اگه قسمت اول رو خونده باشید:
وقتی صبر و استقامت نتیجه میده – رسیدن به دریم جاب بعد از تجربه شرایط سخت
به اینجا رسیدم که کاری رو که تنها لنگر موندن من توی یک شهر و کشور غریب بود با یک دنیا ابهام از اینکه روزهای آینده برای من چه ارمغانی خواهند داشت، با یک تصمیم سخت و شاید شجاعانه ترک کردم.
این رو هم بگم که تصمیم گرفتم به هیچ کدام از عزیزانم و مامان و بقیه خانواده ام هیچی نگم تا نگرانشون نکنم. شاید همین هم به اضطرابم اضافه کرده بود چون فکر میکردم که تا قبل از اینکه اوضاع خیلی وخیم بشه و مجبور بشم که همه رو در جریان بذارم، باید این اوضاع رو درست کنم.
فقط کسانی که از تصمیم من در همون زمان مطلع شدند، یکیشون دوست من بود (که کلا تقریبا هر روز در جریان همه چیز بود) و دوستهای صمیمیم شقایق و الهه.
در مورد دوست من (که میخوام توی بقیه نوشتهام هم همینطور ازش نام ببرم) میخوام بگم، به تجربه من، یه جور دوستیهای حقیقی وجود داره که به ناچار و به درد یه جاهایی توی مسیر زندگی راهشون از هم جدا میشه، و اگرچه بقیه راهشون رو جدا از هم طی میکنن، اما از دور همیشه حواسشون به هم هست، توی این مسیر زندگی گاهی دوباره به هم نزدیک میشن و توی بخشی از مسیر دوباره راهشون یکی میشه و اون مسیر رو با هم طی میکنن، و بعد شاید دوباره تکرار این داستان…
فردای اون روز (و فرداهای اون روز) مثل روزهای قبل سعی کردم دیسیپلینام رو توی همه چیز همچنان حفظ کنم، مثل روزهای قبل ساعت ۶ صبح بلند شدم، صبحونهام رو خوردم و با این فکر که من اینهمه تا اینجا تلاش نکردم و نیومدم (میتونست هرجای دیگری هم باشه) که حالا که کاری ندارم صبح حتی یه کم بیشتر بخوابم، که با غصه و یاس و ناامیدی و بدون هدف روزمو سپری کنم، اینجا نیومدم که به همین زودی جا بزنم و از هدفم دست بکشم.
اینجا اومدم چون دلم میخواست زندگیمو تغییر بدم. که بتونم زندگی باکیفیتتری رو تجربه کنم. اینجا اومدم که با تجربههای جدیدتری که من رو در بر میگیرن زندگی خودم (و مامانم) رو یه سطح، شاید چند سطح بالاتر ببرم و بهتر کنم.
من اینجا اومدم که موفق بشم، و اجازه نمیدم که هیچ شکست موقتی، هیچ ناملایمتی، هیچ ابهام و ترسی از من یه قربانی بسازه، که قدمهام رو سست کنه، اون انگیزه قوی رو در من کمرنگ کنه، و من رو وادار به تسلیم و بازگشت از راهی که تازه شروع کردم بکنه.
اما حقیقتا نمیدونستم باید دوباره از کجا شروع کنم. همه چیز برام بسیار مبهم بود. و زمان بسیار محدود…
و استرس و اضطراب… اگر چه اجازه نمیدادم که فلجم بکنه و قدرت ادامه دادن رو ازم بگیره، ولی نمیتونستم انکارش بکنم. توی لرزش خفیفی توی دستهام (بخصوص دست چپم) میدیدمش و توی طپش قلبم حسش میکردم.
یکی دو هفته پیش با یه کافه دوست داشتنی (به اسم Techarc) توی السرکال آشنا بوده بودم. یه بار هم بعد از کار اومده بودم محیطش رو از نزدیک دیده بودم که گاهی روزهای تعطیل بیام بشینم و راحت پیشت میز بشینم و با لپ تاپ کارهای شخصیم رو با وای فایش انجام بدم.
اولین جایی که به ذهنم رسید همین Techarc بود.

چون توی خونه اصلا تمرکز نداشتم. اومدم نشستم پشت میز، لپ تاپ رو باز کردم و اولین کاری که کردم این بود که رزومهام رو با چند مورد جدید آپدیت کردم و برای چند جا بیهدف و با توی لینکدین Easy Apply کردم.
اینجا هم از اون تمرکز دقیقی که بهش نیاز داشتم خبری نبود. اضطراب نمیذاشت براحتی روی جابآفرها و رزومه و کاورلتری که میبایست برای هر جابآفری مناسب باشه به طور کامل تمرکز کنم و با تمرکز اپلای کنم.
قبل از هر چیز من به یه درآمد فوری نیاز داشتم تا به قول انگلیسیزبانها survive کنم. تا همینجا هم دیگه چندان پولی برام باقی نمونده بود. واقعا هم نمیخواستم و دلم هم نمیومد که از کسی قرض بگیرم. (ازهر کسی حتی عزیزترینهام؛ به خصوص توی این شرایط خاص اقتصادی که همه به نوعی درگیرش هستن)
حقوق کار قبلی هم که همونطور که توی نوشته قبلی نوشتم، یه جورایی در حد شوخی بود و من با یه مقدار پول و دلاری هم که از ایران آورده بودم و به درهم تبدیلشون کرده بودم، خودم رو تا اینجا رسونده بودم، و دیگه چیزی برام نمونده بود که اجاره این ماه رو باهاش بدم و بتونم با مترو تردد کنم و هم یه چیزی برای خوردن داشته باشم.
چیزی که مجبورم اضافه کنم (یه چیزهایی هستن که انقدر برات عزیزن که دلت میخواد فقط پیش خودت بمونه) ولی واقعا بخش بسیار مهمیاز این ماجراست و اگه ننویسم داستان کلا عوض میشه) دقیقا یک روز قبل از اینکه بخوام از شرکت بیام بیرون، دوست من (که دیگه یه جورایی منو یاد بابالنگ دراز جودی ابوت مینداخت چون همیشه در جریان همه چی میذاشتمش و او با وجود تمام مشغلههای زیادش همه چی رو میخوند و برام مینوشت و راهنماییم کرد یا باهام همدلی و همراهی میکرد) بهم پیام داد و گفت که اومده دبی (بخشی از کارش اینجاست و گاهی میاد و برمیگرده تهران یا اروپا) و گفت که هماهنگ میکنه که جمعه شب بریم یه رستوران توی دبی مال و همو ببینیم.
خیلی از لحاظ روحی داغون بودم و توی اون احساس تنهایی شدید، پیامش برام نه تنها یه تسلی، که براستی زندگیبخش بود.
توی فروشگاه در حال خرید یه کنسرو و .. بودم که پیامش رو گرفتم. بغضم ترکید و نمیتونستم جلوی اشکهام رو که بی اختیار میریختن و صورتمو خیس میکردن بگیرم. بعد بهم گفت شماره حسابت هنوز همونه دیگه؟ (قبل از اومدن به دبی، دوهزار درهم ریخت به حسابم که بتونم اجاره ماه اول رو که هنوز حقوق ندارم بپردازم. گفتم آره. ولی با اینکه خیلی به این پول نیاز داشتم گفتم لطفا اینکارو نکن. واقعا دلم نمیومد… ولی چند ثانیه بعد پیامک اومد و دیدم دو هزار و پونصد ریخته به حسابم. وقتی ازش تشکر میکردم و میگفتم که چقدر این کارش برام ارزشمنده، گفت اصلا حرفشم نزن…
خلاصه، قبلا یه جا خونده بودم که شما میتونید توی یک سری از سایتها از طریق review گذاشتن و نظر دادن برای محصولات اون سایت یا مارکت پلیس درآمد کسب کنید.
توی یه سری مراکز کاریابی توی دبی هم که از قبل ثبت نام کرده بودم، چند تا اکانت که نمیدونم چطور به شماره من دسترسی پیدا کرده بودن توی واتس اپ بهم پیام داده بودن که اگر علاقمند به کسب درآمد هستید، ما راهنماییتون میکنیم و میتونید از همین امروز کارتون رو شروع کنید و به درآمد برسید! و من اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود.
هل شده بودم، و چاره ای جز این نمیدیدم که خیلی چیزها رو که قبلا اصلا توجهی بهشون نمیکردم امتحان بکنم.
به یکیشون توی واتس اپ پیام دادم و ازش خواستم که راهنماییم بکنه.
دختری بود که عکس پروفایلش طبیعی به نظر میرسید و لحن حرف زدنش محترمانه و دوستانه بود. گفت برای هر ریویوو مثلا اینقدر درهم درآمد کسب میکنید که اگه مثلا برای ۱۰۰ محصول روزانه نظر بدید، اینقدر درآمد کسب میکنید که ما روزانه یا هفتگی به حسابتون واریزش میکنیم.
