بهانه‌ای برای نوشتن

دلتنگ خندیدن‌های عمیق…

نمی‌دونم شما هم تجربه کرده اید؟

گاهی اوقات حس می‌کنیم زندگی مان، آن شور و شوق و انبساط درونی را کم دارد.

گاهی، خیلی هم کم دارد.

چند روز پیش، که توی یک وسیله نقلیه ی عمومی‌نشسته بودم تا به محل کارم برسم، و سرم مثل همیشه، توی کتاب خواندن بود؛ چند دخترِ دبیرستانی، توجهم رو جلب کردند.

از چیزهایی ساده ای تعریف می‌کردند و می‌خندیدند.

از ته دل هم می‌خندیدند.

آنقدر خندیدند که نفس شون بند اومده بود.

با دیدن شون حالم خیلی خوب شد. و یاد خودم و دوستانم افتادم.

همینطور که خنده‌هاشون به گوشم میرسید و گاهی هم نگاهی به حالتهاشون می‌انداختم، از خودم پرسیدم: شهرزاد. چند وقت میشه که از ته ِ ته ِ دل نخندیدی؟

یادم نمی‌اومد دقیقاً چند وقت.

خندیدن که به هر حال به هر بهانه ای هست، اما منظورم اون خنده‌های عمیق و از ته دل هست که اشک رو از چشم سرازیر می کنه و دل آدم بخاطرش درد می‌گیره، اونهم با دوستهای پایه ی خنده ی صمیمی‌و نزدیک.

کلاً آستانه ی خندیدن در من، خیلی پایین هست و اگر موضوع خنده داری به نظر خودم رخ بده، خیلی راحت خنده ام می‌گیره.

از اون خنده‌های از ته دل.

اما دیگر کو اون بهانه‌های دوست داشتنی که من رو واقعاً به چنین خنده‌هایی بیندازه.

یادم میاد توی دبیرستان و مخصوصاً دانشگاه با دوستانم خیلی می‌خندیدیم.

یادم هست توی خوابگاه با دوست صمیمی‌ام که هم اتاقی هم بودیم، جدا از تمام روز که بالاخره سوژه برای خندیدن جور میشد؛ خیلی وقتها وقتی شب، چراغ اتاق رو خاموش میکردیم، و میخواستیم بخوابیم، از دو سوی اتاق، همونطور که روی تخت‌هامون خوابیده بودیم؛ از اتفاق‌های ریز و درشت اون روز – و مخصوصاً از اتفاقات کلاس، از بچه‌ها، از سوتی‌های پسرهای کلاس :)، از استادها، از موضوعات عجیب و غریبی که در طول روز پیش اومده بود و … – انقدر تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم – از همون خنده‌های ته دل – که دیگه خواب از سرمون میپرید، و با اینکه شام خورده بودیم، دوباره گرسنه میشدیم و بلند میشدیم، چراغ اتاق را روشن میکردیم، سفره رو می‌انداختیم و به زور یه چیزهایی پیدا می‌کردیم و می‌آوردیم میخوردیم (که اینبار بیشتر از اقلام صبحانه مثل نان و کره و مربا بود) و دوباره بخند و کی نخند.

توی محوطه ی دانشگاه هم، البته با مقداری ترس و لرز می‌خندیدیم، و وقتی موتوریهای محترم!از کنارمون رد می‌شدند من به دوستم از ترس گیر دادن اونها و البته با خنده‌های آهسته و شانه‌های لرزان و اشک‌هایی که از این خنده‌ها در چشم‌هایم جمع شده بود ملتمسانه می‌گفتم: “تُر خدا منو نخندون!”

و این جمله، دیگه به نوعی شده بود یه ضرب المثل، بین من و دوستم:

“تر خدا منو نخندون!”

یا با یکی دیگه از دوستهای خیلی صمیمی‌ام هم همون ترم اول و دوم، می‌رفتیم کلاس سنتور.

استاد جالبی داشتیم که البته تقصیر خودش بود! 😉 خودش سوژه‌های به شدت خنده دار دستمون میداد.

