تصمیم گرفتم آن روز را جور دیگری آغاز کنم و صبح، مثل همیشه برای رسیدن به محل کار، سوار ماشین شخصی نشوم.
بخشی از مسیر را با تاکسی و بخش دیگری را – حدود بیست دقیقه – پیاده، راهی شدم.
با شنیدن صدای رادیو و برنامه ی صبحگاهی که راننده ی تاکسی، صدای آن را بلند کرده بود و مجریان برنامه میکوشیدند تا به زور! و با انواع و اقسام حرفهای انگیزاننده، شنوندههای احتمالاً خوب آلود و بی انگیزه ی خود را تکانی بدهند و بر بالهای شوق برای شروع روز دیگری از زندگی، به پرواز در آسمانی درآورند که تلألو نور آفتاب، گرم و روشنش کرده بود؛
به سالهای گذشته ای برگشتم که اندکی علاقه به شنیدن برنامههای رادیو داشتم و مخصوصا صبحها توی ماشین به آن گوش میدادم.
اما کم کم به دلایل مختلف از شنیدنش دلزده شدم و دیگر به سراغش نرفتم. باز سوار بر خطی که یک سرش فلشی را به سمت گذشته نشان میداد، به روزهای خیلی دورتر سُر خوردم.
خوب یادم هست آن روزهایی که کودک یا نوجوانی بیش نبودم و عاشق قصههای شب رادیو …
آهنگ زیبای ابتدای برنامه که شروع میشد و یک نفر با صدای زیبایی میگفت:
“قصه ی شب”
انگار یکی از قشنگترین لحظههای زندگیم بود.
یک رادیوی کوچک زردرنگ داشتم و شبها ساعت ۱۰ شب، هر طور که بود خودم را به رختخواب میرساندم تا در قلمرو سکوت و سکون و تاریکی و آرامشی که در اتاقم فرمانروایی میکرد، همانطور که بر بستر گرم و نرم تخت خود آرام گرفته بودم، رادیوی زرد کوچکم را کنار گوشم بگیرم و با صدای کم، به بقیه ی داستان مهیج شبهای گذشته، با صدا و اجراهای فوق زیبا و دوست داشتنی گویندههایش گوش بدهم و فضای قصه را در ذهنم تصویر سازی کنم و نیم ساعت با قهرمانهای آن داستان زندگی کنم.
مشتاق بودم ببینم مثلا بر سر آن دو خواهر دوقلو که در زمان نوزادی، پدر و مادرشان از هم جدا شده بودند چه آمد؟
همان دو که یکی پیش پدر و دیگری پیش مادر زندگی میکرد و بعد از سالها به طور خیلی اتفاقی در یک اردو با هم آشنا شدند و از شباهت عجیبشان به دوقلو بودن همدیگر پی بردند. آیا بالاخره پدر و مادرشان متوجه میشوند که آنها جایشان را با هم عوض کرده اند؟
آیا نقشه ی آن دو خواهر برای آشتی دادن پدر و مادرشان و اینکه همه گی به خوبی و خوشی با هم و در کنار هم زندگی کنند عملی میشود؟
بعضی قسمتهای داستانها هم با آهنگهای مهیجی که یکهو توی دل آدم را خالی میکند، آنقدر در نظرم هیجان انگیز میآمد که نفسم را در سینه حبس میکرد.
اما عاشق همان حس ترس و هیجانی بودم که مرا برای دانستن ادامه و آخر داستان مشتاق تر میکرد.
تاکسی متوقف شد و یک لحظه به خودم آمدم. وقت پیاده شدن بود.
از تاکسی پیاده شدم و در بلوار میان دو خیابان، اینبار بر پای قدمهایم سوار شدم.
هوای خنک صبحگاهی، به طرز مطبوع و دوست داشتنی، گونههایم را نوازش میکرد و حس سرشار بیداری را در تمام سلولهایم تزریق میکرد.
برگهای خشک و زرد پاییزی، یکی پس از دیگری، نرم و آرام در جلوی قدمهایم فرود میآمدند و با زبانی بی صدا، گذر مرا از کنار درختهای خزان زده ی خود که با برگهای زردشان در نور آفتاب، چون سینه ریزی از طلا میدرخشیدند، خوشامد میگفتند.
برگی بازیگوش بر روی سرم افتاد.
او را در دست گرفتم، تن خشک و آسیب پذیرش، آماده ی شکسته شدن بود.
آرام او را بر روی شاخه ای که هنوز برگهای سبزی که به زردی میگراییدند، عزم ترکش را نکرده بودند، گذاشتم تا یکبار دیگر شانس بازیگوشی و افتادن از آن بالا را بر سر رهگذری دیگر داشته باشد.
کلاغی سیاه، مثل انسانی خردمند که دستهایش را از پشت به هم گرفته باشد و قدم بزند، آنطرفها پرسه میزد.
حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت. انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
شاید به این فکر میکرد که چرا این آدمها که اینقدر ادعایشان میشود، به اندازه ی او باهوش نیستند تا برای حل مسائلشان، راه حلهای مناسب تری بیابند؟
به چهارراهی رسیدم که فضای آرام بلوار را به فضای شلوغ خیابان متصل میکرد. در انتهای بلوار، حوض آبی رنگی بود که فواره ای کوچک در آن خودنمایی میکرد.
با رقص و موسیقی زیبایی که با سازهایی از قطرات آب نواخته میشد، تا ارتفاعی مشخص به بالا میپرید و سپس به درون حوض شیرجه میزد و مدام همین یک کار را تکرار میکرد.
ناگزیر به خیابان پا گذاشتم تا از چهارراه رد شوم و ادامه ی راه را از پیاده رو و از کنار مغازههایی که هنوز صاحبانشان در خواب ناز بودند پی بگیرم.
چراغ برای عابران پیاده قرمز بود. ایستادم.
اما آدمیتازه از پشت سر من رسید و بی اعتنا به چراغ قرمز عابر، از لابلای ماشینها که خود از لابلای ماشینهای دیگری ویراژ میدادند، از عرض خیابان گذشت.
شاید صلاح نمیدید که حتی دقیقه ای در این مسابقه ی نفس گیر زندگی متوقف شود.
چه بسا رقیبان، زودتر از او به خط پایان میرسیدند و گوی سبقت زندگی را از او میربودند.
بالاخره چراغ سبز شد و عرض خیابان را پیمودم در حالیکه به رانندگانی مینگریستم که با بی میلی، اجازه ی عبور به عابری را داده بودند که جایی در وسط خیابان بین آن همه ماشین نداشت!
اصلا چه معنی داشت که یک عابر پیاده بیخیال در وسط یک خیابان برای خودش راه برود؟
گویی همه آماده ی شنیدن شلیک لحظه ی سبز شدن چراغ بودند تا پا را بر روی گاز بفشارند و از دیگری جلو بزنند و به عابرها هم حالی کنند که جای آنها در پیاده روها است، نه در خیابان که فقط قلمروی پادشاهی آنهاست.
به پیاده رو رسیدم.
خیلی از مغازهها هنوز تعطیل بودند.
اما نمیدانم چرا یک آجیل فروشی آنموقع صبح باز بود و نور چراغهای پرنور و زردش را بر روی آجیلها وشیرینیها افکنده بود تا رهگذران را به هوس بیندازد.
کمیتعجب کردم اما با خود گفتم شاید آدمهایی هم هستند که اول صبح، به جای صبحانه، هوس آجیل خوردن و شیرینی خوردن میکنند.
دیگر آموخته ام که در این دنیا هیچ چیز بعید نیست. حتی اگر ببینم که صبحها یک آجیل فروشی، زودتر از یک کله پاچه فروشی مغازه اش را باز میکند.
کنار آجیل فروشی، یک کتابفروشی بود که هنوز تعطیل بود و در تاریکی داخل مغازه و از پشت میلههایی که جلوی شیشه کشیده شده بود، به زحمت میشد کتابها را دید و عنوان کتابها را خواند.
خوب.. مغازه دار حق داشت.
احیاناً کسی آن موقع صبح، به تنها چیزی که فکر نمیکرد کتاب و کتاب خریدن و کتاب خواندن بود.
تازه فروشنده ی کتابها در بقیه ی ساعات روز هم شاید با حسرت به نظاره ی مغازههای همسایه اش که مرتب از مشتری پر و خالی میشدند مینشست.
جلوتر بوی مطبوع نان سنگک مشامم را پر کرد.
آنقدر این حس خوب بود که شاید اگر نگران دیر نرسیدن به سر کار نبودم، با کمال میل، آخرین نفر در صف تقریبا طولانی آن میایستادم تا مدت زمان بیشتری این بوی خوشایند را حس کنم و البته بعد طعم خوشمزه ترش را.
مثل اینکه میگویند پخت نان سنگک قبل از ورود اسلام در ایران رواج داشته و در واقع ایده پخت آن را پزشک یکی از سلاطین ساسانی میدهد.
او برای سلطان که بیماری سختی دچار شده بود تجویز میکند که نانی بخورد که روی ریگ (سنگ ریزه) پخته شده باشد.
