پیش نوشت (۱) :
قبل از هر چیز، از دوستان عزیزی که با خوندن این پست، باعث اتلاف وقت ارزشمندشون میشم، عذرخواهی میکنم.
این پست، حرفهای یک دوست متممیاست و بعد حرفهای من در پاسخ به ایشون.
لطفاً اگر فکر میکنید که برای شما هیچ نکته ی آموزنده یا مفید یا جذابی در این پست وجود نداره، از خوندنش صرفنظر کنید.
پیش نوشت (۲) :
یکی از دوستان متممیعزیز (از نوع Female)، کامنتی برای من گذاشته و البته از من خواسته که کامنتش رو تایید نکنم و فقط برای این باشه که خودم حرفهاش رو بخونم.
اما از اونجایی که این دوست عزیز، با نگارش ای قشنگ و روان و دوستانه و صادقانه و شجاعانه حرفهای دلش رو زده؛ و از طرف دیگه، حرفهاش برای من قابل احترامه چون نام واقعی اش، همون نامیکه اتفاقاً بارها توی متمم دیدم و الان که یادم میاد، کامنتهای خوبی هم مینویسه و فکر کنم من هم کم، بهش امتیاز ندادم. یعنی منظورم اینه که کامنتهای خوبی داشته. تا جایی که یادم میاد.
و از طرف دیگه من هم دلم میخواد بتونم در جواب حرفهاش، باهاش حرف بزنم، برای همین، کامنتش رو در این پست قرار میدم.
ضمن اینکه از اسم او، نامینمیبرم.
حدود یک هفته بعد، این دوست عزیزم، باز هم کامنتی برای من گذاشت که دوست داشتم آن را هم در همین پست – بعد از بخش اول – قرار دهم.
اینبار به اینکه کامنتش را تایید نکنم یا نامیاز او به میان نیاورم، اشاره ای نکرده بود، اما من باز هم محض احتیاط، اسمیاز او نمیبرم، تا اگر خودش صلاح دانست، پای این پست کامنتی بگذارد و موافقتش را با اعلام اسمش اعلام کند.
*****
سلام شهرزاد جان
کامنت اول رو ارسال کردم که مطمئن بشم نظرم بدون خوندن تایید نمیشه و کسی به جز خودت حرفهام رو نمیخونه.
در قسمت contact ایمیلی ازت ندیدم که اونجا حرفهام رو بهت بگم. پس من رو ببخش اگه بی ارتباط اینجا برات مینویسم.
ازت میخوام این کامنت تایید نشه. چرا که مخاطبش فقط خودت هستی.
منو ببخش که به خواسته ات عمل نکردم.
میدونم احتمالاً، الان از اینکه نوشته ات رو در پستی منتشر کردم، دلخور شدی.
متاسفم و ازت عذر میخوام؛ اما با خودم گفتم: تو که از من بدت میاد، این هم روش! 😉
حتماً شنیدی که میگن: “آب که از سر، گذشت؛ چه یه وجب، چه صد وجب.”
اما لطفا بهم اجازه بده که به این بهانه، من هم لابلای حرفهای تو، باهات حرف بزنم.
بریم سر اصل مطلب (:
بریم… سعی میکنم طاقتش رو داشته باشم… 🙂
(اینها رو قبلا توی دفترم نوشتم، تصمیم گرفته بودم یه روزی بهت بگم)
خیلی برام جالب بود. اینکه یک نفر – تازه از من بدش هم میاد – توی خلوت خودش بشینه و با من حرف بزنه.
این برام خیلی باارزش بودااا. جدی میگم.
”سلام شهرزاد جان
سلام به روی ماهت
ولی لطفا زودتر برو سر اصل مطلب، چون قلبم داره تند تند میزنه که چی میخوای بگی…
اسمت رو زیاد از متمم و محمدرضا شعبانعلی شنیدم.
از تو بدم میآد.
🙁 …
چرا آخه؟
اصلاً حس خوبی نیست وقتی از کسی بشنوی که بهت میگه: ازت بدم میاد.
برای اولین بار که به سایتت سر زدم، از اینکه قالب سایتت پرستیژ نداره، خوشحال شدم.
پرستیژ…؟
خوشحال شدی…؟ …!
گفتم این همه شهرزاد شهرزاد! اینه؟!
(اگه فیلم قیصر رو دیده باشی، در مورد فرمون، برادر قیصر هم همینو گفتن.
گفتن: “فرمون فرمون که میگن، اینه؟” 🙂
میدونی. دوست خوبم.
به نظرم، ما خیلی وقتها از برخی آدمها توی همه ی زمینهها، یه قهرمان میسازیم.
بعد میبینیم که اونها هم آدمهایی هستن، عین خود ما، با تمام خوبیها و بدیها. با تمام قوتها و ضعفها…
پستهات رو هم در متمم خوندم. الان یادم نیست بهت امتیاز آموزنده دادم یا نه. ”
” در دیدگاههای پر طرفدار هفته، کامنتت در مورد حافظه کش نظرم رو جلب کرد. گفتم یعنی اون در مورد حافظه کش- فرق بین بافر و کش- هم بلده؟! دیدم گزارش تخلف نوشتی. خوشحال شدم که تو این موردِ تخصصی، چیزی نمیدونی و حرفی نزدی.”
اتفاقاً از تو چه پنهون. متنی رو آماده کرده بودم که به عنوان کامنت مرتبط با اون درس بنویسمش.
اما وقتی دیدم دست تقدیر، من رو به اونجا کشوند که سه کامنت “گزارش تخلف” در اونجا بذارم، دیگه از نوشتن کامنت اصلی ام صرف نظر کردم.
نمیتونستم اسمم رو دیگه برای بار چهارم هم توی اون پست ببینم.
راستی. حتماً از اینکه جواب تمرینم رو هم توی پست هر یک از اینها از کدام سیاره آمدهاند؟خوندی، خوشحال شدی.
راستش، خودم هم وقتی جواب همه دوستان رو خوندم، یه کم خجالت کشیدم که چطور من متوجه ی اون موضوع بدیهی نشده بودم! (البته معما چون حل شود، آسان شود)
اگرچه، نشونیهایی که به اون دوست فضانورد داده بودم میتونست در تشخیص چیزی که بهش نیاز داشت، کمکش کنه.
ولی میدونی. بعد از این تمرین، به این موضوع ایمان آوردم که من واقعاً به چیزها، درست نگاه نمیکنم.
به عبارت بهتر، چیزها رو درست نمیبینم!
