بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)
کاترین و ادگار
در تابستان همین سال بود که فرانسیس – همسر هیندلی – اولین و آخرین فرزندش را به دنیا آورد. آنها نام پسرشان را هیرتون گذاشتند. اما زن بیچاره که برای مدتی مریض بود و آخرش هم نفهمیدیم بیماری اش چه بود، خیلی زود پس از تولد هیرتون درگذشت.
در قلب هیندلی فقط برای دو نفر جا بود. یکی همسرش و دیگری خودش! وقتی فرانسیس از دنیا رفت، او به ناامیدی مطلق دچار شد. نه گریه میکرد و نه دعا میکرد. فقط، هر روز مست میکرد و لعنت و ناسزا بود که نثار همه ی ما میکرد. آنقدر بداخلاق شده بود که تمام خدمتکارها به جز من و جوزف، او را ترک کردند. جوزف که از اینکه میتوانست با بددهانی و گفتن جملههایی از انجیل، ارباب بدکار خود را سرزنش کند لذت میبرد. من هم که نمیتوانستم دوشیزه کاترین را تنها بگذارم. رفتار ارباب، الگوی بدی برای کاترین و هیتکلیف شده بود.
کاترین در پانزده سالگی، به زیباترین دختر تمام منطقههای اطراف تبدیل شده بود. اما او خیلی خودخواه بود و سر یک موضوع کوچک، زود جوش میآورد و عصبانی میشد.
انگار زندگی دوگانه ای پیدا کرده بود. در وثرینگهایتس، تحت تاثیر هیتکلیف، هیندلی را اذیت میکرد، جوزف را تمسخر میکرد و با من با بی ادبی رفتار میکرد. اما در تراش کراس گرنج، که بعضی وقتها به ملاقات لینتونها میرفت، مودب و باهوش و سرگرم کننده بود.
همه ی لینتونها او را دوست داشتند. ادگار بینوا هم عاشق او شده بود.
هیتکلیف در آن زمان شانزده ساله بود. او دیگر فرصتی برای درس خواندن نداشت چون مجبور بود ساعتها در روز در مزرعه کار کند و بخاطر همین همیشه خسته و بیحوصله بود. هر وقت به او نگاه میکردی، حس میکردی که چهره اش عصبی و خسته است. هیچوقت هم سعی نمیکرد خودش را تمیز و مرتب کند. انگار دلش میخواست مردم او را دوست نداشته باشند. او و کاترین هنوز هم اوقات زیادی را با هم میگذراندند، اما هیتکلیف، دیگر مثل قبل با علاقه و اشتیاق با کاترین صحبت نمیکرد، و اگر کاترین دستش را میگرفت یا میخواست او را ببوسد، عصبانی میشد.
یک روز، بعدازظهر، وقتی هیندلی به شهر رفته بود و در خانه نبود، هیتکلیف بعد از ناهار، به اتاق نشیمن آمد. من داشتم به کاترین کمک میکردم تا موهایش را مرتب کند. کاترین، ادگار را به خانه دعوت کرده بود تا از نبودن هیندلی استفاده کند و او را ببیند.
هیتکلیف پرسید: “کاترین. چرا پیراهن ابریشمیات را پوشیدی؟ قصد داری بعدازظهر جایی بروی؟ قرار که نیست با کسی ملاقات کنی؟ نه؟ یعنی امیدوارم…”
کاترین جواب داد: “نه… فکر نمیکنم… اما هیتکلیف، مگر تو نباید الان سر کار باشی؟”
“هیندلی بدکار، خیلی زود بر میگردد. وقتی او نیست، من در تعطیلات به سر میبرم. امروز هم دیگر نمیخواهم کار نمیکنم و دلم میخواهد بعدازظهر را با تو بگذرانم.”
کاترین برای لحظه ای به فکر فرو رفت. به هر حال او داشت خودش را برای ملاقات با ادگار آماده میکرد.
“ببین هیتکلیف. ادگار و ایزابل قرار است بعدازظهر به اینجا بیایند. اگر آنها بیایند و تو را اینجا ببینند، بعدا بخاطر کار نکردنت سرزنش خواهی شد.”
هیتکلیف گفت: “به الن بگو به آنها بگوید که تو مشغول هستی و نمیتوانی آنها را ببینی. اصلا آن دو همیشه، بیشترین وقت تو را به خودشان اختصاص میدهند و تو دوست داری بیشتر با آنها باشی تا با من.”
کاترین با عصبانیت پرسید: “خوب اصلاً چرا من باید وقتم را با تو بگذرانم؟ تو چه حرفی داری که با من بزنی؟ چطوری میخواهی مرا سرگرم کنی؟”
هیتکلیف با گریه فریاد زد: “تو هرگز قبلاً به من نگفته بودی که همراهی با من را دوست نداری کاترین!”
همانموقع صدای اسبی از بیرون شنیده شد و چیزی نگذشت که ضربه ی آرامی، در را به صدا در آورد. ادگار وارد خانه شد، در حالی که نمیتوانست شعف ناشی از دعوت غیر منتظره ی کاترین را در صورتش مخفی کند. همانموقع که ادگار به خانه وارد شد، هیتکلیف با شتاب، از خانه بیرون رفت. ادگار مودبانه پرسید: “خیلی که زود نیامده ام؟”
کاترین جواب داد: “نه، اصلاً” و رو به من کرد و گفت “الن، ما را تنها بگذار.” من هم همانطور که وانمود میکردم اسباب و اثاثیه ی اتاق را گردگیری میکنم، گفتم “من فقط کارم را انجام میدهم دوشیزه کاترین.” آخر، هیندلی به من سفارش کرده بود که اگر ادگار لینتون به دیدن کاترین آمد، من هم آنجا حضور داشته باشم.
کاترین با عصبانیت به طرف من آمد و آرام توی گوشم گفت “الن، بهت میگم برو بیرون.” و همانطور که پشتش به ادگار بود بازوی من را با بیرحمیفشار داد. من هم جیغ زدم “اوه” میخواستم ادگار بفهمد چه اتفاقی افتاده. و داد زدم “چه کار میکنی دوشیزه خانم؟ تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی و به من آسیب بزنی!”
کاترین با عصبانیت فریاد زد “من اصلا به تو دست نزدم! تو یک دروغگویی!” و حرفش تمام نشده بود که یک سیلی محکم به صورت من خواباند. ادگار شوکه شده بود و داد میزد: “کاترین! عشق من. کاترین!”
هیرتون کوچولو هم که ول نمیکرد و هر کجا که من میرفتم دنبال من میآمد، با همان لحن کودکانه اش گفت “عمه کاترین بدجنس!”
کاترین، هیرتون را بلند کرد و آنقدر آن بیچاره را باعصبانیت تکان میداد که جیغ بچه در آمد. ادگار طاقت نیاورد و به سمت کاترین دوید تا او را متوقف کند. اما کاترین فوری به سمت ادگار چرخید و با ضربه ی محکمیاو را نقش بر زمین کرد.
مرد جوان که با حالتی شوکه و وحشتزده نگاه میکرد، بلند شد و مستقیم به سمت در خروجی رفت. کاترین داد کشید “کجا میروی ادگار لینتون؟ تو که نمیخواهی مرا ترک کنی؟ اگر بروی تمام شب را برای بیچارگی خودم گریه میکنم.”
ادگار جواب داد “چطور میتوانم یک لحظه ی دیگر هم اینجا بمانم، وقتی اینطور به من ضربه میزنی و مرا به گوشه ای پرت میکنی؟ .. تو واقعا مرا ترساندی و شرمسارم کردی. دیگر پایم را اینجا نخواهم گذاشت.”
کاترین گریه میکرد و میگفت “باشه. اگر میخواهی برو. جلویت را نمیگیرم. اما بدان من آنقدر گریه میکنم تا مریض بشوم.” و خودش را کف زمین انداخت و شانههایش از گریه تکان میخورد و صورتش از اشکهایش خیس شده بود.
ادگار تا دم در رسیده بود، اما یک لحظه مردد شد و همانجا ایستاد. من سعی میکردم او را تشویق کنم که پشیمان نشود و خانه را ترک کند. به او گفتم “دوشیزه خانم، فقط یک کودک خودخواه است، آقا! بهتر است به خانه بروید و او را فراموش کنید!”
اما او زل زده بود به کاترین و او را نگاه میکرد. میدانستم امیدی به او نیست! در آن لحظه هیچ چیزی نمیتوانست او را از کاترین دور کند. در را که نیمه باز نگه داشته بود بست و به داخل اتاق برگشت. آنها را تنها گذاشتم و با هیرتون کوچولو به آشپزخانه رفتم، و کمیهمانجا ماندم. اما وقتی برگشتم که به آنها خبر بدهم که هیندلی به خانه برگشته، متوجه شدم که آن بگو مگوها، آن دو را به هم نزدیک تر کرده است.
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل سوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)