البته ابداع تنور نان سنگگ را به شیخ بهایی هم منسوب کرده اند و میگویند: شاه عباس برای رفاه حال طبقات تهیدست و لشگریان خود که غالباً در سفر احتیاج به نان و خورش موقت و فوری داشتند و لازم بود به هر شهری میرسند نانواییهایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که خورش نان قرار دهند، درصدد چاره برآمد و حل این مشکل را از «شیخ بهایی» که از علما و دانشمندان ایران بود خواست. شیخ بهایی با تفکر و تعمق تنور سنگکی را ابداع نمود.
هر چه که بوده، این را میدانم که نان سنگک از خوشمزه ترین و محبوب ترین و غنی ترین نانهایی است که آن لحظه ناچار بودم با نارضایتی، از کنار آن بگذرم و با بو و مزه ی دوست داشتنی اش وداع کنم.
هنوز در فکر نان سنگک بودم که ماشینی پارک شده لب خیابان توجهم را جلب کرد.
نه بخاطر اینکه آن ماشین عجیب یا زیبا یا لوکس یا هر چیز دیگری بود. به خاطر اینکه دقیقاً زیر تابلو “توقف اکیداً ممنوع” پارک کرده بود.
البته انگار یادم رفته بود که همین چند دقیقه ی پیش بود که با خود میگفتم: دیگر در این دنیا هیچ چیز بعید نیست.
روی از ماشین برگرداندم و چشمم به یک تلفن عمومیافتاد که مثل یک شیء متروکه در گوشه ای از پیاده رو، به حال خود رها شده بود.
گویی گوشیهای موبایل، که در دست آدمها گاه و بیگاه به او فخر میفروختند، او را به خاطره ای در گذشتههای دور تبدیل کرده بودند.
صدای نفس نفس زدن آدمیتوجهم را به خود جلب کرد که میدوید تا به اتوبوسی که در ایستگاهی ایستاده بود برسد.
انگار اگر او را از دست میداد، دیگر معلوم نبود تا کی باید در آن سرما، سر پا بایستد تا به وصال اتوبوس بعدی برسد.
شاید هم در آن مدت کمیچمن زیر پایش سبز میشد و یادگاری از خود در ان ایستگاه بر جای میگذاشت.
جلوتر پیرمردی را دیدم که شیء ای عجیب بر روی دوش گرفته بود و به سمت ساختمانی در حال ساخت میرفت.
کلی فکر کردم تا اسم آن شیء عجیب یادم آمد.
بله، کلنگ!
قیافه ی کلنگ، پاک داشت از یادم میرفت.
دیگر کم کم به محل کار میرسیدم.
به آنجا که رسیدم، با خودم فکر کردم؛ چقدر امروز، روز دیگری بود.
سلام شهرزاد جان… هم پاییز بوی سنگک هم قصه شب و هم به طور خاص داستان اون دوقلوها که بعدش خواهران غریب شدند بر پرده سینما برای من هم خیلی حس و معنا دارند… نو باشی نفس به نفس
سلام نجمه جان.
آره، بعدش که فیلم خواهران غریب – با بازی دوست داشتنی خسرو شکیبایی – رفت روی پرده ی سینما (یادمه من توی جشنواره فیلمهای کودکان و نوجوانان رفتم دیدمش)، با خودم گفتم: چه جالب، این همون داستانه هست که توی “قصههای شب” شنیده بودمش. اسم داستان اصلی اش رو یادم رفته و اسم اون دو خواهر دوقلو رو هم فقط یادمه که اسمهاشون خیلی قشنگ بود.:)
راستی چه قشنگ و جدید بود این آرزو: “نو باشی نفس به نفس.” 🙂 ممنون نجمه جان. تو هم همینطور.
این نوشته حال من رو خوب کرد…
امیدوارم شما هم همیشه همین حس خوب رو داشته باشید.
این آهنگ هم بی ارتباط با متن زیباتون نیست. امیدوارم خوشتون بیاد.
http://s3.picofile.com/file/8226538234/lalaei.mp3.html
خیلی خوشحالم از این بابت. و ممنونم از لطف تون.
بله… این هم که از اون آهنگهای فوق العاده نوستالژیک دوران کودکیمونه و همینطور قصههاش…
ممنونم که لینک دانلودش رو برام گذاشتین.:)
سلاااااااااااااااام
خوبی خانم شهرزاد؟
خیلی وقت بود به اینجا سر نزده بودم.
سلام. خوبم. شکر خدا…
خیلی ممنونم از لطفت.:) و امیدوارم شما هم همیشه خوب باشی.
هروقت به اینجا سر بزنی خوشحالم میکنی مجتبی جان.