زمستان
پیکان قوس و قزح پاییزی تیری بر دل آسمان زد، ابرهای دیوپیکر همه از گوشه و کنار افق فرار کردند و چون دو سیاهی به کرانه ی سپهر پناه بردند. آفتاب نیز با چهره ای مرده در این تیرگی فرو رفت.
روز غم افزاییست و آهنگ و شوری در طبیعت دیده نمیشود. نغمه ی مرغها در کوه به گوش نمیرسد، سبزه قباها از گوشه و کنار به سوی باغهای عریان در پروازند. کبکها، که در شیب تپههای سبزگون و در میان سنگهای گلگون کوهها، به هنگام گرما به شور و همهمه و آواز دمساز بودند دیگر صدایی از آنها نیست. حتی کلاغها از لانه و آشیانه ی خود در کوهپایهها رخت بر بسته و هجوم به درختهای شهر آورده اند. دگرگونی در همه جا به چشم میخورد.
صحرا و دشت از گلهای وحشی خالی شده و بنفشههای خوشرنگ از الماس باران تهی و پژمرده شده اند.
ای طبیعت که همیشه جلوه گاه زیبایی بوده ای. تو که اکنون بهاری نشاط انگیز و تابستان گرم و شورانگیز را پشت سر گذاشته ای، آیا وقت آن نرسیده که باد شمال کوله پشتیهای خود را از برودت قطب پر کرده و بر سر و روی تو بریزد و تو را در پوشش سفیدی در برف بپوشاند و باز چهره ی دیگری از دلربایی تو را به انسانها بنماید؟
طبیعت در زمستان انگار میمیرد و در بهار از نو زندگی تازه ای مییابد.
آدمیان نیز که از حیات انسانی بی بهره اند، مرده اند. آفتاب بهار باید تا زندگی افسرده آنان را جاودانه نماید.
عباس ثابت
از کتاب «برای دخترم»