پیش نوشت:
این نوشتهی من، احتمالا یک نوشتهی طولانی خواهد بود و اصل حرف من، تازه از میانهی متن شروع خواهد شد. از اینکه وقت باارزشتون رو با این نوشته میگیرم عذر میخوام.
***
تجربهی تلخ اخیر محمدرضای عزیز:
پاییز | یک عاشقانه کوتاه
که همهی ما رو به شدت تحت تاثیر قرار داد و ما هم با او دلمون برای «پاییز» زیبا و دوستداشتنی شکست و با او در خلوت خودمون اشک ریختیم، و از غم او غصهدار و غمگین شدیم،
من رو یاد این عکس و متن شگفت انگیزش انداخت:
که سه سال پیش توی وبلاگم تحت این عنوان گذاشته بودمش:
نترس، من یک انسانم ولی انسانی که…
(ضمن اینکه با خوندن اون نوشتهی محمدرضا باز هم احترام و محبت من به او، چندین و چندین و چندین برابر شد،
و از اینکه چندین ساله که با فردی مانند او – به عنوان یک انسان واقعی – با احساسات واقعی و عمیق و رقیق آشنا و دوست هستم، باز هم به خودم بالیدم و از صمیم قلبم خرسند شدم)
هنوز هم هر وقت که به این عکس و متنش نگاه میکنم، نمیتونم جلوی بغض و اشکهام رو بگیرم؛
بخاطر همهی تکونهای ناگهانی که گربهها گاهی از ترس، با دیدن ما انسانها میخورن.
بخاطر تمام اون صفتهای ناورایی که بعضی آدمها بهشون نسبت میدن، مثلا میگن گربه بیچشم و رو هست.
(اگه دوست داشتید بعداً این رو هم بخونید: گربهها هم وفا دارند)
بخاطر تمام اون رانندههای بیفکر و بیاحساسی که خودخواهانه خودشون رو مالک بیچونوچرای زمین و خیابان میدونن و به خودشون اجازه میدن که به راحتی جون باارزش یک گربه یا هر موچود نازنین دیگهای رو بگیرن و بعد بیخیال به زندگیشون ادامه بدن.
(اگه دوست داشتید بعداً این رو هم بخونید: رانندهای باشیم که فکر و احساس میکند)
بخاطر تمام اون بچهها یا کلاً آدمهای شّر و نامهربونی که به سگها و گربهها سنگ میزنن. با چوب دنبالشون میکنن. دمشون رو میبُرن، و یا بچههاشون رو از مادرشون جدا میکنن.
بخاطر آدمهایی که صبحهای سرد پاییز و زمستون که میخوان سوار ماشینشون بشن – به خصوص اگه توی فضای باز باشه – ضربهای به کاپوت ماشین نمیزنن تا اگه گربهای از فرط سرما اونجا پناه گرفته باشه، بیرون بره و با روشن شدن ماشین و رسیدن آب رادیات به دمای جوش، جونش رو از دست نده.
از اینها که بگذریم، راستش رو بخواهید یکی از مهمترین دلایلی که من فعلا جرات نمیکنم یه حیوون خونگی مثلا همستر یا سگ و به خصوص گربه که عاشقشم داشته باشم همین دلبستگیها و رنج دلگسستنهاست.
اینکه میدونم به شدت بهش دلبسته میشم و بعد کوچکترین درد یا ناراحتی که در او احساس کنم خیلی عجیب دلم براش میسوزه و روم اثر منفی میذاره.
به خصوص که بدونم کاری از دستم بر نمیاد. فقدان و از دست دادنش که جای خودش رو داره.
نمیدونم. شاید چون یه معصومیت عجیبی رو توی وجود این حیوانات حس میکنم. حس میکنم اونها به شدت معصوم و بیگناهن.
اونها هیچوقت نمیتونن دردهاشون رو بیان کنن.
اونها خیلی بامحبت و مهربونن.
اونها عشقشون رو آزادانه به ما نشون میدن، و به ما اجازه میدن که آزادانه بهشون عشق بورزیم.
از اینها هم که بگذریم، میرم سر اصل مطلب.
وقتی کامنت محمدرضا رو خوندم – قبل از اینکه نوشتهی «پاییز | یک عاشقانه کوتاه» رو بنویسه و منتشر کنه – خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و با او اشک ریختم و غمگین شدم.
و همونموقع زیر کامنتش براش نوشتم که حست رو کاملا درک میکنم.
بعد با خودم گفتم: شهرزاد، مگه تو دقیقا این تجربه رو به همین شکل که برای محمدرضا رخ داد، تجربه کردی؟ که بهش گفتی حست رو کاملا درک میکنم.
اولش با خودم گفتم: کاش جور دیگهای نوشته بودمش.
(توضیح حاشیهای: مدتیه معمولاً بعد از هر چیزی که مینویسم یه یک فوبیای عجیبی دچار شدم. یه وسواس و اضطراب آزاردهندهای گاهی میاد سراغم. مثلا با خودم میگم نکنه نباید این رو مینوشتم؟ نکنه این کلمه درست نبود؟ خدای من! نکنه با این کلمه یا جملهای که نوشتم، دوباره باعث رنجش کسی که برام عزیزه بشم؟ و …)
اما به هر حال وقتی که خوب فکر کردم و حسهای درونم رو کاوش کردم دیدم نه درست گفتم.
من دقیقا حسش رو به همون شدت درک کرده بودم.
اگر چه نه دقیقا توی تجربهی خاص او.
بلکه توی تجربهی خاص خودم.
به نظرم، اگرچه تجربهها گاهی متفاوتند، اما حسها میتونن خیلی به هم مشابه یا به هم نزدیک تجربه شده باشن.
منظورم از حس مشابه خودم، همون حسی هست که وقتی واکنش محمدرضای عزیز رو به یکی از کامنتهام در چند ماه اخیر در روزنوشتهها دیدم – که از بدشانسی با دو کامنت دیگه از دوستان همراه شد و نمیدونم دقیقاً که چه میزان از اون ناراحتی و واکنش، سهمِ من بود – تا ساعتها فقط در درونم ضجه زدم.
من نمیتونستم رها و آزادانه گریه کنم و با صدای بلند ضجه بزنم، چون مادر عزیزم هم توی خونه بود و مسلما چنین چیزی امکان نداشت که او را هم به خاطر چیزی که اصلاَ قابل توضیح نبود، نگران و ناراحت کنم.
اما درونم بیصدا پر از ضجه و گریه بود و تنها با بغض و اشک میتونست خودش رو در بیرون وقتی تنها توی اتاقم بودم نشون بده.
این حس تلخ، اونموقع برای من یه جورایی شبیه چنین چیزی تداعی میشد که:
حس میکردم که من یک شیء زیبای چینی بسیار قیمتی داشتم،
که همیشه مراقب بودم که از دستم نیفته و آسیبی نبینه و دلم نمیخواست هیچ کس دیگری هم یه وقت بهش آسیبی برسونه،
اما به خاطر یک لحظه غفلت و بی احتیاطیِ خودم، یکهو از میون دستهام سُر خورد و افتاد زمین، و جلوی چشمهام شکست و خرد شد و هزار تکه شد.
و من فقط با چشمانی وحشت زده از اینکه چیزی رو که میدید نمیخواست باور کنه، به این خردههای شکسته نگاه میکردم و دیگه هیچ کاری، هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود.
اون شب رو با بالشی که از اشکهام خیس شده بود، تازه دمدمای صبح به خواب رفتم.
و صبح، یکی از بدترین صبحهای عمرم رو وقتی که از خواب بیدار شدم تجربه کردم. چیزی که دلم میخواست کابوسی بیش نبوده باشه، اما واقعیت داشت.
تا یک هفته – در کنار درد دندون عقلی که کشیده بودم – از این اتفاق، از اعماق وجودم درد کشیدم و بیصدا اشک ریختم.
و جالب اینجاست که کسی وجود نداشت که توی این اتفاق سرزنشش بکنم.
اون رانندهی بیمعنی – که با سرعتِ زیاد و خودخواهیِ تمام – باعث اون اتفاق تلخ شده بود هیچ کس دیگری نبود، جز خودم!
(همونطور که توی پینوشت این نوشته هم به شکل دیگری بهش اشاره کردم)
***
برای همین، میخواستم در نهایت، اینو بگم که:
من به این نتیجه رسیدم که حسهای ما گاهی میتونن خیلی به هم شبیه باشن و مثل هم تجربه بشن،
و گاهی حس کنیم که حس طرف مقابلمون رو در شرایط خاصی که تجربه کرده میتونیم به طور کامل درک و لمس کنیم، اگرچه ممکنه تجربههامون ظاهراً متفاوت باشن.
***
پی نوشت:
چقدر خوبه که میتونیم از بعضی دردها و رنجهامون بنویسیم و کمیسبک بشیم.
چون دردها و رنجهایی هم هستند که هیچوقت قادر به نوشتنشون نیستیم.
سلام
چه احساس لطیف و چه حرفهای نرم و نازکی. یاد شعرهای سهراب سپهری افتادم.