وقتی هم که توی خوابگاه، تمرینِ سنتور می‌کردیم، من حالتهای خاص آموزش دادن استاد رو تقلید می‌کردم و بعد وقتی میومدیم توی کلاس، و استاد همون حرکات یا مشابهش رو انجام میداد، یا اینکه من در حال درس پس دادن بودم؛ دوستم یادش به کارای من توی خوابگاه می‌افتاد و من هم که متوجه شونه‌های دوستم میشدم که از فرط خنده ی بیصدا میلرزید، از خنده ی او خنده ام می‌گرفت و خلاصه هرچه سعی و تلاش می‌کردیم که جلوی خنده مون رو بگیریم، وضع بدتر و بدتر میشد و خنده‌هامون اگر چه بیصدا و نامحسوس، اما شدید و شدیدتر می‌شد.

یادمه این اصطلاح هیستریک رو اونموقع از دوستم یاد گرفتم.

دوستم میگفت: خنده‌هامون توی این کلاس، دیگه هیستریک شده… 🙂

یه بار، من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده ی بیصدام، تبدیل به یه خنده ی صدادار شد.

یعنی به قول معروف، پقی زدم زیر خنده.

خیلی خجالت کشیدم و کلی بهانه‌های جورواجور برای استاد سنتور آوردیم و ازش عذرخواهی کردیم.

فقط خداروشکر که خیلی دوستمون داشت! البته ما هم خیلی دوستش داشتیم… :))

بعد طفلک نمیدونست چی بگه.

خودش هم خندید و فقط گفت: “بله دیگه…”

آخرش هم نفهمیدیم منظورش از این جمله ی قصار، چی بود!

خیلی وقتها هم که واقعا دیگه سعی می‌کردیم خودمون رو توی کلاس سنتور کنترل کنیم.

خودمون رو خیلی جدی می‌گرفتیم و بعد همه ی خنده‌ها رو جمع می‌کردیم و وقتی از کلاس میومدیم بیرون و فاصله ی خودمون رو تا حد قابل اطمینانی از کلاس زیاد میکردیم، دیگه منفجر میشدیم.

گاهی انقدر می‌خندیدیم که مجبور میشدیم یه جای خلوت گیر بیاریم و بشینیم کف زمین!

(راستی. یادم رفت بگم کلاس سنتورمون توی یکی از دانشکده‌های دانشگاهمون تشکیل میشد و استاد سنتورمون هم، مدیر گروه اون دانشکده بودن!)

توی خانواده هم البته وقتی با برادرهام و برادرزاده‌هام، همه دور هم جمع میشیم، معمولاً پیش میاد که به خاطر بهانه‌های جورواجور، زیاد می‌خندیم.

یا با دوستان فعلی ام.

(البته خوشبختانه با اون دوستهای نازنینم هم هنوز کم و بیش در ارتباطم).

مثلاً وقتی دوستم از ماجراهای خودش و گربه اش تعریف میکنه و …

اما دیگه سخت پیش میاد که خنده‌ها تبدیل به اون خنده‌های خیلی عمیق بشه.

یا اون شور و شوق و انبساط درونی عمیق که اول متن هم بهش اشاره کردم، رو کمتر از گذشته حس میکنم.

نمیدونم… شاید هم در شرایط فعلی دارم این چنین حس‌هایی رو تجربه می‌کنم و شاید در شرایط دیگری وضع تغییر کنه.

در کل، این خاطره‌های خنده ناک رو تعریف کردم که بگم و از خودم بپرسم: واقعاً چرا توی این دوران، خندیدن از ته دل، اینقدر سخت شده؟

و چرا اینقدر کم؟

و چرا هر چی می‌گذره و هرچه سال به سال بزرگ تر می‌شیم، به نظر میرسه که بهانه‌های ساده ی خندیدن‌های عمیق هم، کمتر و کمتر می‌شن؟

باور کنید، دلم برای اون بهانه‌های الکی و اون خنده‌های ساده و واقعی و عمیق و از ته دل، خیلی تنگ شده.

خیلی تنگ…

خندیدن

11 دیدگاه در “دلتنگ خندیدن‌های عمیق…

  1. سلام.کلا ادم سنش میره بالا اینطوری میشه
    منم البته بیشتر به خاطر یه مشکلی تو زندگیم خنده‌هام خشک شد مشکل حادی نبود اما من ادم نازکی بودم و الان که برگشتم میبینم نمیتونم اون آدم سابق باشم.خیلی سخته.یهو ۱۰سال بزرگتر شدم

    1. نگار عزیز.
      یادم میاد وقتی دانشجو بودیم در بیشتر اوقات روز با دوستهام در حال خندیدن بودیم.
      اون هم خنده‌های از ته دل. اونقدر که از چشمامون اشک میومد و دل مون درد می‌گرفت.
      انگار توی هر رویداد اطراف مون یه چیزی واسه خندیدن از ته دل پیدا میکردیم.
      من هنوز هم اهل خندیدن هستم، اما کلاً دلم بدجوری برای اون خنده‌ها تنگ شده و هر چی هم که میگذره انگار بهونه‌های خنده کمتر میشه.
      و راست میگی. هر چی آدم‌های حساس تری باشیم، زودتر تحت تاثیر قرار می‌گیریم.
      امیدوارم همیشه شاد باشی و پر از بهانه برای خندیدن. 🙂

  2. علیرغم همه تلاشم برای قایم کردن خنده‌های از ته دلم به خصوص بعد از خوندن ماجراهای نوتن کلود پشت مانیتور ، همه همکارهام متوجه اتفاق عجیب خندیدن پشت مانیتورم شدم 🙂 خیلی قشنگ توصیفش کردی 🙂 انشاله همیشه از ته دل بخندی شهرزاد قشنگم :*

    1. :)))
      نسرین. اتفاقا منتظرت بودم بیای و قسمت “نوتن کلود” رو بخونی.
      خوشحالم که خاطرات اون روزا برای تو هم زنده شد و بازم بخاطرش خندیدی.
      درسته که مثل من و لیلا توی عمق فاجعه حضور نداشتی ولی از تعریف‌های ما و تمرین‌های من خصوصا در هنگام تمرین “جونی جونی یار جونی” توی خوابگاه مستفیض میشدی. ؛))
      نسرین واقعا یادش بخیر. چقدر میخندیدیم اون روزها به بهانه‌های مختلف.
      میدونی. به نظر من روزهای سخت غربت و شرایط زندگی خوابگاهی و … رو همون دوستیهای قشنگ، و روحیات و احساسات مشابهمون، برامون آسون و زیبا و شاد و دوست داشتنی میکرد.
      اگرچه تو خیلی زود از پیشمون رفتی و برگشتی به خونه ی گرم و نرم. ؛)
      خوشحالم که بخشی از این ماجراها رو تونستم به بهانه ی این پست توی وبلاگم جاودانه کنم.
      و خوشحالم که هستی.
      راستی ماجراهای بخش اول نوشته ام، منظورم با “رامینه” بود. 🙂
      مرسی که حست رو برام نوشتی.؛)
      و امیدوارم تو هم همیشه از ته دل بخندی دوست گلم.

  3. چه خاطرات خوبی، همین طور که داشتم می‌خوندمشون خنده رو لبام بود و خاطرات برام زنده شد.
    اتفاقا تو خوابگاه خنده‌های من معروف بود، مخصوصا وقتی از ته دل می‌خندیدم صدام تا پنج تا اتاق اونورترم میرفت:)
    به نظرم آدم پیش همه نمی‌تونه اینجوری بخنده، باید قدر اونایی که می‌تونیم پیششون اینجوری از ته دل بخندیم رو بدونیم و بیشتر باهاشون معاشرت کنیم تا خندیدن یادمون نره.
    فکر می‌کنم باورهای والدی تو این نخندین‌ها و خویشتن داری‌ها خیلی تاثیر دارند، وقتی از کودکی این باور به ما (خصوصا دختران) القا میشه که خندیدن زیاد نشانه سبکی هست و به کسی که زیاد یا بلند بلند میخنده برچسب جلف زده میشه، این باعث میشه ما نتونیم پذیرش احساسمون رو یاد بگیریم و از یه جایی به بعد موقعی که باید بخندیم نمی‌خندیم و خنده رو لبامون خشک میشه.

    امیدوارم فرصت‌های دوباره برای خندیدن‌های از تـه دل، باز برات پیش بیاد شهرزاد مهربون و دوست داشتنی.
    کودک درونــــت رو دریاب…

  4. سلام شهرزاد جان

    بار اولی هست که کامنت میگذارم توی وبلاگ ت. قبلا هم میومدم توی وبلاگت، اما آهسته میومدم آهسته هم میرفتم.
    امروز پس از مدت‌ها فرصتی دست داد به صفحه ی موسیقی‌های مورد علاقه ت برم، با پلی کردن اولی، دومی‌هم پلی بشه و سومی‌هم پلی بشه و من مکلف بشم بیام کتبا، با ذوق، ازت تشکر کنم! با اینکه اعتراف میکنم سه تا ش رو بیشتر گوش ندادم هنوز!

    اما بعد، در مورد پستی که گذاشتی، من هم همینطور بودم توی دانشگاه، با دوست صمیمی‌و پایه ای که داشتم، می‌خندیدیم، اونقد سر یه چیز مسخره می‌خندیدیم که اشک از چشامون جاری می‌شد و بارها می‌شد توی خیابون دوستم انقد می‌خندید نمی‌تونست راه بره و همه ی ملت‌هاج و واج که اینا چشونه!
    حتی کار تا جایی پیش میرفت که بین بچه‌ها و هم کلاسی‌ها معروف شده بودیم، میگفتن این دو تا به جرز دیوار هم می‌خندن! البته بماند که بعضی وقتها بچه‌ها ما رو به شوخی متهم به مصرف مواد مخدر می‌کردن!! میگفتن شما یه چیزی زدید که اینجوری می‌خندید، آدم سالم اینجوری نمیخنده! حتی الان هم که دارم فکر میکنم و یادم میاد خنده م گرفته :)))

    خیلی ممنونم ازت به خاطر اینکه اون روزا رو به یادم آوردی.

    دز پناه خدا باشی!

    1. سلام.
      اول از همه چه کار خوبی کردی که رفتی موسیقی‌ها رو گوش کردی حسین عزیز. و خوشحالم که تا اینجا (سه تای اول) رو دوست داشتی.
      فکر میکنم از شنیدن این آهنگ‌های جمع آوری شده با سلیقه ی من (که همه شون رو واقعاً یکی بیشتر از دیگری دوست دارم) پشیمون نشی.;)
      دوم، چه کار خوبی کردی که برام نوشتی.
      خوشحالم که شما و دوستتون هم از اینجور خاطره‌ها زیاد دارین.
      و خیلی خوب اشاره کردی. واقعاً دیگران از بیرون نمیتونن عمق فاجعه ی اون موضوع خنده آور رو درک کنن. 🙂
      یادآوری این خاطرات، چه وقتی که آدم خودش، تنهایی با خودش مرور میکنه، چه وقتی که دوباره با همون دوستش خاطرات رو با هم مرور میکنن (که این دومی‌خیلی لذتبخش تره)، باز هم لحظات شاد و زیبایی رو برای آدم در بر داره.
      کلاً دوستان خاص و نزدیکی که آدم باهاشون خاطرات مشترک زیادی داره – چه در غم‌ها و چه در شادی‌ها و چه در جنبه‌های خاص دیگری- به نظر من خیلی باارزش هستند.
      مگه آدم توی زندگیش چقدر میتونه از این جور خاطرات خاص و منحصر به فرد داشته باشه. و مگه آدمی‌چقدر میتونه از این دوستهای انگشت شمار داشته باشه. دوستهایی که رد پاهای عمیقی توی مقطعی از زندگی مون گذاشتند.

      خوشحالم که خوندن این نوشته و خاطرات اون روزها، گل لبخند رو بر روی لب شما دوست خوب نشوند و امیدوارم همیشه لحظات تون پر از شادی و بهانه‌های شادی آور باشه.
      با کامنت قشنگتون خوشحالم کردین و خیلی خوشحالم که بهم سر میزنین، حتی اگه به قول خودتون، آهسته بیاین و آهسته برین. 🙂

  5. سلام شهرزاد عزیز
    امروز واژه خندیدن برای ما فانتزی شده ،سیل گسیل آدمها که سر در کانال‌ها و شبکه‌های اجتماعی می‌کنند تا مگر صحنه ای ،جمله ای ،را کشف کنند که بتواند کمی‌مزه تلخ دهانشان را بهتر کند و در آخر هم با خنده ملیح و نازکی لبهای خود را جمع می‌کنند ،خندیدن بلند دوران کودکی ما هم دچار تکامل داروینی شده و اگر کسی بلند بخندند ما مثل آدم‌های که هنوز اهلی نشده اند به آنها نگاه می‌کنیم و با سر تکان دادن به نا اهلی آنها افسوس می‌خوریم ،راست می‌گویی چقدر دل مان تنگ شده برای یک خندیدن سیر از ته دل .

    1. سلام حسن عزیز.
      همینطوره. و متاسفانه توی فرهنگ ما، معمولاً خندیدن به انواع مختلف نکوهش میشه. وقتی چند نفر بیرون در حال خندیدن باشن، یکی چپ چپ نگاه میکنه، دیگری چشم غره میره و …
      عامل دیگه هم به نظر من میتونه این باشه که هر چه سن مون بالاتر میره، فرهنگ مون و سبک زندگی مون، از ما آدمهای جدی تری میسازه؛ و این جدی بودن‌ها در زمینه‌های مختلف، بدون اینکه خودمون واقعاً متوجه اش باشیم، آروم آروم توی تمام اجزای زندگیمون رسوخ میکنه و باعث میشه کم کم از اون عواطف، از اون حساسیت‌ها و از اون نگاه‌ها و برداشت‌هایی که منجر به خندیدن‌ها و شاد بودن‌ها و منبسط بودن‌ها و امثالهم میشه، بیشتر فاصله بگیریم.
      کاش بیشتر مراقب باشیم. 🙂

  6. شهرزاد عزیز، همین جوری که این مطلب رو می‌خوندم ، خودم هم دارم می‌خندم آخه خیلی از خاطرات دوران دبیرستان و دانشگاه برام تداعی شد. کلا من خودم هم یه اخلاقی دارم که دقیقا جایی می‌خندم که نباید بخندم. مخصوصا وقتی با دوستای صمیمی‌خودم باشم. راستی چقدر خوبه که کلاس سنتور می‌رفتی. منم خیلی وقت پیش‌ها می‌رفتم و الان مدت‌هاست که گذاشتمش کنار. هنوزم سنتور می‌زنی؟

    1. خوشحالم که خیلی از خاطرات خوش دوران دبیرستان و دانشگاه با خوندن این مطلب برات زنده شد داود جان. 🙂
      دقیقا همینطوره. انگار جایی که نباید بخندیم، بیشتر خنده مون می‌گیره. و چه خوب گفتی که مخصوصا وقتی با دوستای صمیمی‌مون باشیم.
      راستش من هم متاسفانه سنتور رو تقریباً گذاشتمش کنار. راستش خیلی هم خوب داشتم پیش میرفتم. بعد از دوران دانشگاه هم، کلاسهاش رو توی حوزه ی هنری رفتم و خیلی داشتم خوب میزدم.
      اما انگار اون شوق و اشتیاق سوزان ای رو که دلم میخواست، نتونستم در مورد سنتور زدن بهش برسم.
      راستش، علاقه ی اصلی م پیانو هست که متاسفانه هنوز موفق نشدم به طور حرفه ای یاد بگیرم و دنبالش کنم. فقط در حد گوشی زدن بلدم. 🙂 تازه همون رو هم مدتهاست نزدم. چون یه کیبورد داشتم و مدتها پیش فروختمش!
      خوبه که شما هم کلاس سنتور میرفتی و حیف که شما هم ادامه ندادی.
      اگر کسی واقعا علاقمند باشه و بتونه براش وقت بذاره، سنتور، واقعاً نوای زیبا و دوست داشتنی ای داره و موسیقی‌های زیبایی رو میشه باهاش آفرید.
      پسر دایی خودم، بخاطر سنتور زدنِ من، به این ساز علاقمند شد:) و بعد به طور جدی رفت یاد گرفت و دنبالش کرد و الان دیگه خودش هم مربی شده و کلی هنرجو رو آموزش میده، هم توی کنسرت‌های مختلفی شرکت میکنه و واقعاً وقتی که سنتور میزنه، خیلی از شنیدنش لذت میبریم.
      پی نوشت:
      راستی. داود عزیز. تقریباً تا حالا دو سه مرتبه اومدم توی سایت خوبت و برات کامنت گذاشتم، ولی نمیدونم چرا ارسال نشد. در هر صورت میخواستم بگم مطالب خوبی توی وبلاگت می‌نویسی و امیدوارم موفق باشی. 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *