ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت اول)

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت اول)

.

هیندلی پس از مدتها به خاطر مراسم تدفین پدرش به خانه برگشت. اما چیزی که بیشتر از همه ما را غافلگیر کرد، این بود که او زنی را هم به همراه خود آورده بود که او را فرانسیس، همسر خود معرفی کرد. زنی بلوند و لاغر اندام بود که مدام سرفه می‌کرد.

حالا دیگر هیندلی ارباب خانه بود. او به من و جوزف دستور داد که از این پس، در آشپزخانه ی کوچکی که پشت خانه قرار داشت غذا بخوریم. همانجایی که مخصوص خدمتکارها بود. از آن به بعد، با کاترین و هیتکلیف هم خیلی متفاوت رفتار می‌شد. کاترین می‌توانست درسش را ادامه بدهد اما هیتکلیف بیچاره مجبور بود در مزرعه پا به پای مردان دیگر کار کند. فقط هم اجازه داشت با من و جوزف در آشپزخانه ی پشتی، غذا بخورد.

کاترین و هیتکلیف مثل دو حیوان وحشی بزرگ شدند. هیندلی کاری به کارشان نداشت. آنها هم اهمیتی به هیندلی نمی‌دادند و از انجام وظایفی که او برایشان تعیین کرده بود، سر باز می‌زدند، حتی اگر تنبیه شان می‌کرد.

صبح‌ها اغلب به سمت تپه می‌دویدند و تمام روز آنجا می‌ماندند، فقط برای اینکه هیندلی را عصبانی کنند. من تنها کسی بودم که در آن خانه ، دلش برای آن دو موجود بدبخت می‌سوخت.

بلندیهای بادگیر

یک شب، موقع خواب، متوجه شدیم که خبری از هر دوی آنها نیست.

هیندلی حسابی عصبانی بود و به من که داشتم از ترس می‌مردم، دستور داد درِ خانه را قفل کنم تا اگر برگشتند همانجا پشت در بمانند. اما من دلم نمیخواست که آنها توی این سرما، همه ی شب را بیرون از خانه بمانند. برای همین پنجره ی اتاقم را باز گذاشتم تا وقتی برگشتند، از پنجره ی اتاق من وارد خانه شوند.

یکدفعه هیتکلیف را دیدم که داشت از پنجره به داخل اتاق می‌آمد. وقتی دیدم تنهاست، داشتم از ترس می‌مردم. تا او را دیدم، با گریه پرسیدم “پس کاترین؟ کاترین کجاست؟”

-“نگران نباش. او در تراش کراس گرانج است. پیش همسایه مان، لینتون‌ها. الن، بگذار بیایم تو، بعداً همه چیز را برایت تعریف می‌کنم.”

بعد، هر دو آرام و بی سر و صدا به طبقه ی دوم رفتیم تا آنجا راحت تر حرف بزنیم.

به او گفتم “آرام! مراقب باش که ارباب را بیدار نکنی. جالا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟”

-“خوب.. من و کاترین رفته بودیم تا کمی‌دو رو بر خانه ی لینتون‌ها قدم بزنیم. دوست داشتیم ایزابل و ادگار لینتون رو که همیشه مثل ما از طرف والدینشان تنبیه می‌شوند را از نزدیک ببینیم.

گفتم “من فکر می‌کردم انها بچه‌های خوبی هستند و نیازی به تنبیه کردنشان نیست!”

-“اینطورها هم نیست الن! حدس بزن وقتی داشتیم از بیرون پنجره، داخل اتاق نشیمن را نگاه می‌کردیم، چه دیدیم؟ یک اتاق خیلی زیبا با فرشهای نرم و خوشرنگ و دیوارهای روشن. چقدر من و کاترین دوست داشتیم چنین اتاقی داشته باشیم!

اما وسط این اتاق زیبا، ایزابل و ادگار نشسته بودند و سر یک سگ کوچک با هم دعوا می‌کردند و جیغ می‌کشیدند. الن! نمی‌دانی چه بچه‌های احمقی هستند. من و کاترین، هیچ وقت سر این چیزها با هم دعوا نمی‌کنیم. می‌دانی .. با وجود همه ی تنبیه‌های جوزف و آن هیندلی بدجنس، من باز هم زندگی در همین وثرینگ هایتزس را به زندگی درتراش کراس گرانج در کنار آن دو ابله ترجیح می‌دهم.

