چند وقت پیش، وقتی مثل همیشه در مترو در حال خواندنِ کتاب بودم – وقتی برای یک لحظه نگاهم جای دیگری غیر از کتاب را دنبال کرد – کسی که روبروی من نشسته بود به من گفت:
– خوش به حالتون کتاب میخونین. من هم همیشه توی مترو کتاب میخونم، اما امروز یادم رفته کتابم رو با خودم بیارم و ناراحت و کلافهام.
بعد پرسید:
– ببخشید. چه کتابی میخونین؟
من هم اسم کتاب را گفتم.
بعد گفت:
– چه خوب. میشه ببینمش؟
گفتم:
– با کمال میل.
و کتاب را به او دادم.
و نگاهش کردم.
کتاب را بدون آنکه به روی جلد و عنوان و عنوان فرعی و نام نویسنده و نام مترجم، و بعد فهرست مطالب، و سپس توضیح کوتاه پشت جلد – که نگاهی کلی و مختصر و سریع به موضوع و تمِ کتاب دارد – نگاهی بکند (نگاه دقیق و خواندنِ دقیقشان، پیشکش)
فقط همینطور که در دستش بود از اول تا آخر، مثل اسکناسهایی که در دستگاهِ پول شمار، پشتِ سرِ هم سریع ورق میخورند، ورق زد
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
– کتابِ جالبیه!
و کتاب را داد دستم.
کتاب را با لبخندی از او گرفتم،
و به خواندنِ کتابم ادامه دادم. 🙂
احتمالا از تکنیک فوتو ریدینگ استفاده کرده و کتاب رو خونده :دی