پیش خودم گفتم، چه خوب! خیلی خوبه که… (یه لبخند روی لبم نشست و یه کم دلم آروم گرفت)
تمام نکتهها رو برام فرستاد و شروع کردیم. و مدام با هم از طریق چت واتساپ در ارتباط بودیم. الان دقیقا جزییاتش رو یادم نمیاد ولی نحوه کار به این صورت بود که برای من توی یه سایت یه پروفایل ساخت و برام یوزرنیم و پسورد فرستاد که وارد بشم و هر بار چند تا لینک محصولات از یه سایت رو میفرستاد و یه سری نظر یا ریویوو آماده هم برام فرستاده بود که من باید با توجه به ماهیت اون محصول (پوشاک، جواهرات، کیف، کفش و ….) یکی از این ریووها رو برای اون محصول انتخاب و ارسال میکردم و ۵ ستاره رو براش میزدم، که همونجا هم مشخص میشد که من چقدر از ریویوو برای این محصول درآمد کسب میکنم. (اینجا متوجه شدم که احتمالا خیلی از این تعریف و تمجیدها که زیر محصولات (چه سایتهای خارجی و چه احتمالا ایرانی) وجود داره، واقعی نیستن)
تا چند مرحله رو خیلی خوب پیش رفتم و با نظر گذاشتن برای هر محصول، بسته به قیمت محصول، به امتیازها و مثلا درآمد من توی پروفایلم مرتب افزوده میشد، لبخند روی لبام بود و توی رویام میدیدم که چه خوب بعد از بیرون اومدن از اون شرکت، خیلی هم بهم سخت نگذشته و تونستم فعلا یه درآمدی هر چند کوچیک داشته باشم تا سر فرصت یه کار خوب پیدا کنم.
اما یه جا رسیدیم به یک محصول قیمتیتر که مثلا برچسب طلایی داشت و درآمد بیشتری ازش عاید میشد ولی برای ریویوو گذاشتن باید چند درصد از درآمدی که بعدا از این ریویوو این محصول کسب میشد رو قبلش پرداخت میکردیم که بتونیم ادامه بدیم و طبق گفتهی اون شخص، البته بعد از اتمام کار به علاوه درآمد کسب شده نهایی اون مبلغ به حسابمون واریز میشد.
این مبلغ رو همون دختر پرداخت کرد. من گفتم چه خوب، خدا خیرش بده که نگفت تو پرداخت کن! همینطور جلو رفتیم و برای چند تا محصول دیگه هم نظر گذاشتم که دوباره برخوردیم به یکی دیگه از این محصولات با برچسب طلایی. دختره گفت خب، حالا نوبت توئه. دفعه قبل من پرداخت کردم، این دفعه رو تو باید پرداختش کنی.
اینجا واقعا جوش آوردم. توی این روزها، یکی دو درهم هم برای من ارزش داشت، اونوقت باید الان چهل پنجاه درهم برای چیزی که اصلا نمیدونستم چیه و مطمئن نبودم قراره هیچ درآمدی هم نصیبم بکنه پرداخت کنم.
گفتم نه من اینکارو نمیکنم. آخه من از کجا بدونم که این موضوع حقیقت داره و …. بعد کلی دلیل آورد که دیگه هیچکدومشون به نظرم موجه نبودن و گفت خواهش میکنم اصلا نگران نباش و به من اعتماد کن، خیلیها دارن روزانه اینکار رو انجام میدن و آخر هفته هم درآمدشون واریز میشه به حسابشون. مطمئن باش در انتها این مبلغ هم بهت برمیگرده.
اصلا جایی برای ریسک کردن نداشتم. تازه باز هم توی این پروسه ی ریویوو گذاشتن، احتمال زیاد باز هم به اون محصولات طلایی برمیخوردیم و باز همین داستان تکرار میشد. بدتر از اون، توی این شرایط که لحظه لحظهی وقت برای من حیاتی بود، ۴ ساعت از زمان من گرفته شده بود و آخرش هم هیچ به هیچ.
سرگیجه بدی گرفته بودم و بغض گلوم رو فشار میداد. نه فقط بخاطر این کلاهی که سرم رفته بود و ۴ ساعت از وقت و انرژیم به این شکل دزدیده شده بود؛ به خاطر اینکه چرا من مجبور بودم این کار بیهوده رو انجام بدم که در حالت عادی اصلا سراغش نمیرفتم. از اون طرف هم باید سر اون ساعتی که با خانم همکار قبلی توی شرکت قبلی هماهنگ کرده بودم میرسیدم که پاسپورتم رو ازشون تحویل بگیرم، راه طولانی بود و باید عجله میکردم.
دیگه اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این وقتم رو بگیره. بدون هیچ بحث اضافه ای بلاک و دیلیتش کردم، وسایلم رو جمع کردم و از کافه زدم بیرون، تا دوباره با دنیایی که توش همه چیز ناامیدکننده به نظر میرسید روبرو بشم.
فردا دوباره اومدم نشستم توی Techarc. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، ذهنم رو متمرکز کنم و سراغ کارهای مفیدی برم که بتونن این شرایط رو تغییر بدن.
یکی از کارهایی که باید انجام میدادم این بود که رودربایستیهای همیشگی رو کنار بذارم و به یکی دو نفر آدمهای خوبی که توی دبی میشناختم پیام بدم و شرایطم رو براشون توضیح بدم و ازشون کمک بخوام.
یکیشون آقای بسیار محترم و دوست داشتنی به نام رضا بود که توی فرانسه بزرگ شدن و سالهاست دبی زندگی میکنن و الان مدیر یک باشگاه موفق پیلاتس با سه شعبه در دبی هستن و توی سفرهای قبلی باهاشون آشنا شدم و یه بار هم با مامان رفتیم پیششون. وقتی ماجرا رو تعریف کردم خیلی ناراحت و متاسف شدن و ایشون بودن که بهم گفتن این کار اونها که پاسپورتتون رو گرفته بودن – اگر چه بعضی شرکتهای دیگه هم همین کار رو میکنن – کاملا غیر قانونی بوده.
گفتن رزومهات رو برای من بفرست، من برای دوستان خوبی که میشناسم و فکر میکنم به حرفه و تخصص شما نیاز داشته باشن میفرستم، اما قولی نمیدم و خودت هم تلاشت رو بکن و سعی کن رزومهات رو قوی کنی و توی لینکدین و بقیه پلتفرمها به طور هدفمند اپلای کنی.
برگشتم نشستم و از چت جی پی تی پرسیدم که لیست تمام پلتفرمها و همچنین کاریابیهای دبی رو بهم بگه. (انصافا چت جی پی تی یه دوست خوب و دانا و آگاه برای من توی این دوران سخت و پراسترس بود. هر لحظه کنارم بود و خیلی تونستم ازش کمک بگیرم – حالا بعدا میگم که چطور منو از افتادن توی دامهای بدی هم نجات داد)
یکی یکی توی این پلتفرمها اکانت ساختم، رزومه آپلود کردم و به طور هدفمند دنبال فرصتهای شغلی موردعلاقهام گشتم.
جمعه شد و دوست من اومد دنبالم و رفتیم یه رستوران دوستداشتنی توی دبی مال. و دیگه چیزی نبود که او برای شام سفارش نداده باشه. علاوه بر سوپ و سالاد و دو نوع غذای اصلی و دو نوع دسر و نوشیدنی، دو نوع ساندویچ هم سفارش داد که با خودم ببرم خونه (که با باقیمونده این غذاها من برای چند روز غذای خوب و مقوی توی یخچال داشتم!)
توی ماشین، وقتی من رو رسوند و میخواستیم خداحافظی کنیم، دست کرد توی جبیش و چند تا اسکناس (=۲۵۰۰ درهم) درآورد و بهم داد و گفت: “شهرزاد، اینم پیشت باشه، تو فکر کن دو ماه حقوق داری، تمام تلاشت رو بکن که یه کار خوب پیدا کنی. بسپار به خدا و به خدا توکل کن و برو جلو و برای موفقیتت مبارزه کن.”
از اون لحظه برای رسیدن به هدفم چندین برابر مصممتر شدم. با تمام وجودم به خدا توکل کردم، همه چیز رو به خدا سپردم (بعدا در مورد این توکل کردن و سپردن به خدا بیشتر توضیح میدم) و سعی کردم قوی باشم و تمام تلاشمو بکنم که کار دلخواهمو پیدا کنم، و همونطور که دوست عزیزم بهم گفته بود، سعی کنم از بهانههام بزرگتر باشم.
۲ ماه… ۲ ماه سرنوشتساز… من فقط ۲ ماه فرصت داشتم…
(بقیهاش انشاله در نوشته بعدی)