-“یواش هیتکلیف! آرام تر! می‌خواهی ارباب بفهمد که اینجا هستی؟ اما تو هنوز به من نگفتی که چرا کاترین با تو نیامد؟”

-“خوب.. می‌دانی الن، همانطور که ما داشتیم از پنجره داخل خانه را دید می‌زدیم، تا دعوای احمقانه ی ان دو را دیدیم، با صدای بلند زدیم زیر خنده، اما آنها صدای ما را شنیدند و سگها را دنبال ما فرستادند. ما سعی می‌کردیم از چنگ سگها فرار کنیم، اما یک سگ بزرگ وحشی، پای کاترین را گاز گرفت. من به  سگ حمله کردم و پای کاترین را از بین دندانهایش بیرون کشیدم، اما همانموقع بود که سر و کله ی یکی از مستخدمهای لینتون‌ها پیدا شد و دست مرا محکم گرفت. آنها فکر کرده بودند ما دزد هستیم و من و کاترین را که تقریبا بیهوش شده بود به داخل خانه کشاندند. من فریاد می‌کشیدم و سعی می‌کردم به آنها بفهمانم که ما دزد نیستیم.

خانم لینتون به محض دیدن ما گفت ” دزدهای ولگرد!”

بعد ادامه داد: “این پسر را بببین. باید یک پسر کولی باشد. به سیاهی ابلیس است!”

کاترین کمی‌چشم‌هایش را باز کرد. ادگار به محض دیدن کاترین او را شناخت و آرام در گوش مادرش گفت “مادر. این دختر جوان، دوشیزه ارنشاو است، از وثرینگ‌هایتز. من او را چند بار در کلیسا دیده ام.

بعد به پای کاترین اشاره کرد و گفت “آه! ببینید سگهای ما چه به روزش آورده اند؟ پایش بدجوری خونریزی می‌کند.”

خانم لینتون فریاد زد “دوشیزه ارنشاو، با یک پسر کولی؟!”

” فکر کنم درست می‌گویی ادگار. این دختر لباس مشکی پوشیده. آقای ارنشاو هم که به تازگی فوت کرده. پس حتما باید خودش باشد. بیا پایش را زود پانسمان کنیم.”

بعد با تعجب پرسید “چطور برادرش، هیندلی، اجازه داده او با چنین پسری، این طرفها بچرخد؟ آها .. حالا یادم آمد. این پسر، همان بچه ای است که آقای ارنشاو، چندین سال پیش از سفرش به لیورپول، همراه خود به خانه آورد… او پسر شروری است. شنیدی همین الان، چه چیزهایی می‌گفت؟ می‌ترسم بچه‌هایم شنیده باشند.”

-“دیگر طاقت شنیدن حرفهای ان زن را نداشتم. به طرف باغ دویدم و همانجا ماندم، اما می‌توانستم از پنجره داخل اتاق را ببینم. آنها کاترین را بر روی یک مبل راحتی قرار دادند و زخم اش را پانسمان کردند. بعد هم با کیک و نوشیدنی از او پذیرایی کردند. وقتی خیالم راحت شد که جای کاترین امن است و از او مراقبت می‌کنند، تصمیم گرفتم به خانه بیایم. کاترین برای لینتون‌های کودن، مثل تنفس یک هوای تازه بود. از اینکه او را دوست داشتند اصلا تعجب نکردم. اصلا هر کس کاترین را ببیند، نمی‌تواند دوستش نداشته باشد. درست نمی‌گویم الن؟”

در حالی که از این اتفاق خیلی غمگین شده بودم، گفتم “می‌ترسم تو را بخاطر او تنبیه کنند، هیتکلیف!”

بله. حق با من بود و همینطور هم شد. هیتکلیف از آن روز از حرف زدن با کاترین منع شد و اگر از این دستور سرپیچی می‌کرد، برای همیشه از خانه اخراج می‌شد.برای کاترین هم آموزش‌هایی در نظر گرفته شد تا بتواند مانند یک بانوی جوان متشخص، رفتار کند. برای همین، پنج هفته تا کریسمس در تراش کراس گرنج، پیش لینتون‌ها ماند. تا آن موقع پایش خوب شده بود و رفتارش هم از قبل بهتر می‌شد.

ادامه دارد …

.

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *