به کتابفروشی ای که آنجا را بهشت خود میداند، میرود.
کتابی را که به قصد خریدش به کتابفروشی رفته بود با راهنماییِ فروشنده در میان کتابهایی که آرام و فروتنانه بر روی قفسهها جای گرفته اند و گویی بیصدا او را مینگرند، مییابد.
آن را از قفسه بر میدارد و در دست میگیرد تا برای حساب کردن به سمت صندوق برود.
اما مثل همیشه دلش نمیآید به این زودی از آن کتابفروشی و از میان کتابهایی که گویی هر کدام داستانی، حرفی و مطلبی برای گفتن، در دلهای کاغذی شان دارند، دل بکَند.
باز هم در میان راهروها و قفسهها راه میرود و به کتابها با جلدهای رنگارنگ و عنوانها و نویسندههای آشنا و ناآشنایشان مینگرد.
در حین این گشت و گذار، گذارش به سرزمین شگفت انگیزِ رمانها میرسد.
و با دیدن عنوانِ کتابی، خیره بر جای میایستد:
«دختر عموی من، راشل»
از دافنه دوموریه
به یاد میآورد که این کتاب را چند سال پیش از کتابخانه ای، به امانت گرفته بوده و خوانده است.
جزییات رمان را به روشنی به یاد نمیآورد،
اما تنها یک جمله از آن به یادش مانده است،
که ناگهان قلبش را میفشرد و سپس دردی را در دلش احساس میکند.
و جمله ای را که از رمان به یاد آورده است، با خود زمزمه میکند:
“من تا پایان عمرم، به این میاندیشیدم:
زنی که عشق را میپذیرد، تا چه اندازه بی دفاع میگردد.”