توی این روزها دارم کتاب تکههایی از یک کل منسجم از پونه مقیمی رو میخونم و از خوندنش لذت میبرم.
امروز به تکهای از کتاب رسیدم و حس کردم که چقدر برای شرایط امروز ما مناسب هست.
گفتم اینجا بنویسمش و بتونیم اینجا با هم بخونیمش:
***
در برابر حقایق زندگی تسلیم باید بود اما نه بیتفاوت
زندگی قانونهای خودش را دارد و قطعاً همهی ما به نوعی با بزرگی و قدرت جریان زندگی رو به رو شدهایم.
قطعاً همهی ما به نوعی ترس را تجربه کردهایم خصوصاً در شرایطی که نمیتوانیم موقعیت را پیشبینی کنیم اما همیشه یادتان باشید که ما برای همین زندگی طراحی شدهایم.
زندگیای که غیرقابل پیشبینی است و یکی از بزرگترین و بهترین و در عینحال ناخوشایندترین ویژگیهایش «ناپایداری» آن است.
ما برایِ زندگیای تکامل پیدا کردهایم که «ناپایدار» است.
شاید بااهمیتترین بخش همین است که گاهی با از دست دادنهایی مواجه میشویم که اصلاً آماده نیستیم.
گاهی چنان روبه روی مرگ قرار میگیریم که یادمان میرود برای چه چیزهایی نگران بودهایم.
چه چیزهای به ظاهر بااهمیتی.
با اهمیت به این علت که ما را با توهمیقدیمیروبه رو میکند؛ اینکه همه چیز در کنترل ما قرار دارد.
هیچ چیز در کنترل ما نیست و این مهمترین درسی است که میتوان از چنین شرایطی آموخت.
این درس حتی به رابطههای ما هم کمک میکند، اینکه بدانیم هر چه بیشتر بخواهیم کنترل کنیم، بیشتر دور خواهیم شد.
دور از ارتباط قلبی با آدمها و دور از حس کردنِ زندگی همانطور که است، نه آن طور که ما میخواهیم تفسیرش کنیم.
گاهی باید دل سپرد به هر آنچه در کنترل ما نیست و هشیار بود، هشیار به این حقیقت که زندگی ناپایدار است؛
هم در دردها و هم در خوشیها.
هم در اضطراب و هم در آرامشهای کوتاهش.
زندگی ناپایدار است و همیشه همه چیز تمام خواهد شد و ما در میان موقتها قرار است اعتماد کنیم؛ اعتماد به بدنمان و اعتماد به هشیاریمان.
با جریانی که کنترل نمیشود نا امیدانه برخورد نکنیم و بیتفاوت نباشیم،
تلاشمان را بکنیم که بتوانیم در شرایط بحرانی از خودمان و عزیزانمان محافظت کنیم اما آرام باشیم و بدانیم که اضطراب، موقت است.
هشیار باشیم به بدنی که همراه ما است، همراهی که در عبور از دردها و بحرانها به ما کمک خواهد کرد.
در بحرانها سعی کنید با افرادی که دوستشان دارید معاشرت کنید و با «گروه» از بحران رد شوید.
هیچگاه با زندگی قهر نکنید،
چون هر آنچه اتفاق میافتد ما را به خودمان و حقیقتهای زندگی نزدیک میکند،
و هر رویارویی با حقیقت با تمام تلخیاش، مفید است و ما را با بخشهایی از زندگیمان مواجه میکند که احتیاج به تغییر و بازنگری دارد.
سلام.من ۵بار این متنو خوندم ولی متوجه نشدم منظورش چیه؟فرق تسلیم بودن با بی تفاوتی توچیه؟
ایکاش این کتاب مثالهایی داشت ک کاربردی بودن
ببینین. من این موضوع رو اینطوری میفهمم که در برابر برخی حقایق زندگی که ما هیچ کنترلی روشون نداریم و نمیتونیم تغییرشون بدیم، بهتره تسلیم بشیم و باهاشون نجنگیم.
اما در عین حال مراقب باشیم که این تسلیم شدن منجر به بیتفاوتی در ما نشه و اجازه ندیم که این تسلیم شدن، ما رو دچار بیتفاوتی و یاس و ناامیدی بکنه.
تسلیم شدن، به ما کمک میکنه تا گذشتهی تلخ رو راحتتر پشت سر بذاریم، و بیتفاوت نبودن در همون حال، بهمون کمک میکنه تا رو به آیندهای امیدوارانهتر داشته باشیم و برای تحققش تلاش کنیم.
((گاهی چنان روبه روی مرگ قرار میگیریم که یادمان میرود برای چه چیزهایی نگران بودهایم.))
گاهی باخودم کلنجار میرم، آیا انسان بودن خودش توجیهی بر این حس نسیان و فراموشی عجیبه ؟ چطور میشه اینقد راحت از اطرافم غافل بشم! گویا یه نیروی عجیبیه همواره مارو به جلو میرانه. بقول آلن دوباتن، که مفهومش رو بیان میکنم، روح سرعتی کندتر از حرکت زمان داره. گاهی عقب میفته و در واحههای بیابان گذشته، سردرگم میشه. اما زمان بی رحم تر ازونیه ک برگرده و دست گمگشته بیابانی رو بگیره و باخودش همراهش کنه!