فرصتی که داشت از دست میرفت! (یک تجربه شخصی)
خیلی به ندرت پیش میاد که خودم از مغازههای محله مون خرید کنم.
چند روز پیش، بعدازظهر برای خرید چیزی مجبور شدم برم بیرون و مسافت کوتاهی رو پیاده برم تا به محلی که چندین مغازه در اونجا هستن برسم .
توی مسیر که راه میرفتم و طبق معمول از دیدن گلها و درختها و گربهها و کلاغها و گنجشکها و هوای روحبخش بهاری لذت میبردم، چشمم به گربه ای افتاد که پشتش به من بود و داشت توی باغچهها راه میرفت و احتمالا دنبال غذایی چیزی میگشت برای خوردن. با چشمم دنبالش میکردم اما یهو دُمش که به چشمم خورد، انگار یه چیزی توی دلم ریخت پایین. دُمش مثل همه ی گربهها نبود. کوتاه و کپلی شده بود.
با خودم فکر کردم یعنی غیر از اینکه بچه ای، آدم بزرگی گرفته باشه دمش رو با چیزی مثل قیچی بریده باشه، چه اتفاق دیگه ای میتونسته براش افتاده باشه؟
بدجوری دلم گرفت. و حس نفرت عمیقی از اون بچه یا اون آدمیکه به تصورم چنین کاری رو کرده، در خودم احساس کردم.
میگن نفرت چیز خوبی نیست و نباید هیچوقت از چیزی یا کسی متنفر بود.
اما چیزهایی هست که من – به قول میلان کوندرا – «عمیقاً و صمیمانه»! ازشون نفرت دارم.
مثلاً از بچهها یا آدم بزرگهایی که به گربهها (یا هر حیوان دیگری) چوب میزنن. اذیت شون میکنن. اونها رو با ماشین زیر میگیرن. به گربهها سنگ میندازن. بچه گربهها رو میگیرن و پرتشون میکنن و …
بدجوری ازشون متنفرم.
با خودم فکر میکردم این گربه اون موقع آیا چه دردی کشیده؟ آیا چقدر نسبت به انسانها نفرت پیدا کرده؟ آیا چقدر به خاطر این موضوع از گربههای دیگه خجالت میکشه؟ چقدر این موضوع احتمالا روی سیستم و اعضای دیگر بدنش تاثیر نامطلوب گذاشته؟ و …
دلم میخواست بهش بگم ما انسانها رو ببخشه. دست بکشم روی سرش و ازش دلجویی بکنم. ولی رفت … میموند هم فایده ای نداشت.
بگذریم…
به مغازهها رسیدم و چیزی رو که میخواستم خریدم.
اما طبق معمول، بخاطر اون یک چیز، ده تا چیز دیگه هم خریدم!
از جمله چند تا بستنی که به سختی میتونم در برابر خریدنشون مقاومت بکنم.
خلاصه فروشنده چیزهایی رو که خریده بودم برام توی یه نایلون پلاستیکی شفاف گذاشت. دسته ی اون پلاستیک رو که حالا حسابی سنگین هم شده بود دست گرفتم و شروع کردم به پیاده برگشتن و باز لذت بردن از گلها و درختها و هوای روحبخش بهاری و البته فراموش کردن اون گربه!
تقریبا به نزدیکیهای خونه رسیده بودم که یه پسربچه با بلوز قرمز جلوی پام سبز شد و با لحن قشنگی گفت: “یه پونصدی داری؟”
بهش لبخند زدم و گفتم “نه”
گفت: “هزاری چی؟”
بازم لبخند زدم و گفتم “نه، هزاری هم ندارم”
گفت “هیچی پول خرد نداری؟” بازم با لبخندی که دیگه بازتر شده بود گفتم “حالا برای چی میخوای؟”
گفت “یه نونی چیزی بخریم، گشنمونه!”
گفتم “مگه خونه ت کجاست؟”
گفت “افغانستان”!
