غنچه از خواب پرید،
و گلی تازه به دنیا آمد.
خار خندید و به گل گفت: سلام
جوابی نشنید.
خار رنجید ولی هیچ نگفت.
ساعتی چند گذشت.
گل چه زیبا شده بود.
دست بی رحمیآمد نزدیک،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد.
لیک آن خار،
در آن دست خلید.
گل، از مرگ رهید.
صبح فردا که رسید،
خار با شبنمیاز خواب پرید.
گل صمیمانه به او گفت: سلام.
گل اگر خار نداشت،
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی، عشق، اسارت، قهر، آشتی هم،
بی معنا بود.
زندگی با همه وسعت خویش،
محفل ساکت غم خوردن نیست.
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست.
اضطراب و هوسِ دیدن و نادیدن نیست.
زندگی جنبش و جاری شدن است.
زندگی کوشش و راهی شدن است.
از تماشاگه آغازحیات،
تا به جایی که خدا میداند.
زندگی چون گل سرخی است.
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسایه ی دیوار به دیوار همند.
منسوب به سهراب سپهری
مطمئن نیستم…
سلام دوست عزیز این شعری که نوشتین منسوب به سهراب سپهری مال آقای سیدمصطفی تقوی میباشد تو رو خدا وقتی مطمئن نیستید هر چرندی رو به سهراب نسبت ندین و شان سهراب رو پایین نیارین
سلام
خیلی وقت است از «خودم» بی خبرم و روزمرگی چنان گلویم را فشرده بود که اصلا یادم نبود سری به دیگران بزنم. خیلی شرمنده ام کردید که اسمم را در لیست وبلاگهای دوستان اضافه کردید.
موفق باشید.
سلام آقای مشیرفر عزیز.
اختیار دارین.
راستی امروز توی متمم اسمتون رو دیدم که دوباره به جمع کاربران ویژه پیوستید. خوشحال شدم.
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشین.
سلام شهرزاد عزیز
راست اش چند باری تو هفته ی اخیر به وبلاگ اتون سر زدم نوشته جدیدی ندیدم، اما الان با این شعر زیبایی که گذاشتید، نگرانیهای این هفته ام برطرف شد.
این قسمت اش رو که خوندم خیلی ذوق کردم … ممنونم
زندگی کوشش و راهی شدن است.
از تماشاگه آغازحیات،
تا به جایی که خدا میداند.
…
منم مختصری از شعر زندگی (کیوان شاهبداغی) رو براتون مینویسم
امیدوارم مورد پسند واقع شود …
***
شب آرامیبود
میروم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهیها
دستها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
…
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
…
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
***
با عرض معذرت از شما
سلام جواد عزیز.
خیلی ممنونم از لطف و از کامنت قشنگ و پرمهرتون.
خوشحالم که شما هم این شعر زیبا رو دوست داشتید.
بعضی شعرها توی بعضی موقعیتها و توی بعضی حال و هواهای ما، انگار به نوعی، تسلی بخش هستن.
اول فکر میکردم این شعر از سهراب سپهری باشه، بعد کتاب “هشت کتاب” ام رو آوردم و هر چی گشتم، این شعر رو توش پیدا نکردم.
حدسم اینه که این شعر هم احتمالا از کیوان شاهبداغی باشه.
چون سبک شعرهاش به نظرم به طرز عجیبی مشابه شعرهای سهراب سپهری نازنین هست.
بابت شعر زیبایی هم که از کیوان شاهبداغی برام نوشتید، خیلی ممنونم.
از خوندنش لذت بردم.
اون شعرش رو هم خیلی دوست دارم که توش میگه:
“به تن لحظه ی خود، جامه ی اندوه مپوشان هرگز”