حتما برای شما هم مثل من بارها و بارها پیش آمده که برخی تجربههای درونیتان را در قالب کلمات از زبان یک نویسنده بخوانید.
و با خودتان بگویید: وای! این دقیقاْ همین چیزیه که من تجربه کردم یا تجربه میکنم!
میخواهم یک نمونه دیگر از این دست تجربهها را برایتان بنویسم که من را شگفتزده کرد.
راستی. چقدر برای شما هم پیش آمده؟ یا این موضوع را تجربه کردهاید؟
که وقتی در یک اتوبوس مسافربری یا قطار یا هواپیما تنها نشستهاید، حس میکنید سکوت و فضای تازه و عجیبی شما را احاطه کرده و در این سکوت و این فضا افکار و احساسات درونیتان مجال دارند تا آزادانهتر در ذهن و درون شما بچرخند و جریان پیدا کنند، و با درونتان بیشتر از همیشه متصل شوید.
یا اینکه چنین تجربهای داشتهاید که وقتی در سفر به شهر دیگری در هتلی اقامت گزیده بودید، یک حس عجیب و تازه و ناشناخته به سراغتان آمده بود.
این تجربههای عجیب را اکنون که در حال خواندن کتاب کوچکی به نام «مشاهده و ادراک» هستم، دارم به دقیقترین شکل از زبان آلن دو باتن (ترجمه: امیر امجد – نشر نیلا) میخوانم.
میخواهم یکی از بخشهای این کتاب را که واقعا دوستش داشتم، اینجا برای شما هم بنویسم:
شاید برای شما هم تجربهای مشابه را زنده یا تداعی کند.
***
بخشی از کتاب مشاهده و ادراک از آلن دو باتن:
برای القای گفتوگوهای درونی، به ندرت جاهایی کارسازتر از هواپیما، کشتی یا قطارِ در حرکت پیدا میشوند.
ارتباطِ ظریفی وجود دارد بین آن چه پیش روی ماست و افکاری که میتوانیم در سر بپرورانیم:
افکار بزرگ گاهی نیازمند چشماندازهای وسیعاند، و افکارِ جدید محتاجِ مکانهایی جدید.
بازتابهای درونگرایانهای که هر آن احتمال توقفشان میرود به کمک جریانِ چشماندازها به حرکت در میآیند.
[…]
فکر زمانی رشد میکند که بخشهایی از آن وظایف دیگری به عهده گیرند،
مسئولیت گوش سپردن به موسیقی یا تعقیبِ یک ردیف درخت.
موسیقی یا چشمانداز برای مدتی حواسِ آن بخش کاربردی، نگران و عیبجوی ذهن را منحرف میکند.
همان بخشی را که آماده است زمانی که در هوشیاری متوجهِ امری دشوار میشود از کار بیُفتد،
همان بخشی که از خاطرات، تعلقها، افکارِ اصیل یا درونگرایانه هراسان است و در عوض امورِ اجرایی و غیرشخصی را ترجیح میدهد.
از همه شیوههای گوناگونِ حمل و نقل، شاید قطار [و به نظری من: اتوبوس مسافربری – البته یک اتوبوس خوب ویآیپی که خودت تنها روی یک تکصندلی نشسته باشی] بهترین یاورِ اندیشه باشد:
این جا مناظر از یکنواختیِ بالقوهی خود از دیدِ کشتی یا هواپیما فارغاند، آن چنان سریع میگذرند که به هیچ وجه خشمگینمان نمیسازد،
اما به قدرِ کافی آرام حرکت میکنند تا بگذارند اشیاء را تشخیص دهیم.
نیمنگاهی کوتاه اما الهامبخش درونِ قلمروهایی شخصی را پیشکشمان میکند.
[…]
در انتهای ساعتها رویاپردازی در قطار، احساس میکنیم به خودمان برگشتهایم:
به ارتباط با احساسات و افکاری که برایمان اهمیت داشته.
لزوما نباید در خانه باشیم تا با خودِ حقیقیمان روبهرو شویم.
لوازم منزل همگی اصرار بر این دارند که ما نمیتوانیم تغییر کنیم، چون خودشان قادر به تغییر نیستد،
صحنهآرایی خانگی افسار به گردنمان میزند و در بندِ شخصیتی که در زندگیِ معمولی داریم، و نه آن که باید باشیم، اسیرمان میکند.
هتلها هم مجالهای مناسبی برای گریز از عاداتِ ذهنیمان هستند،
و عجیب نیست که هاپر در نقاشیهایش بسیار به آنها میپردازد [دو باتن در اینجا به نام چند نقاشی در این رابطه از همین نقاش یعنی «هاپر» اشاره میکند]
با دراز کشیدن روی تخت در یک هتل، اتاقی دنج و آرام که تنها صدایی که در آن به گوش میرسد خشخش آسانسُرِ یک جایی داخلِ ساختمان است،
میتوانیم بر همهی چیزهایی که قبلِ ورودمان به هتل رخ داده خط بطلان بکشیم،
میتوانیم از روی بخشهای بزرگ و مغفول ماندهی تجربهمان بگذریم.
میتوانیم از ارتفاعی که در بحبوبهی زندگی روزمرّه امکانِ دسترسی به آن نداشتهایم بازتابی از زندگیِ خود را ببینیم – و این میان جهانِ ناملموسِ دور و بَر به یاریمان میشتابد:
صابونهای بستهبندی شدهی خیلی کوچک که در نوشگاهِ فسقلیِ اطاق قطار شدهاند،
فهرستِ خدماتِ اتاق با وعده وعیدهای قد و نیم قد برای خدماتدهی در تمام طولِ شب
و چشماندازی از یک شهرِ ناشناخته که در سکوتِ محض بیست و پنج طبقه پایینتر از ما جُنبوجوش دارد.
دفترچه یادداشتهای هتل میتوانند پذیرای اضطرابی ناگهانی و افکاری مکاشفهآمیز باشند که صبحِ زود بر کاغذ میآیند.
***
پینوشت:
این نوشته برای من شگفت انگیز بود.
قبل از اینکه کتاب مشاهده و ادراک آلن دو باتن و این متن را بخوانم، توی درس سکوت و در دسترس نبودن | دو کالای لوکس برای دنیای امروز از یکی از تجربهی مشابه خودم در این زمینه چند خطی در متمم نوشته بودم.
دیگر آن را اینجا تکرار نمیکنم و اگر مایل بودید میتوانید این تجربهی من را در همانجا بخوانید.
و حالا با خواندن این نوشتهی آلن دو باتن، این تجربه را چقدر بهتر میفهمم.
همه ما آدمها چه سیاه چه سفید چه کوتاه چه بلند چه مسلمان چه مسیحی چه پیر چه جوان چه … همه و همه از یک منشا و نور هستیم ، تفاوتی ندارد کجای این جهان پهناور هستیم رویاها ، افکار ، ذهنیات و درون ما مثل هم هست حتی هنگامیکه در اتوبوس یا قطاری نشسته ایم و قطار با سرعت حرکت میکند و درون و ذهن و اندیشههای ما آرام آرام پیش چشمهایمان جان میگیرند غرق آنها میشویم … غرق!
نوشته جالبی بود