یه لحظه مغزم هنگ کرد. بعد گفتم “نه الان کجا زندگی میکنی؟”
گفت “فلان محله”
گفتم “پس اینجا چیکار میکنی؟”
لبخند زد.
گفتم ” ببخشید، اصلا پول خرد توی کیفم ندارم.” (واقعا هم نداشتم)
با لبخندی که حس ناامیدی کمیتلخش کرده بود به راه افتاد. من هم برگشتم تا به مسیرم به سمت خونه ادامه بدم.
تقریبا ازش دور شده بوم که افکار و احساسات مختلف از چپ و راست احاطه ام کرده بودن و به ذهن و قلبم هجوم میآوردن.
دهها بار جمله اش توی گوشم صدا میکرد:
“یه نونی چیزی بخریم، گشنمونه!”
با خودم گفتم “خدای من. این بچه ی دوست داشتنی گشنه اش بود! چطور تونستم نسبت به این جمله بیتفاوت باشم؟”
و باز گفتم “شهرزاد، این تو نبودی که یه بار در مورد “فرصتهای چند ثانیه ای برای نیکی ” نوشته بودی؟ چطور به راحتی این فرصت چند ثانیه ای رو از دست دادی و احتمالا برای همیشه در حسرتش باقی بمونی؟”
تقریبا به نزدیکهای خونه رسیده بودم و نایلون سنگین دستم رو خسته کرده بود. سرم رو برگردونم و با خودم گفتم خدایا نرفته باشه.
اون دورترها، پسرک رو با بلوز قرمزش دیدم که داشت سوار دوچرخه ی کهنه ی پسرک دیگری میشد. با اون بسته ی سنگین با قدمهای بلند و سریع به سمتشون رفتم و دستم رو برای پسرک بلند کردم و با اشاره بهش گفتم بیا…
پسرک از روی دوچرخه پرید پایین و دوید به طرفم.
دوباره خوب نگاهش کردم. یه پسر خیلی لاغر و نحیف و با یه صورت ناز و یه لبخند فوق العاده دوست داشتنی.
اول یه نفس راحت کشیدم و بعد کیف پولم رو درآوردم و سه تا پنج هزاری بهش دادم.
گفت “نه اینقدر.”
گفتم “هیس. برو هر چی دوست داری بخر و بخور. “
با خنده، طوری که انگار میخواست پرواز بکنه رفت سراغ پسر دوچرخه سوار.
انگار دیگه خیالم حسابی راحت شده باشه به سمت خونه به راه افتادم.
اما نه… باز یه جای کار ایراد داشت.
همینطور که غرق در افکارم بودم و اون پسربچه و نگاه و لبخند دوست داشتنیش و جمله ی “یه نونی چیزی بخریم، گشنمونه!” مدام میومد توی ذهنم، یکدفعه یادم به نگاهی از او افتاد که در کسری از ثانیه به پلاستیکی که چیزهایی که خریده بودم توش بود، انداخته بود و یکی دو تا از بستنیها با اون رنگهای جذاب بسته بندیشون دقیقاً رو به قسمتی بودن که اون نگاه کرده بود. باز یه چیزی توی دلم ریخت پایین. اینبار سنگین تر از دفعه قبل.
با خودم گفتم “خدایا چطور بیتفاوت ازش گذاشتم.”
دیگه دم در خونه بودم و زنگ رو به صدا درآورده بودم. مادرم در رو باز کرد. پلاستیک رو دادم دستش و خیلی خلاصه براش توضیح دادم که چی شده و گفتم الان برمیگردم. دو تا از بهترین و خوشمزه ترین بستنیها رو هم از توی پلاستیک در آوردم و به سرعت برگشتم.
توی راه، نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم. مدام خودم رو ملامت میکردم و توی دلم تکرار میکردم “خدایا کمک کن پیداش کنم. اگه رفته باشه چی؟ اگه دیگه نبینمش چی؟ اگه دیگه پیداش نکنم چی؟ خدایا! او داشت به این بستنیها نگاه میکرد. چطور من حواسم نبود؟ …”
اشکهام بی امان میومدن پایین و بلافاصله با کف دستم خشک میشدن (دستمال هم همراهم نبود. چه میدونستم اینطوری میشه:) ) و فقط میدویدم.
انگار تمام عشق و همدردیم نسبت به اون گربه، نسبت به اون بچه و هر چیز دیگه ای روی هم جمع شده بود و از چشمام میزد بیرون!
رفتم سمت مغازهها. گفتم احتمال زیاد باید این دور و برا باشه و اومده باشه تا با پولی که بهش داده بودم چیزی بخره.
همینطور که به اطراف چشم انداخته بودم یکدفعه با دیدن بلوز قرمز پسرک نفس راحتی کشیدم. سوار دوچرخه ی پسرک دیگه، داشتند میرفتن. خوشبختانه به طرف من نگاه کرد و دید که دارم از دور براش دست تکون میدم و بهش اشاره میکنم. اشکهامو حسابی پاک کردم و با لبخندی منتظرش موندم.
از دوچرخه پیاده شد و دوید به سمت من. اون پسرک دیگه هم که کمیبزرگتر به نظر میرسید با دوچرخه خودش رو رسوند.
سه نفر – یکی دو بستنی در دست، یکی با بلوز قرمز و مبهوت و یکی با دوچرخه ای کهنه و زوار دررفته – اون وسط مات و ساکت ایستاده بودند.
دستمو دراز کردم و به هر کدومشون یکی از بستنیها رو دادم و به پسربچه بلوز قرمز که با تعجب نگاهم میکرد و نمیدونستم چی بگم، گفتم:
“چون دیدم بچه ی خیلی خوبی هستی، گفتم از این بستنیها هم بخوری.”
دوباره لبخند شیرین روی لبانش نشست و نمیدونست چی بگه. با لحن بچگانه اش و با یه لهجه ی دوست داشتنی چند بار گفت:
“چرا اینقدر چیز به ما میدی؟ چرا زحمت میکشی؟”
گفتم “آخه خیلی بچه خوبی هستی. همیشه همینقدر خوب باش. باشه؟”
سرش رو تکون داد و با خوشحالی گفت “باشه.”
برگشتم به طرف پسرک دیگه که ابرهایی که از زین دوچرخه اش بیرون زده بود توجهمو جلب کرد و بهش گفتم “با هم برادرین؟”
گفت “آره. “
گفتم “درس میخونین؟”
گفت” آره من هفتم هستم. برادرم پنجم. بابامون هم بنا است. ما میخواهیم درس بخونیم. باسواد بشیم. بیسوادی خیلی بده. آدم نمیتونه روی تابلوها رو بخونه!”
برادر بلوز قرمز هم لبخند قشنگش از لباش دور نمیشد و گفت “آره . مامانم افغانستانه. گفته حتما درستون رو بخونین.”
گفتم “آره خیلی راست میگه. خیلی خوبه که شما دو تا، اینقدر بچههای خوبی هستین و مدرسه میرین و درس میخونین. مطمئنم وقتی بزرگ شدین، آدمهای موفقی میشین و زندگی تون خیلی خوب میشه.” و اونها هم لبخند زدن و با اشاره ی سرشون حرف من رو تصدیق میکردن.
خلاصه یه کم گپ زدیم و بعد باهاشون خداحافظی کردم و با آرامش وصف ناپذیری به سمت خونه برگشتم.
حس میکردم این چند دقیقه حرف زدن با این دو تا بچه و دیدن حس خوب و لبخند زیبای اون پسرک بلوز قرمز یکی از زیباترین تجربههای زندگیم بود، اونقدر که توی راه با خودم فکر میکردم گاهی مصاحبت و گفتگوی چند دقیقه ای با یک بچه ی کوچک ناآشنای ضعیف که هنوز بلد نیست چطور حرف بزنه و چطور تشکر و قدردانی قلبی اش رو به زبون بیاره، ولی زیباترین لبخند دنیا رو به لب داره؛ چقدر میتونه تجربه ای زیبا، دوست داشتنی و ارزشمند باشه.
سلام شهزاد مهربونم
من برگشتم..از یه سفر دو ماهه به درون خودم برگشتم..
امیدوارم دوباره من رو بپذیری دوست من..
دلم برات تنگ شده بود..امروز که این پست رو خوندم دلم بیشتر برای خودت و مهربونیت تنگ شد..امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی دوست من..
قربانت آزاده م 😉
سلام آزاده ی عزییزم. دوست همیشه خوب و پرارزش من.
چقدر با خوندن دوباره ی کلام آروم و مهربون تو خوشحال شدم.
خیلی خیلی به خونه ی خودت خوش اومدی. یا به عبارت بهتر “خوش برگشتی”! (ترجمه ی نازیبایی از Welcome Back)! 😉
آزاده. من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی زیاد. یک روز جدید هم بدون تو، یه چیزی کم داشت!
همیشه توی ذهنم بودی و منتظرت بودم.
خوشحالم که دوست خوب و عزیز خودم رو دوباره بیشتر میبینم و حس میکنم.
ممنون که اومدی و برام نوشتی.
امیدوارم یک دنیا خوشبخت و شاد باشی.
راستی. تو برای من فقط آزاده ای. نه آزاده م! 😉
قربانت: شهرزاد 🙂
سلام شهرزاد جان
ممنون که این تجربهی قشنگت را با ما به اشتراک گذاشتی؛ توی دنیایی که هر روز داره بیشتر به سمت مکانیکی شدن میره و آدمها دارن تبدیل میشن به یه مشت ربات، به اشتراک گذاشتن چنین تجربههایی خیلی ارزشمنده و به هممون یادآوری میکنه که با مهربونیهای کوچیک چقدر میتونیم زندگی خودمون و دیگران را زیباتر و شادتر کنیم.
چند وقت پیش توی تلویزیون یه نانوای مهربونی را نشون میداد که علاوه بر اینکه خودش به نیازمندان مهربونی میکرد باعث شده بود تا دیگران هم توی این مهربونی سهیم بشن. به این صورت که روی مغازهاش یادداشتی چسبونده بود که: «اگه پول خرید نان ندارید میتونید به رایگان نان بردارید»؛ مردم اون محله هم وقتی نون میخریدن یه مبلغی هم اضافه پرداخت میکردن تا توی این مهربونی نانوا سهیم بشن 🙂
+ یادمه یکی از پستهای خوب متمم هم لیستی از مهربانیهای کوچیکی بود که خیلی دوستشون دارم و سعی میکنم تا حد امکان انجامشون بدم (http://motamem.org/?p=7955).
ممنون شادی عزیزم و ممنون بخاطر حرفهای قشنگت.
آره یاد اون پست مهربانیهای کوچک متمم هم بخیر. خیلی خوب بود که دوستان، تونستن اونجا ایدههای مهربانیهاشون رو با دیگران به اشتراک بذارن.
به قول محمدرضا عبدالملکیان، این شاعر دوست داشتنی:
“میشود در سردی سرشاخههای باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را میشود پرسید
چشمها را میشود آموخت.
.
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم”
شهرزاد عزیز سلام امیدوارم که خوب باشی خیلی وقت بود که به اینجا سر نزده بودم تقریبا از خروج یکباره ات در اینستاگرام البته بیشتر به خاطر گرفتاریهای روزمره فرصت نشده بود. راستی فعالیتت در متمم ستودنیه امیدوارم جز بهترینهای متمم جایگاهت بشه. هنوز لطفت رو برای معرفی پیج اینستام فراموش نکردم الان با خوندن روزنوشته ات مهربونیت برام تداعی شد.فرصت کنم حتما به اینجا سر میزنم. روزگارت خوش
سلام بهزاد عزیز.
چقدر با کامنتت خوشحالم کردی.
خیلی لطف دارین. خیلی ممنونم.