نمیدونم چرا اینطوریه؟
مثلاً بارها شده توی خونه، یا آشپزخونه یا وقتی در یخچال رو باز کردم، کلی میگردم دنبال چیزی که موردنظرمه و وقتی پیداش نمیکنم، به مامانم میگم: مامان فلان چیز رو ندیدی؟ نمیدونی کجاست؟
بعد مامانم میاد و مستقیم توی مسیر نگاهم، اون چیز رو بهم نشون میده و میگه: مگه این نیست؟:)
(پی نوشت برای این بخش از صحبتم: الان که دوباره برگشتم کامنتهای دوستان جدیدتر رو توی اون پست خوندم، دیدم خداروشکر بعضی دوستان خوبم هم مثل من فکر کرده بودن. 🙂 )
” بعضی از آهنگهای سایتت رو هم گوش کردم (؛
چه خوب 🙂
با بعضیهاشون نتونستم ارتباط برقرار کنم. پیش خودم گفتم این شهرزاد چه چیزایی گوش میده، ادای روشنفکری درمیاره! ”
ادای روشنفکری…؟ …!
“فکر میکنم یه کم لوس باشی”
حالا خدا رو شکر گفتی “یه کم”! 🙂
“اما اون طرف داستان رو هم بگم؛ از آرامشت، از دانشت خیلی خوشم میآد.
از اینکه درمورد خیلی از چیزها اطلاع داری.
از اینکه دنیا رو قشنگ میبینی.
خداروشکر که یه چیزهای دیگری هم هست که باعث بشه دیگه اونقدرها هم ازم بدت نیاد…
شاید به خاطر این ازت بدم میآد که من این چیزا رو ندارم یا کمتر دارم. من این همه نوشته ندارم. من اینهمه مثل تو دنیا رو مهربانانه نمیبینم.”
اختیار داری.
این همه نوشتههای قشنگ خودت، توی متمم (البته مثل اینکه فعلا فقط حدود ۳۰ عدد کامنت داری) و وبلاگت (الان که دقت کردم، دیدم فقط یه دونه پست توی وبلاگت داری. بهم گفتی همین متن رو توی وبلاگت که آدرسش رو برام گذاشته بودی با کمیتغییر قرار دادی، اما من که جز همون یه دونه پست، چیز دیگری ندیدم که اون پست هم تاریخش مال سال قبل بود و ربطی به این موضوع نداشت) و شاید جاهای دیگه که من خبر ندارم.
بعدش هم مطمئن باش، کسانی هم هستند که زیباییهایی رو در وجود تو ببینن و کشف کنن.
البته قبل از هر کس دیگری، باید خودت، اونها رو در وجود خودت ببینی و کشفشون کنی.
” داشتم عکسهای گردهمایی متمم رو میدیدم، فکر کردم تو هم بین این دوستان باشی.
اما وقتی پایین پست، کامنتت رو دیدم خوشحال شدم که تو جزءشون نبودی.”
خداروشکر که خوشحال شدی.:)
میدونی… اصلاً برام عجیب نیست حرفی که زدی.
من کاملاً حسش کردم و میکنم. باور کن… نه اینکه مشخصاً از طرف تو.
من این حسها رو – مخصوصاً وقتی پست “درسی تلخ، اما تجربه ای ارزشمند” رو نوشتم هم حس کردم و میکنم. همونقدر که حسهای خوب رو در اون زمان، از طرف دوستهای خوبم.
من همیشه تمام حسهای مثبت و منفی و دوستانه و غیردوستانه رو از توی جمع آدمها میگیرم و دریافت میکنم.
حسهای دوستانه مثل حریری نرم، روحم رو نوازش میکنن؛ و حسهای غیر دوستانه…
خوب. بگو ببینم دیگه حالت چطوره؟ 🙂
برای اولین بار وقتی تو سایت متمم امتیازهات رو دیدم، واقعا از خودم نا امید شدم و کمی تا قسمتی، بهت بد و بیراه گفتم.
الان یاد جمله ی محمدرضا افتادم که میگفت خودتون را با کسایی که در میانه ی راه یا پایان راه هستند، مقایسه نکنید، اینطوری به احتمال زیاد انگیزه تون رو از دست میدید. فکر میکنم برای من اینطوری باشه.
حتماً همینطوره دوست خوبم.
من رو ببخش انقدر صریح و بی پرده حرف زدم، باید به دست مخاطبش میرسید. فکرهایی بود با صدای بلند!
ازت ممنونم که اینقدر صریح و بی پرده و صادقانه و قشنگ، حرفهای دلت رو باهام درمیون گذاشتی.
دلم میخواد بهت بگم، هر کدوم از ما داستانهای شخصی و به قول پائولو کوئیلو، افسانه ی شخصی خودمون رو داریم.
همه ی ما، مخصوصا توی کامیونیتی دوست داشتنی و ارزشمندی مثل متمم، گرد هم اومدیم تا با کمک هم و در کنار هم، این کامیونیتی رو سر پا نگه داریم و شاهد بالندگی اش چه برای خودمون و چه برای نسلهای بعدی باشیم.
امتیاز هر کدوم از ما، جایگاه و نقش هر کدوم از ما، از آنِ همه ی ماست و از آنِ متممِ ما.
در نگاهِ من، ما همه سلولهایی از پیکر متمم هستیم که کمتر یا بیشتر، تلاش میکنیم و علاقه داریم در بودنِ او و در رشد او و همچنین در رشد خودمون به کمکِ او و در رشد و تغییر مثبتِ دنیای اطرافمون، سهمیداشته باشیم و چه خوب، که در این راه و در این مسیر پر فراز و نشیب، همه در کنار هم باشیم و هر کدام نقش خودمون رو – هر یک با توان خودمون – ایفا کنیم.
[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″ margin=”25″]
کامنت بعدیِ این دوست متممیعزیزم و حرفهای مختصری که من دوست دارم در جواب او بگویم:
سلام شهرزادِ جان
سلام. اون کسره ی زیرِ دالِ اسمم رو، متوجهش شدم و دوست داشتنی بود برام که کامنتت اینطوری شروع شد. 🙂
امروز به طور اتفاقی عنوان این پست را در وبلاگت دیدم. شوکه شدم. فکر نمیکردم حرفهایم را اینجا ببینم. (همانطور که خودت حدس زدی -کمی- دلخور شدم)
از جوابت فهمیدم که گند زده ام.
هرگز در زندگیم نخواسته ام با شکستهای کسی، دل خوش و از موفقیتهای دیگری آزرده شوم.
اما انگار ناخواسته چنین برداشتی از حرفهای من شده است. امیدوارم اشتباه متوجه شده باشم.
دوست خوبم.
لحن حرفهای تو به اندازه ای دوستانه و دلنشین بود که به جز اونجا که گفتی “از تو بدم میاد”؛ دیگه هیچ جای حرفهات اونقدرها شوکه یا دلگیر یا غمگین نشم.
(البته شاید فقط خوبهاش رو برای من نوشتی و بقیه اش هنوز توی دفترچه یادداشت خودت هست. اگه اینطوره، مرسی که اونها رو برام ننوشتی. 😉 )
در کل، منظورِ من، صرفاً به خاطر حرفهای تو نبود. یه حس کلی بود که با خوندن حرفهای تو برام تشدید شد.
الان که فکر میکنم میبینم چقدر بی رحمانه تاخته ام.
نه اصلاً…
صریح بودن هم همیشه خوب نیست.
“صریح بودن هم همیشه خوب نیست.” … این جمله ات رو خیلی دوست داشتم.
