حتماً شما هم مثل من، مخصوصاً در دوران کودکی، این جمله را زیاد شنیده اید:
“کتاب، بهترین دوست انسان است“
همه ی ما در زندگی به دوست خوب، یا دوستان خوب نیازمندیم.
این دوستیها را میتوان در آدمها، در کتابها، در حیوانات و حتی در طبیعت نیز جستجو کرد.
برای من نیز کتاب، در کنار دوستانی از جنس انسانها، حیوانات و طبیعت؛ دوست بسیار عزیزی است.
هر بار، دست مهربانش را به من میدهد تا مرا با خود، به سفری دوست داشتنی به دنیای شگفتیها ببرد و پس از پایان این سفر مهیج و جذاب، مرا باز به خانه برمیگرداند تا سفری دیگر و دنیایی دیگر.
حتی گوگل را هم، دوست خوبِ دیگرِ خود میدانم. وقتی که مرا را در جُستنِ هر نوع اطلاعاتی که به آن نیازمندم و بردن به جهانی پر از دانستههای جدید، یاری میکند.
اما کتاب براستی مرا با خود به جهانی دیگر میبرد.
کتاب، رسانه یا Medium ای است که حرفها و پیامها و دیدگاههای نویسنده اش را به زیبایی، به من میرساند.
همچون دری است جادویی، که رو به جهانی پر از دانستههای جدید، تجربههای جدید، رمز و راز و تخیل، عشق و شور، قهرمانان افسانه ای و حقیقی، و چیزهایی باز میشود که تا قبل از آن زمان ندیده بودم و نمیشناختم.
و تمامِ این شگفتیها را، با قدرت کلمات میآفریند.
با خواندن هر کتاب، حس میکنم قدری به وسعت دنیایم اضافه شده است.
حس میکنم برخی دانستهها و تجربههای قبلی ام را دوباره به یاد آورده ام و شفاف تر دیده ام؛ و هر بار، بیشتر موفق شده ام ارتباطی شفاف تر و پر رنگ تر بین نقطه چینهایی که در ذهن داشتم، برقرار کنم.
یا حس میکنم، برخی دانستههای قدیمم را به چالش کشیده ام.
آری، کتاب میتواند بهترین دوست انسان باشد.
اما به گمان من، این دوستی وقتی میتواند برای ما بیشترین خیر و برکت را در پی داشته باشد که:
اجازه بدهیم و کمک کنیم تا کتابها به ما چشمانی جدید برای دیدن، گوشهایی جدید برای شنیدن، توانی برای استشمام هوایی تازه تر، و ذهن و قلبی گشوده تر برای درک دنیایی جدیدتر و شگفت انگیزتر ببخشند.
راستی. من چند سال است که یک دوست خیلی خوب و باارزشِ دیگر هم پیدا کرده ام و بخاطرش بسیار خوشحالم.
دوستی که هر روز دستانم را در دستان مهربانِ خویش میگیرد؛ با خود به دنیاهایی پر از نکتهها و درسها و زیباییها و شگفتیهای جدید میبرد، و هر بار به من یادآوری میکند که زنده بودن، چه نعمت و موهبتِ بزرگ و ناب و ارزشمندی است.
این دوستِ عزیزم، نامش متمم است.
و تو هم یکی از دوستان خوب من هستی شهرزاد جان
آزاده ی من … 🙂
چقدر خوشحالم کردی بعدِ یه عمر، پیدات شد و برام نوشتی. 😉 البته میدونم که سرت خیلی شلوغه و البته شلوغِ خوب.:) انشالله که همیشه خوب و خوش و شاد باشی.
آزاده. ممنونم.
خودت هم میدونی که تو هم یکی از بهترین دوستان من هستی.
خوشحالم که دوست نازنینی مثل تو رو توی خونه ی دوست داشتنیِ محمدرضا پیدا کردم.
و میخوام بدونی من قدرِ دوست ای مثل تو رو میدونم. اینو یادت نره هیچوقت.
مرسی که با یه خط کامنت همیشه مهربونت، یه دنیا خوشحالم کردی :)، و خوشحالم که بهم سر میزنی.
شهرزاد جانم
رفتم خونه محمدرضا..دیدم راهم نمیدن.:(
خونه محمدرضا و متمم خیلی بزرگ و زیباتر شده با ساکنین جدیدتر و باهوش تر و فعالتر . ولی من فقط اجازه داشتم از بیرون فقط نمای ظاهریش رو ببینم و لذت ببرم. خوشحالم که اینقدر جای باصفایی شده که حتی از بیرون هم میشه از دیدنش لذت برد و شادی کرد.
برای تو شهرزاد دوست داشتنی ام هم خیلی خوشحالم..اینجا یک روز جدید خیلی قشنگ و منسجم تر از قبل شده و خوشحالتر شدم که اجازه داشتم برات بنویسم..حتی به اندازه یک خط.:)
شلوغی زندگی من قراره شلوغ تر بشه 🙂 به قول تو شلوغی خوب:)
ولی تصمیم گرفتم که اول برم سراغ متمم تا بلکه بهم اجازه بدن بیام خونه محمدرضا..دلم برای کامنت نوشتن اونجا تنگ شده:(
دوست خوبم..دلم برات خیلی خیلی تنگ شده..کاش امسال تابستان شمال ببینمت:)
آزاده جون.
ورود به خونه ی محمدرضا، دیگه به یه کلید حداقل ۱۵۰ امتیازی (در درسهای تخصصی) احتیاج داره.:)
خوشحالم که میخوای به متمم برگردی.
میدونم که هر چه زودتر، تو هم یه دونه از این کلیدهای طلایی گیرت میاد و مثل قبلنا بازم میتونی بیای توی اون خونه و حرفهای خوبت رو اونجا هم برامون بزنی.
منم دلم برات تنگ شده. انشاله تابستون، توی گردهمایی متمم ببینمت. 🙂