بعد از ترجمه ی رمان بازنویسی شده ی بلندیهای بادگیر، که احتمالاً دوستان عزیزم در یک روز جدید، با آن کم و بیش آشنا هستند و این رمان را از فصل اول تا پایان پیگیری کرده اند؛ قصد دارم اینبار داستان دیگری را ترجمه کنم، به نام:
The Secret Garden
Frances Hodgson Burnett (۱۹۱۱)
من نام داستان، یعنی The Secret Garden را “باغ اسرارآمیز” میگذارم.
جستجویی در اینترنت انجام دادم و متوجه شدم قبلا هم این داستان در ایران ترجمه شده – با ترجمه ی آقای مهرداد مهدویان و با نام “باغ مخفی“
گویا از روی این داستان، فیلمهای زیادی هم ساخته شده. اما به هر حال، من برای اولین بار بود که نام این داستان را میشنیدم و به نظرم داستان جذاب و خواندنی آمد و دلم میخواست با دوستان و همراهان خوب یک روز جدید، این داستان را با هم بخوانیم.
البته کتابی که من ترجمه میکنم، بازگویی روایت این داستان از زبان Clare West است.
امیدوارم با این داستان همراه باشید و از خواندنش لذت ببرید.
و فقط خواهشی از معدودی از دوستان!: اگر از ترجمه ی این کتاب، امتحان داشتید، لطفاً خودتان ترجمه کنید! (فقط برای اینجا نمیگم. در هر جا و برای هر مورد دیگری). به نظر من، اینکه حس و فکر و انرژی و وقت و تلاش فرد دیگری را – برای این کار هر چند کوچک – به راحتی و تنها با یک Copy/Paste به نام خود تمام کنیم، کار زیبایی نیست. ضمن اینکه با این کار، نه تنها خودمان و بدتر از آن، دیگران را گول زده ایم؛ بلکه خود را نیز از لذت ترجمه و یادگیری بیشتر زبان و همچنین گشت و گذاری لذتبخش و وصف ناشدنی، در لابلای عمق داستان محروم کرده ایم.
و حالا مقدمه داستان:
“من و تو خیلی به هم شبیه هستیم.”
این را بن ویتستاف به ماری گفت. و ادامه داد ” هر دوی ما از زیبایی بهره ای نبرده ایم و در عین حال، خیلی هم آدمهای ناخوشایندی هستیم.”
ماری بیچاره! هیچ کس او را نمیخواهد، هیچ کس دوستش ندارد. بعد از مرگ پدر و مادرش، او را از هندوستان، به خانه ی عمویش در یورکشایر فرستادند. آنجا یک خانه ی بزرگ قدیمیبود و شاید نزدیک به صدها اتاق داشت، اما درِ بیشتر آن اتاقها همیشه بسته و قفل بود.
ماری بدخُلق و بی حوصله و تنها است. هیچ کاری در طول روز وجود ندارد که انجامش دهد، و هیچ کس با او حرف نمیزند، مگر همان باغبان پیر، بن ویتستاف.
اما ماری کم کم چیزهایی را در مورد باغ اسرار آمیز میفهمد. درِ باغ قفل شده و مخفی است و کلید آن سالهاست که گم شده است. ده سالِ تمام است که هیچکس پایش را به آن باغ نگذاشته – به جز پرنده ی سینه سرخی که بر فراز دیوارها پرواز میکند. ماری پرنده را میبیند، و از اینکه کلید کجاست، حیرت زده میشود…
و سپس آن شب، صدای گریه ی عجیبی از هر کجای خانه به گوش میرسد. صدایی که شبیه به گریه ی یک بچه است …
پی نوشت:
راستی. شاید برایتان جالب باشد که نویسنده ی این کتاب یعنی، فرانسیسهاجسن برنت، نویسنده ی داستان زیبای A Little Princess هم هست. شاید فیلم دوست داشتنی “سارا کرو” که از روی این داستان ساخته شده بود را از دوران کودکی تان به یاد بیاورید.
سلام از پیامهای دیگران فهمیدم اسمت شهرزاد هست یکمیسایتت ناقص عزیزم کاش چپترهای دیگه ی باغ اسرار امیز رو مینوشتی بازم ممنون سایت خوبی داری ایا تو مدرک زبان داری یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شهرزاد تو فوق العاده ای تو عالی هستی
سلام شهرزاد عزیز
اول از همه ممنون بابت سایت عالیت و کاری که میکنی
واقعا فوق العادست
دوم اینکه
یه سوال برام پیش اومد…
این کتاب واقعا انقدر کوتاه بود؟
فکر میکردم طولانی تر و پر بار تر باشه
هر چند همین هم عالی بود
فقط برام سواله شما تو ترجمه خلاصش کردی یا کلا خود رمان این مدلی بود؟
بازم ممنون❤
سلام اشکان عزیز
خیلی ممنونم از لطفت 🙂
بله. این کتاب واقعا کوتاه بود و من هم عیناٌ به همون صورتی که بود ترجمه اش کردم.
برای اینکه باورتون بشه، عکس کتاب رو گرفتم تا بهتون نشونش بدم: 🙂
http://s9.picofile.com/file/8340659284/The_Secret_garden.jpg
سلام شهرزاد خانم. امروز با وبسایت شما از طریق روزنوشتههای آقای شعبانعلی آشنا شدم. تو را تا حدی در متمم می شناسم و می دونم که وقت گذاشتن برای سایتت ارزش داره امروز قسمت اول داستان باغ اسرار آمیز را خوندم. دوست دارم ازت یاد بگیرم. ممنون
سلام آقا جلیل عزیز. دوست متممیخوبم.
خیلی لطف کردین برام نوشتین و خیلی از بابت بودنتون در اینجا خوشحالم.
شما لطف دارین، و اختیار دارین. امیدوارم اینجا بتونه دقایق خوبی رو براتون رقم بزنه.
چقدر هم کار خوبی کردین و خوشحالم کردین که خوندن داستان باغ اسرارآمیز رو شروع کردین. 🙂 امیدوارم دوستش داشته باشین.
بازم ازتون خیلی ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و موفق باشین.
سلام شهرزاد عزیز
یه مدتی هست که آدرس این خونه زیبا و دوست داشتنیت رو پیدا کردم ولی تا به امروز بهانه ای پیدا نکرده بودم تا بخوام سر صحبت رو با یکی از دوستهای متممیعزیزم در اینجا باز کنم.
چند روزی بود که توی متمم خبری از کامنتهای سرشار از احساس شهرزاد نبود. راستش نگرانت شدم. دو شب پیش که دیدم توی آخرین پاراگراف فارسی که درباره دوستی بود، کامنت گذاشتی. رفتم و کامنت رو خوندم. کامنت بوی غم عجیبی میداد.
اینکه چی باعث شده بود شهرزاد چنین کامنتی رو بنویسی، به من مربوط نبود. برای من مهم این بود که یکی از دوستانم احساس غمیرو داشت با خودش حمل میکرد که ظاهرا براش آزار دهنده هم بوده.
اما وقتی دیروز ابراز خوشحالی تو رو در کامنتی در روز نوشتهها دیدم، گفتم خدا رو شکر.
اول خواستم همون جا در روز نوشتهها، برات این حرفها رو بنویسم، گفتم چه کاریه. شهرزاد خودش خونه داره، بذار برم این حرفها رو تو خونه خودش بهش بگم.
به هر حال کوتاه شده همه حرفهایی که میخواستم بزنم اینه: امید من همواره، شادی و خوشحالی توست.
سلام طاهره جان
ممنونم که به این کلبه ی من:) هم سر میزنی و خوشحالم که دوستش داری.
از دیدنت اینجا خیلی خوشحال شدم و خیلی هم از کامنت قشنگ و از لطف و مهربونیت ممنونم، دوست متممیخوبم.
طاهره جون. موضوع اینه که همین سرشار از احساس بودنه هست که بیچاره ام کرده … 😉
گذشته از اینها… میدونی… وقتی گاهی، از موضوعی خیلی دلم گرفته باشه، (پس از اشک افشاندنهای بسیار، البته);) این شعر حافظ – به خصوص این یه تیکه اش – رو سعی میکنم با خودم تکرار کنم و میتونه آرامش خوبی بهم ببخشه.
با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمیرسد آیی چو چنگ اندر خروش
کلاً، کل شعرش رو واقعا دوست دارم و به نظرم حافظ شیرین سخن، بینهایت زیبا گفته:
***
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش / وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم در داد جامیکز فروغش بر فلک / زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمیرسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر [باید میگفت ای دختر، البته]:) وز بهر دنیا غم مخور / گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا میده که رندیهای حافظ فهم کرد / آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
***
دلم میخواست به بهانه ی کامنت خوب تو، اینجا بنویسمش، تا بیشتر جلوی چشمم باشه.
باز هم بخاطر لطفت و حرفهای مهربونت و آرزوی قشنگی که برام کردی، خیلی ازت ممنونم.
خوشحالم که دوست خیلی خوبی مثل تو، توی متمم دارم و امیدوارم تو هم همیشه سلامت و شاداب و پرانرژی و موفق باشی و قلبت همیشه پر از گرمیو عشق و شادمانی و امید باشه.
و امیدوارم باز هم اینجا بهم سر بزنی.
توی متمم میبینمت… 🙂
سلام شهرزاد عزیز
خیلی خیلی ممنونم که میخوای یه کتاب جدید رو برامون ترجمه کنی.الان حس بچههایی رو دارم که میخوان برن مسافرت.به نظرم این کارت که، ترجمه رو به مرور انجام میدی خیلی قشنگه من هیچوقت همچین تجربه ای رو نداشتم.یعنی اگه کتابی رو دوست داشته باشم غیر ممکنه بیشتر از دو یا سه روز خوندنش طول بکشه. سریع میخوام بدونم آخرش چی میشه.ولی خب اینجا مجبورم که صبر کنم.و نتیجش این میشه که برای مدت بیشتری با داستان درگیرم و به طبع اثر گذاریش بر قلبو روحم بیشتر میشه.کار تو دقیقا مثال همون حرف محمد رضاست که میگه (کتاب خوندن مثل یک سفر میمونه).
بازم ممنون .بی صبرانه منتظرم
سلام. محمد صادق عزیز. کامنتت خیلی خوشحالم کرد و باز هم منو به ادامه ی این کار دلگرم تر.
ازت ممنونم و خوشحالم که این کار، چنین تجربه ی خوبی رو برای شما دوست خوبم به دنبال داره. و آره همینطوره. کتاب خوندن مثل یه سفر میمونه، دوست داشتنی، پر از تازگی و هیجان و شگفتی طی کردن مسیر و شوق برای رسیدن به مقصد.