میدونی. اتفاقاً من یکبار توی یکی از درسهای متمم، فکر کنم درسِ «خشونت کلامی» بود، از «رک بودن» (البته با آن مفهومیکه خود از این کلمه در ذهن دارم، حالت منفی و غیرسازنده اش)، به عنوان یکی از مصداقهای خشونت کلامینام بردم.
در زندگیم گاهی آدمهایی رو دیدم که به رک بودنِ خودشون میبالن و افتخار میکنن، اما بارها دیدم (توی فضای فیزیکی منظورمه بیشتر) که همون آدمها، چقدر راحت تونستن با همین ویژگی شخصیتی، قلب آدمهای اطرافشون رو بشکنن یا آزرده کنن.
منظورم این نیست که همه اش از آدمها تعریف کنیم یا هیچوقت حس یا دیدگاه واقعی خودمون در مورد اونها رو به زبون نیاریم.
منظورم اینه که در کل، کمیبیشتر، ملاحظه ی قلب آدمها رو بکنیم… 🙂
بعد از اینکه آن متن را برایت فرستادم، در دفترم باز هم برایت نوشتم. اما این بار،آن شهرزاد حرص درآور برایم نبودی.
شهرزاد حرص درآور! … :))
خداروشکر که حالا داری اینو میگی … 🙂
در مورد کلمه ی پرستیژ، دایره ی لغتی من زیاد نیست. نمیدانستم چه کلمه ی دیگری جایگزینش کنم.
نه اتفاقاً خوب بود…:)
فیلم قیصر را ندیده ام، اما یک سریالی بود اسم فردوس کاویانی در آن، فرمون بود و همان “فرمون فرمون که میگن اینه؟” را به او میگفتند.
از همون جمله ی معروف و محبوب فیلم قیصر استفاده کرده بودن. (نقشِ قیصر رو بهروز وثوقی و نقش فرمون رو ناصر ملک مطیعی بازی میکنه، که هر دو از هنرپیشههای ارزنده ی کشورمون هستن.
در مورد قهرمان سازی درست گفتی، به قهرمانهایی که به اجبار برایم بگویند این قهرمان توست، حتی اگر درست بگویند، حس خوبی ندارم.
میدانی شهرزاد، تو برایم در متمم اینگونه بودی. همیشه اسمت بود، حرفهایت بود و همین حس حسادتم را بیدار میکرد.
جمله ی کلی رو درست میگی و باهات موافقم.
اما در مورد من …
من فقط بودم، و هستم. نه؟
تو هم میتوانی باشی.
اصلاً زنده ایم که باشیم.
و هستیم چون زنده ایم.
هر وقت هم که این دنیا را ترک کردیم، دیگر نیستیم. به همین سادگی…
کسی چه میداند که تا فردا که نه، حتی تا همین چند دقیقه ی دیگر، آیا هنوز هستیم یا نه؟ …
در ضمن، من، نه خودم هیچوقت ادعای قهرمان بودن نداشته ام و ندارم و نه هیچکس نگفته که فلانی قهرمان است…
اما الان با حرفهایت فهمیدم چقدر اشتباه فکر میکردم . چقدر در مورد تو به خطا رفته ام.
هر چه قدر من نابلدانه حرف زدم، حرفه ای گری تو در جواب دادن به من که تو را آزردم، شرمنده ام کرد.
دوست خوبم. به نظر من، کلاً این ماهیت فضای مجازی یا دیجیتال هست که میتونه گاهی ما را دچار خوش بینیها یا بدبینیهای غیر واقعی بکنه، یا ما رو گاهی در شناخت درستِ دیگران به اشتباه بندازه.
چون ماها فقط در لایههای سطحی با هم در ارتباط هستیم و قادر نیستیم لایههای عمیق تر و پیچیده ترِ وجودِ همدیگر رو ببینیم یا لمس کنیم یا حس کنیم.
حتی حتی گاهی این اتفاق توی فضای فیزیکی هم میتونه پیش بیاد.
بذار برات یه خاطره تعریف کنم.
توی دانشگاه (دوره ارشد) ترم اول و همون روزهای اول، خیلی زود با دو سه تا از همکلاسیهام که روحیاتمون به هم نزدیک بود، صمیمیشدم، اما یه همکلاسی داشتم که با دوستهای صمیمیمن هم دوست بود ولی من هر کاری میکردم، نمیتونستم برای دوستی با او، با خودم کنار بیام و هر وقت وارد کلاس میشد، حرکات و رفتارش به نظرم خیلی دوست نداشتنی بود و اصلاً حس خوبی بهش نداشتم و زیاد بهش محل نمیذاشتم.
تا اینکه یه مدت گذشت و توی کلاس یا چندین باری که با همین دو تا دوست صمیمیم و او میرفتیم بیرون، کافه تریا یا رستوران و … دیدم چه دختر دوست داشتنی و مهربون و نازیه. حتی دیگه حرکات و رفتارش هم برام دوست داشتنی شده بود.
مثلاً دیگه اونقدر با کارها و شوخیهای بامزه اش خنده ام میگرفت که نگو… 🙂 یا وقتی از چیزی ناراحت و افسرده میشد، براش ناراحت میشدم و دلم میخواست بتونم براش کاری بکنم.
بعدن، حتی برای یکی از امتحانهای سختمون، یه شب رفتم خونه شون موندم تا نکات اون درس رو که میگفت درست متوجهشون نشده براش توضیح بدم و با هم برای امتحان درس بخونیم. اونقدر هم پدر و مادرِ دوست داشتنی ای داشت که هر چی بگم کم گفتم.
این موضوع برای من تجربه ی جالبی شد.
(البته این رو هم بگم: این موضوعات به نظر من یه مقدار پیچیده هستن و به همین سادگی هم نیستن. مثلاً همین دوستی که توی خاطره ام ازش حرف زدم، برای همون مقدار دوستی سطحی و گاه به گاه، میتونست برای من، یه دوستِ دوست داشتنی باشه؛ اما باز برای یک دوستی طولانی تر و عمیق تر، نه.
یا کلاً آدمهایی هم هستن که هیچوقت نمیتونی از همون اول، اونطور که دلت میخواد ازشون خوشت بیاد و همیشه هم همین احساس رو بهشون داری؛, و از اون طرف، آدمهایی هم هستن که از همون لحظه ی اول ازشون خوشت میاد و هر چی میگذره میفهمیکه اشتباه نکرده بودی و مایلی که دوستی عمیق و طولانی مدت، باهاش داشته باشی، در مورد بعضیها هم مدام احساست متغیره، از خوب به بد، از بد به خوب! و …. خلاصه به نظر من، خیلی حالتهای مختلفی میتونه وجود داشته باشه 🙂 )
پس در مورد حافظه کش هم بلدی (؛ (اینبار دیگر حسودیم نمیشود.)
اونقدرها هم که نه …
ولی خوب، من ناسلامتی، رشته ام IT هست … یه چیزایی به گوشم خورده… 😉
در مورد جواب تمرین “هریک از اینها از کدام سیاره آمده اند؟”
بیشتر از اینکه خوشحال باشم، تعجب کردم که چطور تفاوت پاهای آنها را ندیده ای. به نظرم بیشتر از آنکه ظاهر چیزها برایت اهمیت داشته باشد، تحلیل و ارتباط آنها برایت مهم است.
شاید برای همین است که چیزها را درست نمیبینی.
راستی به جواب من در این تمرین، امتیاز آموزنده داده بودی.
تعجب کردم، از اینکه بعد از همه ی آن حرفها، باز هم جوانمردانه رفتار کردی. راستش از تو و حرفهایم به تو خجالت کشیدم.
ای جان… 🙂
دوست خوبم. من همیشه توی زندگیم سعی میکنم مسائل رو با هم قاطی نکنم.
هر چیزی، به نظر من، جای خودش رو داره.
اگر من امروز از حرفی از تو رنجیده شدم، دلیل بر این نمیشه که اگر میبینم کامنت تو آموزنده یا دوست داشتنی یا دقیق یا … بود، بهش امتیاز آموزنده ندم.
یا حتی برعکس… اگه امروز از من تعریف کردی یا قبلش دیدم که به من امتیاز آموزنده دادی، یا کلاً با من دوست بودی؛ دلیل بر این نمیشه که وقتی کامنتت رو دیدم، بدون اینکه نکته ی جالبی در نوشته ات، برای شخصِ من وجود داشته باشه، بهت امتیاز آموزنده بدم.
درمورد ادای روشنفکری؛ شاید من هنوز به آن رشد فکری نرسیده ام که برای نظرات و موسیقی مورد علاقه ی دیگران احترام بگذارم و الزاما با معیارهای خودم مقایسه میکنم و چیزهایی را که با معیارهایم نامتناسب باشد، پایین بیاورم و بگویم اینها ادای روشنفکریست.
میدونی.
من گاهی جوری به موسیقیهای مورد علاقه ام گوش میدم که بعد با خودم میگم آیا واقعاً کس دیگری هم هست که مثل من به این آهنگها گوش بده؟
و مطمئن باش، تمام آهنگهایی که توی سایتم میذارم، از همون آهنگهایی هستند که با تمام وجودم، دوستشون دارم و از شنیدنشون لذت میبرم.
در ضمن، آهنگهای مورد علاقه ی من، range وسیعی رو در بر میگیره. (بیکلام، با کلام، خارجی، ایرانی، و …) کافیه اون حسی رو که از شنیدن یه آهنگ به دنبالش هستم، در من به وجود بیاره.
لوس کلمه ی درستی نبود. اشتباه کردم. با خواندن حرفهایت فهمیدم مهربان هستی، بسیار مهربان.
خودت هم مهربون هستی.
ممنونم که نوشتههای مرا قشنگ میدانی، اما از نوشتههای تو زیباتر و عمیقتر نیستند.
نوشتههات قشنگن. میدونم که به مرور، زیباتر و زیباتر هم میشن.
در مورد وبلاگم، احتمالا آدرس وبلاگم را اشتباه برایت تایپ کرده ام. عنوان متن “کامنتی برای یک دوست” است.
آره آدرس رو اشتباه نوشته بودی اگرچه اسم وبلاگ، همون بود.
ایندفعه سرچ کردم و پیداش کردم.:)
و برایم نوشته ای” قبل از هرکس دیگری باید خودت اونها رو در وجود خودت ببینی و کشف کنی.”
میدانی شهرزاد اعتراف بزرگیست اما شاید ریشه ی همه ی این حسادتها، همه ی این حرفهای بی پرده به تو، این باشد.
دوست خوبم. راستی. اگه هنوز کتاب «نیمه ی تاریک وجود» از دبی فورد رو نخوندی، فکر کنم خوشت بیاد اگه بخونیش. کتاب خوبیه.
با مشاورم دارم روی این ضعفم کار میکنم. (میخواهم بگویم این قسمت فقط مختص خودت است و این را از متن حذف کنی ولی هرچه خودت صلاح بدانی (: )
صلاح ندونستم حذف کنم!… 😉
در مورد عکسهای گردهمایی و عدم حضور تو؛ دیگر آنقدر خبیث نیستم. فکر میکردم فقط در آن جمع حضور نداری اما جزء سخنرانان گردهمایی هستی.
چون میدانستم عضو چندساله ی متمم هستی و شاید حق توست که از سخنرانان گردهمایی باشی.
– از تو چه پنهان دوست داشتم از نزدیک ببینمت- اما بعدا که لیست سخنرانها را دیدم، احتمال دادم خودت نخواسته ای حضور داشته باشی.
(پست تجربه ای تلخ اما درسی ارزشمند را امروز عصر خواندم.)
امیدوارم این حس غیردوستانه ای را که به وجود آورده ام، کمتر شده باشد.
اصلاً از بین رفت… 🙂
از آن روز که برایت نوشته ام، مدام، مدام که نه، اما در ذهنم بودی و حرفهایی که به تو گفته بودم.
از عصر تا الان به این فکر میکنم که با هربار خواندن جملههای خودم و جوابهای تو، بیشتر خجالت زده میشوم.
امیدوارم مرا به خاطر حرفهایم ببخشی. فکر نمیکردم با وجود این همه عتاب، این همه سعه ی صدر داشته باشی.
مهربانتر و حرفه ای تر از آن بودی که فکر میکردم.
میگویند آدمها شبیه اطرافیانشان میشوند، شبیه متمم شده ای، حرفه ای، با وقار و عمیق.
چقدر این جمله ات رو دوست داشتم. خیلی زیاد…
از اینکه با حرفهایم آزارت داده ام، مرا ببخش.
این حرفا چیه؟
خوشحالم که این موضوع باعث شد تا با یه دوست خیلی خوبِ متممی، بیشتر آشنا بشم.
راستی تم وبلاگت بسیار زیبا و دلبرانه شده، همان لحظه ی اول مرا جذب کرد. پرستیژ هم دارد (؛
خدارو شکر. خوشحالم.
همه چیز به کنار، پرستیژ به یه طرف 😉
امیدوارم در روز گردهمایی متممیها ببینمت – اگر تمایل داشته باشی مرا ببینی- و حس غیر دوستانه ای بهم نداشته باشی (برای من که دیگر این حس دوستانه شده)
چرا دوست نداشته باشم؟ خیلی هم دوست دارم که روز گردهمایی ببینمت. و مطمئناً با یه حس بسیار دوستانه 🙂
به امید دیدار…
شهرزاد نازنین
عمق لطافت و مهربونی قلب تو و روشنایی ذهنت همیشه از نوشتههات مشخصه. خوشحالم که این ویژگیت روی دوست متممیهم تاثیر گذاشت. خوشحال شدم که دیدم در پیام دومش حال بهتری داشت.
قالب وبلاگت هم تغییر خوشگلی کرده. من قبلی رو هم دوست داشتم چون پیام هر روز برگ جدیدی از کتاب زندگیه رو میداد، هر روز یک روز جدید برای یادگیری. اما بهر حال تغییر هست که حس در جریان بودن زندگی رو بهمون میده.
یه چیزی که از خوندن پیام این دوست به ذهنم رسید این بود که وقتی میبینیم کسی در هر مرحله ای از ما جلوتره حالا امتیاز تو متمم یا هر چیز دیگه، چرا حس اولمون حسادت باشه؟ چرا مدل ذهنیمون رو به این سمت نبریم که چه خوب که با کسی که از من جلوتره آشنا شدم این آدم کلی ویژگی داره که برای بهتر شدن میشه ازش یاد گرفت.
یه چیز دیگه هم قضیه اون موجودای فضایی، شهرزاد منم اصلا آدم دقیقی نیستم. حتی اصلا پاهاشونو ندیدم و فقط به شکل فضایی و تفاوت رنگشون دقت کردم. چه کار قشنگی بود که بدون دیدن حل تمرین بقیه باید اون تمرین رو حل میکردیم. وقتی کامنت بچهها رو دیدم به خودم گفتم ای بابا، بازم که بی دقتی کردی. هر چند ما هم از جنبه دیگه ای به قضیه نگاه کرده بودیم که اشتباه نبود. فقط نکته ای که واضح تر بود و ظاهرا پیچیدگی کمتری داشت رو ندیدیم. اما بهرحال باعث شد که اون درس تو ذهن من ثبت بشه:
وقتی فقط میخوای تفاوتها رو ببینی درصد خطات بالا میره. بهتره اول خود مسئله رو جداگانه دقیق بررسی کنی و بعد بری دنبال مقایسه تفاوتها. دوباره بهم ثابت و یادآوری شد که دقتم کمه باید بیشتر روش کار کنم، بهتر و دقیق تر مسائل رو ببینم و مهمتر از همه، همیشه این رو در نظر داشته باشم که ممکنه خیلی چیزها رو درست ندیده باشم پس همیشه یه درصد خطایی برای باورهام گوشه ذهنم در نظر داشته باشم.
سارای دوست داشتنی.
بعضی کامنتها (که کم هم نیستند و زیادند)، سرشار از انرژیهای خوب و دوست داشتنی هستند و کامنتهای تو هم همیشه برای من یکی از همون کامنتها بوده و هست.
ممنونم بابت همراهی ات و بخاطر لطفی که همیشه به من و به یک روز جدید داری.
و ممنون بابت نظر قشنگی که برای تم قبلی دادی و خوشحالم که تم جدید رو هم دوست داری.
در مورد رباتهای فضایی هم خوشحالم که تو هم مثل من به قضیه نگاه کرده بودی. و ممنون از توضیحات خوبت.
راستش، اولش که هنوز کامنتی مشابه من وجود نداشت، حس خوبی نداشتم و فکر میکردم خیلی اشتباه بوده فکرم، اما بعد که دیدم خیلی از دوستان خوب دیگه ام از جمله تو، سامان عزیزی و خیلیهای دیگه هم بودند که که مثل من به قضیه نگاه کرده بودن و در موردش فکر کرده بودن، متوجه شدم که خیلی هم غیر عادی نبوده حرفم. 🙂
البته محمدرضا – توی کامنتش در همون درس – حرف خیلی قشنگی زد، (اشاره کرد به نگاه مکانیکی برای حل اون مسئله) که برای من نکته و درس ظریفی در بر داشت و بسیار لذت بردم ازش.
از اشاره ی او، یاد گرفتم که برای نگاه کردن یا حل کردن مسائل (حتی مسائل زندگیمون)، همونقدر که گاهی نگاه سیستمیلازم و مفید و چاره ساز هست، گاهی هم نگاه مکانیکی میتونه به کمک ما بیاد. 🙂
سلام شهرزاد عزیز
موافقتم رو اعلام میکنم (:
🙂
نسرین عزیز.
همه حرفامو توی پست نوشتم و دیگه حرفی ندارم، جز اینکه بگم:
ایندفعه رسما به یک روز جدید خوش اومدی. 🙂
با بهترین آرزوها برای تو.
پی نوشت:
راستی، اسم یکی از بهترین دوستهای من نسرین هست.
و اسم نسرین، برای من همیشه یادآور یک دنیا لطافت و مهربونی هست.
و خوشحالم که تو هم، نماینده ی شایسته ای برای این اسم قشنگ هستی. 🙂
ممنونم شهرزاد جان.
امیدوارم توام هر روز بیشتر و بیشتر به خواستههات نزدیک بشی و میدونم همینطوره.
از اینکه از اسمم و خودم تعریف کردی، ذوق کردم. ممنون ازت (:
من دوستی به نام شهرزاد نداشتم، اما الان یکی از بهترین “شهرزاد”ها دوست منه.
مثل اینکه این قصه که سر دراز داشت بالاخره مثل فیلم هندی به خوبی و خوشی تموم شد.
خداروشکر
شهرزاد جان
من و که دیگه میشناسی، آدم با صراحتی هستم و فکرکنم تو دیگه ارادت من رو نسبت به خودت بدونی
آدمها گاهی اوقات دچار زود قضاوت کردن میشوند (من نیز از این قاعده مستثنی نیستم، البته اگر آدم باشم)
ممنون از حمایتت از برو بچههای متمم
البته من از شاگرد اولمون کمتر از این هم توقع نداشتم. این رفتار تو و خوبی تو من رو اصلا متعجب نکرد، چون میشناسمت. ۳ سالی میشه دیگه که هم کلاسی هستیم.
امیدوارم هر روز در یک روز جدید برایت تجربههای تلخ کم هزینه و تجربههای شیرین دلچسب و مانا داشته باشی
“…بالاخره مثل فیلم هندی به خوبی و خوشی تموم شد.” :)))
حمید جان.
همیشه به من لطف داری.
آره، و این شناخت نسبی در این چند سال همکلاسی بودن، خوشحال و دلگرمم میکنه.
الان یادم افتاد، یه بار خیلی وقت پیشها توی روزنوشتهها، توی کامنتت یه چیزی نوشتی که وقتی خوندمش، واقعاًَ برام جالب و دوست داشتنی بود.
حتما یادته. در مورد قدرتِ بینش، و ستارههای دریایی… 🙂
من هم برای تو دوست خوب و باارزش متممیخودم، آرزو میکنم که به همه ی آرزوهای بلندپروازانه ات برسی.
ممنونم که برام کامنت گذاشتی.
سلام
شهرزادِ عزیز، دوست خوب متممیمن
ازت خوشم میآد و خیلی دوستت دارم*
*خیلی وقت بود میخواستم این جمله رو بنویسم.
تمِ جدید زیباست، تم قبلی قشنگ و زیبا بود، دوستش داشتم.
علیرضای عزیز.
خوشحالم که یکی از بهترین مخاطبهایِ این سایت، هم تم قبلی رو دوست داشت و هم این یکی رو. 🙂
یک روز جدید، داشتن دوستانی مثل شما رو قدر میدونه.
***به دلیل انتقالِهاست، این کامنت حذف گردیده بود که کپی آن (و پاسخ خودم) را در اینجا درج میکنم:***
علی نوربخش:
مرداد ۱۲, ۱۳۹۶ at 16:30
سلام 🙂
این قالب خیلی خوبه . من هر موقع اسم شما را میبینم یاد داستان هزار و یک شب میافتم:) “شهرزاد”
یه سری عدد تو متن هست فکرکنم باگ باشه
شهرزاد:
مرداد ۱۳, ۱۳۹۶ at 11:50
سلام علی عزیز.
خوشحالم که این قالب رو دوست دارین.
خودم هم کم کم دارم بیشتر بهش علاقمند میشم.:)
هزار و یک شب… چه خوب. یاد چیزِ خیلی خوبی میفتین. 🙂
اون باگ هم خدارو شکر برطرف شد.
ممنون از همراهی تون.:)
***به دلیل انتقالِهاست، این کامنت حذف گردیده بود که کپی آن (و پاسخ خودم) را در اینجا درج میکنم:***
محمد صادق اسلمی:
مرداد ۱۰, ۱۳۹۶ at ۱۴:۳۱
سلام شهرزاد
قالب جدیدت مبارک باشه.اگر چه میدونم خودت استادی ولی اگر کمکی خواستی میتونی رو من حساب کنی یه خرده سر در میارم:)
…………………………………………………………………………………………….
شهرزاد:
مرداد ۱۰, ۱۳۹۶ at ۱۶:۳۰
سلام. چشم. خیلی لطف داری محمد صادق جان.
یک روز جدید، هیچوقت یادش نمیره که همیشه همراه خوبی براش هستی. 🙂
شهرزاد عزیز سلام
من همیشه با خودم فکر میکنم که اگر برای قدیمیترهای متمم،یه معلم هست به اسم محمدرضا، برای ما جدیدترها همه شما معلم هستید.نمیدونی چه حس خوبیه اینقدر معلمهای خوبی داشته باشی که هر جمله شون برای تو درسی هست.
امتیازهایی که از معلمهایم میگیرم خیلی شیرینه،یعنی که خب خیلی هم کامنت بی ربطی ننوشته ام و یعنی که کمابیش مفهوم درس را فهمیده ام.البته این باعث میشه برای کامنتهای بعدی خیلی سختگیرتر شوم و شده که چندبار نوشتم و پاک کرده ام و رفته ام و بعد از دو روز فکر دوباره برگشته ام.اما میدانم که در کنار متمم،در کنار همه معلمهای عزیزی که حالا گاه به گاه سری به وبلاگهایشان میزنم تا بیشتر از یاد بگیرم، اول راهم و امیدوارم روزی با رضایت و شعف به مسیری که طی کردم نگاه کنم و برای ادامه راه ذوق و شوقی بیشتر از امروزم داشته باشم.
راستی یه اعتراف کوچیک
خیلی قبل ترها،یادم نیست اما احتمالا دو سال پیش، قبل از اینکه با متمم آشنا بشم،نتیجه یکی از جستجوهایم به این وبلاگ رسید.دوست داشتم همونطور که اسم یادم موند موضوع هم خاطرم میبود.بگذریم میخواستم اعتراف کنم که اون زمان، خاطرم هست با خودم گفتم چه تم بی روحی (البته موبایل من هم چندان بی تاثیر نبود و کما اینکه بعدها که نسخه پی سی رو دیدم خیلی دلنشین و زنده بود.)
از مصائب یافتن تم دلخواه خبر دارم و معتقدم دلنشین بودن تم وبلاگ برای نویسنده،مهمتر از دلنشین بودن برای خواننده است 🙂 البته اگر داستان SEO رو بذاریم کنار :))
سلام آمنه جان.
خوشحالم که کامنتی از یک دوست جدید دیگه میخونم. 🙂
اختیار داری، و خیلی لطف داری.
امیدوارم حرفها و کامنتهام بتونه در بیشتر مواقع، نکته ی آموزنده و مفیدی برای دوستانم داشته باشه.
درست میگی.
متمم و محمدرضا رو که کنار بذاریم که بهترین و دوست داشتنی ترین معلمهای ما هستند، بقیه دوستان هم هر کدوم به نوبه ی خودشون، میتونن یه معلم خوب برای هر کدوم از ما باشن.
راستی. خیلی خوشحالم که میگی با وسواس و دقت لازم، در متمم کامنت میذاری.
حالا که فکر میکنم، به یاد میارم که کامنتهای بسیار خوبی از “دختری به نام آمنه” 🙂 تا حالا در متمم خونده ام و میخونم.
خوشحالم که قدر اینچنین اولِ راه بودن رو میدونی، و برات آرزوی رضایتبخش ترین و موفقیت آمیزترین ادامهها در این مسیر رو دارم.
در مورد اعتراف کوچیکت:
جالب و دوست داشتنی بود برام که حتی قبل از متمم، اینجا رو پیدا کرده بودی.
آره. روی موبایل اصلا خوب نبود. آخه اونموقع، هنوز بحثهای Responsive بودن و اینجور چیزها، مثل الان خیلی مطرح نبود.
خوشحالم که لااقل نسخه ی دسکتاپ سایت رو دوست داشتی. 🙂
چقدر این جمله ات رو دوست داشتم و به نکته ی مهم و بسیار خوبی اشاره کردی:
“معتقدم دلنشین بودن تم وبلاگ برای نویسنده،مهمتر از دلنشین بودن برای خواننده است”
دقیقاً همینطوره و کاملاً باهات موافقم.
چون به نظر من هم، این صاحب سایت و نویسنده ی وبلاگ هست که داره هر روز و هر ساعت توی سایت و وبلاگش زندگی میکنه و این واقعاً مهمه که بتونه حس خیلی خوبی به خونه ی خودش داشته باشه. 🙂
ممنون که کامنت قشنگت رو برام نوشتی آمنه عزیز و امیدوارم توی متمم و همچنین زندگی، همیشه موفق باشی.:)
سلام شهرزاد عزیزم.
واااای. عالی بود این پستت، مثل یک فیلمنامه جذاب شده. تا آخرش رو با حرص و ولع میخوندم. بهتر از این هم میشد بنویسیش دختر؟ 🙂
ای آموزنده ترین آموزندهها(صرفا جهت تحریک حسادت اون دوست خوبمون) منم دلم از این ایمیلها میخواد، منم حسودیم شد بهت 🙁
شیرین جان. سلام.
ممنون.
راستی، حالت چطوره؟
شنیدم سرشکستگی و … (اشاره به آخرین پست وبلاگت)
ولی خداروشکر الان حالت خوبه که اینجایی. 🙂
امیدوارم کتاب خوندن دیگه مثل همیشه، برات همراه با لحظههای خوش و دلنشین باشه.:)
مرسی شهرزاد جانم خوبِ خوبم. قالب جدید وبلاگت تمیزه و دوست داشتنی و گل گلی مثل خودت. حس میکنم خیلی بهت میاد 🙂
شیرینِ نازنین. همیشه کامنتهات در نظرم، پر از انرژی خوب و دوست داشتنیه. 🙂
خوشحالم که دوستش داری این تم جدید رو.
راست میگی. نسبت به قبلی انگار خیلی تر و تمیزتره.
گل گلی… :))
بقیه ی جمله ات هم که نظر لطفته.
ولی حرف تو و سینا، خیلی برام جالب و دوست داشتنی بود. اینکه حس میکنین بهم میاد. 😉 خیلی خوبه … 🙂
سلام
جالب بود!
چون من هم نسبت به شما گاهی اوقات حسودیم میشه! (به قول یکی از دوستان محمدرضا شعبانعلی در یکی از فایلهای صوتی ایشان، این حس رو گفتم که این حس رو گفته باشم و بعدها دلش برام تنگ نشه بیاد ذهنم رو اشغال کنه) و البته بیشتر اوقات غبطه میخورم.
حسودی به خاطر شاگرد اول بودن شما و غبطه بخاطر این همه مطالعه در متمم و حل تمرین. با خودم میگم خانم شهرزاد چطور وقت میکنن این همه مطالعه کنن و تمرینها رو حل کنن!؟ واقعا چطور؟!
راستی چطور برای این همه مطالعه برنامه ریزی میکنید؟ (این پست بهانه ای شد تا این سوالم رو از شما بپرسم) 🙂
این رو هم بگم که من هم در گذشته مثل دوست متممیعزیزمان یه کم “حس بد آمدن” نسبت به شما داشته ام! (البته عذر خواهی میکنم. فقط یک حس گذرا بود. مدتهاست که اون حس رو ندارم)
در مورد سایتتون هم نظرم تقریبا مثل این دوست متممیبود. () اولین بار که به سایت شما سر زدم، انتظار داشتم طراحی متفاوتی ببینم. چون انتظارها از شاگرد اولها همیشه بیشتر از متوسط بقیه افراد هست.
پیشنهاد میکنم اگه امکان داره قالب سایتتون رو تغییر بدید. یه عالمه قالبهای زیبا هست. چون قالب سایتتون یه جوری هست که جذاب و جذب کننده نیست و مانع موندن در سایت میشه! البته شاید فقط من این حس رو دارم. احتمالا شاید بخاطر شکل دفتر بودن قالب سایتتون باشه. چون بعضیها مثل من از دوران مدرسه خاطره خوش زیادی نداریم و این نا خودآگاه آزار دهنده هست. چون ظاهر جذاب جذب کننده هست و ظاهر کمتر زیبا دفع کننده هست هرچند محتوا خوب داشته باشه. ()
شاید این تجربه ام برای شما جالب باشه که همبستگی مثبتی بین میزان بازدید من از سایت دوستان متممیکه ظاهری زیبا دارند وجود دارد. و همچنین مدت زمان ماندن من در سایت ایشان.
اکثر ما آدمها از افرادی که باهاشون در ارتباط هستیم، با برداشتهای یکطرفه یک تصویری از او میسازیم که هیچ همخوانی با واقعیت ندارد. و با مشاهده اولین تضاد و تناقض تصویر ذهنی ما و واقعیت، تمام رویای ذهنی ما (یا بهتر بگم توهم)، از هم میپاشه. بدترین اتفاق در این زمان اینه که ما آدمها نسبت به طرف مقابل حس بدی پیدا میکنیم که چرا مثل تصویر ذهنی ما نیست و طبق انتظار ما عمل نکرد!!!!!!! و از این نکته مهم غافل میشیم که این فقط تصویر و برداشتی بوده که ما بطور یکطرفه از طرف مقابل و رابطه مان با او ساخته بودیم.
موفق باشید خانم شهرزاد
سلام. ممنون از پیشنهادتون.
اتفاقاً خودم هم توی فکرش هستم و چند مدته که دارم تمهای مختلف رو برای وبلاگم بررسی، دانلود و تست میکنم. (و پیشنها شما در این کامنت، بهانه ی خوبی است برام که تصمیمم رو علنی کنم)
اگر چه خودم این تم فعلی رو به خاطر علاقه ی خاصی که به دفترچه یادداشتها دارم، خیلی دوست داشتم؛ اما به نظر خودم هم دیگه خسته کننده شده و دلم هم نمیخواد که مخاطبان خوبی که توی وبلاگم دارم، به خاطر دیدن این تم قدیمیآزرده بشن.
اما اینکه تا حالا موفق نشدم تم دلخواهم رو روی این وبلاگ پیاده سازی کنم چندین علت داره، از جمله:
1- اکثر تمهایی که من میپسندم و واقعاً حس خوبی بهشون داشتم و به نظرم زیبا و لطیف بودند، متاسفانه پولی هستند. از ۷۰ دلار به بالا. پولش یه طرف و مشکل در نحوه ی پرداختش طرف دیگه.
2- خیلی از تمهای رایگان رو تا وقتی که روی دموی انگلیسی با عکسهای زیبا و جذاب پیش فرض شون، نگاه میکنی، بسیار زیبا و دوست داشتنی هستن؛ اما به محض اینکه اونها رو روی وبلاگ فارسی، با تصاویر موجود با پیش نمایش زنده، پیاده میکنی، ناگهان توی ذوق میزنن و کلاً جور دیگری به چشم میان و دیگه به اون دوست داشتنی و جذابی اولیه نیستن.
3- خیلی از تمها رو باید حسابی وقت گذاشت، روشون کار کرد. روی کدها، روی رنگها و … و این مدت نتونستم وقت لازم رو برای اینکارها اختصاص بدم.
4- بعضی تمها رو هم که به نظرم زیبا بودند و انتخابشون کردم، متوجه شدم که چند سالی هست که دیگه آپدیت نمیشن.
5- در انتخاب تم دلخواه، یه مقدار سخت گیرم و هر تم ای به دلم نمیشینه.
و …
این دلایل باعث شدن که تا این لحظه، تغییر تم وبلاگم به تاخیر بیفته.
اما اتفاقا چند روزی هست که یک تم ساده و شاید قشنگی رو پیدا کردم که البته باز هم اونطور که باید، باب میلم نیست و هنوز خیلی کار داره که باید روش انجام بشه؛ اما شاید حالا فعلاً روی وبلاگم فعالش کنم تا ببینم چقدر میتونه انتظارات من و مخاطبان خوب وبلاگم رو برآورده کنه.
شما هم موفق باشید.
شهرزاد جان.
بابت تم وبلاگ خواستم بگم اگر دوست داری از تمهای آماده فارسی استفاده کنی سایت همیار خوبه. یک دسته بندی داره به نام وبلاگهای شخصی.
https://hamyarwp.com/category/themes/personal/
خیلی ممنونم علی جان، از راهنماییت.
دیدم قبلاً اونها رو.
به نظرم همه شون شبیه همدیگه هستن و انگار یه جورایی روح ندارن.
خدا ازشون نگذره 🙂 بعضی از این تمها که توی بعضی سایتهای خارجی دیدم،
فوق العاده تمهای زیبا و دوست داشتنی و لطیفی بودن، اما پولی! 🙁
فکر کنم یکی از سخت ترین کارهای عالَم، پیدا کردن تم دلخواه برای وبلاگ شخصی آدم باشه.
باور کن جند ماهه درگیرشم، اما به نتیجه ی دلخواه هنوز نرسیدم.
خیلی تنظیمات رو هم که تا حدی رایگان هست، اگه بخوای پیشرفته تر روش کار کنی، از اون به بعدش میشه Premium.
(خودت که حتماً در جریان هستی)
الان هم که به یه تلاش مذبوحانه ای دست زدم واسه تنظیم و سفارشی کردن این تم ای که الان میبینی، که بیا و ببین… 😉
باز هم اونها رو که گفتی چک میکنم.
و خیلی ممنون از همراهی ات.
در مورد همین تم هم، لطفاً اگه نظر خاص اصلاحی ای داری بهم بگو.
——————————————————————————-
پی نوشت (بعد از چند روز…) :
علی جان. میخواستم باز هم ازت تشکر کنم بخاطر کامنتت و اینکه، تمهای همیار وردپرس رو بهم پیشنهاد دادی.
بعد از تستِ چند تم مختلف خارجی، و اینکه متوجه شدم وقت و فرصت و حوصله ی لازم برای فارسی کردن و تنظیم و سفارشی کردنشون رو ندارم، 🙂 ترجیح دادم یکی از همین تمها که فارسی و خیلی هم مرتب و خوب هستند رو استفاده کنم. الان احساس میکنم دارم بهش بیشتر علاقمند میشم. مخصوصا کههاستم رو هم عوض کردم و به طرزی راحت تر و دلنشین تر به کنترل پنل و فایلهام دسترسی دارم. 🙂
بازم ممنون و موفق باشی.:)
شهرزاد جان.
همین دیروز بود که من این کامنت رو در وبلاگ دوست عزیزمون خوندم.
با خودم هم گفتم کاش حالا که جرأت کرده و اینا رو نوشته، تو هم میتونستی اونو بخونیش. (چون با وجود اینکه اسمت رو حذف کرده بود، بعید به نظر میرسید کسی از اهالی متمم باشی و همیشه در حال رفت و آمد به آنجا و مدام در حال خوندن کامنتها و پیگیر بحثهای اونجا باشی و نتونه از روی همون دو سه خط اول، دقیقاً متوجه بشی مخاطب این نوشته چه کسی هست.)
خیلی خوشحال شدم که دیدم این همه جالب با این دوستمون برخورد کردی. تمام مدت لبخند روی لبهام بود.
راستش دوست داشتنی بودی، دوست داشتنیتر هم شدی 🙂
با این کارت باعث شدی اگه منم یه بار باهات مسألهای پیدا کردم، بیام و خیلی صریح و رک و بیپرده به خودت بگم ؛)
ممنون از لطفت طاهره جان.
خوشحالم که خوندن این نوشته حس خوبی بهت داده.
راستی …
چرا اصلاً باید مساله ای پیدا کنیم…؟
🙂
………………………….
***به دلیل انتقالِهاست، این کامنت حذف گردیده بود که کپی آن را در اینجا درج میکنم:***
طاهره خباری:
مرداد ۱۱, ۱۳۹۶ at ۱۴:۴۰
شهرزاد جونم قالب جدید مبارک 🙂
البته من اون قالب دفترچه یادداشت رو با اون ستارههاش خیلی دوست داشتم. اما این قالب رو هم دوست دارم چون بنفش هست و منم رنگ بنفش رو خیلی دوست دارم.
پینوشت: خدا نکنه که با هم مسألهای پیدا کنیم. اینو گفتم که بهت بگم خیالم راحته که حتی اگه یه دفعه چیزی پیش اومد، راحت میام بهت میگم.
پینوشت۲: انگار این دفعه هم خیلی جدی حرف زدم 🙂
خیلی ممنون طاهره جون.
چه خوب که اون قالب دفترچه یادداشت رو دوست داشتی. خودم هم خیلی دوستش داشتم ولی راستش یه مدت بود که دیگه حس میکردم یه تنوع و تغییری در ظاهر سایت بعد از چند سال لازمه.
خوشحالم که این یکی رو هم دوست داری.
آره خوشبختانه از رنگ بنفش، که مورد علاقه ی خودم هم هست، بهره برده. اصلا همین طیف رنگهاش، باعث شد انتخابش بکنم.:)
هنوز البته خیلی کار داره (اگه بتونم براش وقت کافی بذارم)
و به نظرم هنوز چشم نواز و مرتب نیست.
در مورد پی نوشت هم، اون که آره…
میدونی… وقتی اون جمله ت رو خوندم، بعدش یاد فرض خودانجام (که توی متمم باهاش آشنا شدیم) افتادم.
در مورد پی نوشت ۲: نه، اون جدی حرف زدن، مال پشت تلفن بود… 😉 :))
پی نوشت:
تم قبلی (با رنگ بنفش) رو مجبور شدم با این تم فعلی عوض کنم، چون خیلی به هم ریخته بود، فارسی نبود، و تنظیم کردنش وقت و فرصت و حوصله ی بسیار زیادی میطلبید. 🙂
چه با حال شهرزاد…حالا که پته ریزونه منم اینو بگم که شاگرد اولا کلا حرص در آرن! …اینو حتی وقتی که خودم در مقولههایی اول میشم هم حس میکنم! اما جولیا کامرون یه تعبیر خیلی زیبا در مورد حسادت داره که اگه پیداش کردم میذارم
فکر کنم منظورتون این جمله است:
حسد به ما میگوید: فقط برای یک نفر جا هست! حسد از خست جان میگیرد و مانع از آن میشود که چشم اندازهای نامحدودمان را ببینیم.”جولیا کامرون”
ضمن تشکر از صادق عزیز، که به جمله ی جولیا کامرون اشاره کرد.
میدونی نجمه عزیز.
در کل، کمیحس خوبی نیست و غم انگیزه، وقتی بدونی: داری کاری رو انجام میدی که فکر میکنی درسته و راهی رو پیش میری که فکر میکنی بهترین راهه – بدون اینکه بخوای باعث آزار کسی بشی – اما گاهی حس کنی که داری توی جمعی زندگی میکنی که شاید عده ی معدودی از توی اون جمع با شکستهای تو دل خوش، و از موفقیتهای تو دل آزرده میشن.
کسانی که مدام در پی این هستند که از تو نقطه ضعف ای بگیرن. کسانی که در حدی که از دستشون بر بیاد، تلاش میکنن تا تو دیگه در جایگاهی نباشی و …
خوب آدم یه کم دلش میگیره، به خاطر این حسهای غیر دوستانه ای که گاهی دریافت میکنه.
اما… مهم نیست… 🙂