اختیار دارین. امیدوارم mandah – [درست گفتم اسمشو؟] – همیشه سرِپا و پررونق باشه. 🙂
من هم لطف شما رو بخاطر معرفی اون سری آهنگهای بسیار زیبای آندره آرزومانیان، هیچوقت فراموش نمیکنم.
خوشحال میشم هر وقت فرصتی دست داد، سری به اینجا بزنین.
شاد و سلامت باشین.
سلام شهرزاد
با این که ی خرده حس و حال این نوشته اندوهناک بود ولی من خوشحالم .
اولش این که بلاخره وبلاگتو پیدا کردم و دقیقا همونطور که فک میکردم بود. اگه بگم چی سرچ کردم تا پیدات کردم خندت میگیره.سرچ کردم (شهرزادی که در متمم است ) و دم این گوگل گرم. وقتی اسمهای آشنا رو در کامنتا دیدم گفتم دیگه خودشه.و خب حالا باید بشینم مطالبتو تک به تک بخونم.
راستش توی متمم و روز نوشتهها نمیتونم خیلی بلند فکر کنم اینجا خودت اجازه رو دادی دیگه.
راستی شهرزاد دیدم جواب همه بچهها رو میدی.امیدوارم این امر در مورد من صادق نباشه.چون اینجوری خجالت میکشم زیاد کامنت بذارم .
ممنون
سرچ گوگل با “شهرزادی که در متمم است”. 🙂 خیلی جالب بود برام. 🙂
سلام. خیلی خوش اومدین به اینجا. البته چون خواسته بودید، من توی روزنوشتهها یه hint به عنوان وبلاگ دادم. چون دلم نمیخواد مستقیم بهش اشاره کنم. به هرحال خوشحالم که اینجا رو با جستجوی خودتون پیدا کردین و امیدوارم مطالبش رو دوست داشته باشین. و مرتب بهش سر بزنین.
البته اول متمم، بعد اینجا؛)
بازم ممنونم و… باشه راحت باشین. من به همه کامنتهاتون جواب نمیدم.:)
من ی معذرت خواهی بدهکارم .راستش وقتی روز نوشتههارو خوندم گفتم ای بابا کاش ی اشاره ای کرده بود.البته میدونستم که مستقیم نمیگید.ولی فک نمیکردم دیگه تا این حد ریز 🙂 . راستشتو بخواید اصلا دقت نکرده بودم .گرچه دقتم میکردم هم گمون نکنم متوجه میشدم.ولی بازم ممنون
سلام
توصیفتون خیلی خوب بود، واقعا لذت بردم.
ضمنا خدا رو هم شکر کنید بخاطر این روح لطیف و این احساس زیبا و
“همیشه همینقدر خوب باش. باشه؟”
باشه… 🙂
ممنون امین جان.
سلام.
واقعا زیبا نوشتید در مورد یه اتفاق به ظاهر ساده و بدیهی روزانه که اکثر ماها بیشتر اوقات با بی تفاوتی از کنارشون میگذریم. متاسفانه یادم نیست کجا خوندم که نوشته بود: یک انسان با کنش کامل حتی با دیدن یک پرتغال هم به وجد میاد.
ما ادما هر لحظه هنگام عمل چندین انتخاب در اختیار داریم،این با ماست که اونقدر اگاه و هشیار باشیم و از قبل خواستهها و نخواستههایمان را مشخص کنیم و با دانستههای خود انتخابهای پر معنا تری را حتی در به ظاهر بدیهی ترین لحظات زندگمون داشته باشیم.
مرسی از نوشتتون.
مهران عزیز. ممنونم که این نوشته ی طولانی رو خوندی و ممنون از کامنت قشنگت.
میدونی. به نظر من هم بدترین اتفاقی که میتونه برای یه انسان بیفته، دچار شدن به بی تفاوتیه و نداشتن ادراک درستی از محیطش و آنچه که در اطرافش در حال روی دادنه، و رد شدن و گذشتن…