قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۴): قصه‌ی دو سگ

پیش نوشت: این قصه را از داستان کوتاهی از کتاب ۴۸ قانون قدرت، که در یکی از پاراگراف‌های متمم ، با عنوان پاراگراف فارسی – گفتگوی دو سگ خوانده بودم، الهام گرفتم و نوشتم.

—————————

قصه‌ی دو سگ

جوجو و باربُس، دو سگ و دو دوست قدیمی‌بودند که دست روزگار، آنها را از هم جدا کرده بود و هر یک را به سرنوشتی دچار کرده بود.

جوجو در خانه‌ای بزرگ و مجلل زندگی می‌کرد.

او به راستی خوشبخت بود و در ناز و نعمت زندگی می‌کرد.

صاحب پیرش که تک و تنها با او در آن خانه زندگی می‌کرد، بی‌اندازه با او مهربان بود و بیش از همه و حتی فرزندش که سالها بود به او سر نزده بود و او را ندیده بود، دوستش داشت.

گاه ساعتها با او و شیرین‌کاریهایش سرگرم میشد و گذر زمان را که هر روز برای او کند و کسل کننده‌تر می‌شد، حس نمی‌کرد.

پیرمرد مهربان، صبح و ظهر و شام، ظرف نقره‌ی براق و اعلاء جوجو را که آن روزها که جوان بود در سفری از لندن خریده بود با غذاهایی که هر بار با گوشت مرغ و گوسفند و گوساله و بوقلمون می‌پخت و به زیباترین شکل می‌آراست پر می‌کرد،

و در حالی که جوجو بر روی فرشی نرم از ابریشم لم داده بود و فارغ از سختی‌های گذشته، با خیالی آسوده و آرام به او می‌نگریست، ظرف غذا را جلویش می‌گذاشت و دستی بر سرش می‌کشید.

جوجو غذا را که می‌خورد و تا خرخره سیر می‌شد، هیکل فربه‌اش را از روی فرش زیبا و نرمش بلند می‌کرد،

و بر روی دوپای عقب خود راه میرفت تا باز با راه رفتن بامزه‌اش، صاحب پیرش را به خنده بیندازد و به وجد آورد.

او روزها و شبها آنقدر خورده بود و خوابیده بود که هیکلش حسابی چاق شده بود و وقتی راه می‌رفت، حالت خنده‌داری به خود می‌گرفت و صاحبش را با راه رفتن خود بیشتر سرگرم و شاد می‌کرد.

اما جوجو همیشه هم خوشحال و راضی نبود.

فقط می‌دانست که نباید بخاطر اینهمه نعمت و آسایش که قبلا حتی خوابش را هم نمی‌دید، شکایتی داشته باشد.

گاهی دلش برای راه رفتن و دویدن و دراز کشیدن بر روی زمین‌های سرسبز و پرگل دشت‌های زیبای اطراف خانه تنگ میشد، اما دلش نمی‌خواست از خانه بیرون برود.

شب و روز در خانه می‌ماند و می‌خورد و می‌خوابید و تنها کاری که بلد بود، همین بود که برای صاحبش شیرین‌کاری کند و روی دو پای عقبش راه برود.

می‌ترسید اگر بیرون برود، دوستان و آشنایان قدیمی‌اش او را ببینند و مسخره‌اش کنند یا دیگر او را به جمع خود راه ندهند.

آخر او، روی چهار پا راه رفتن را دیگر پاک فراموش کرده بود.

جوجو هر شب، وقتی می‌خوابید، خواب می‌دید که مثل قدیمها روی چهار پا راه میرود و در دشت‌های سبز و زیبای اطراف می‌دود و با دوستانش بازی می‌کند.

خواب میدید که باد موها و گوشهایش را نوازش می‌کند و از ته دل میخندد و دلش می‌خواهد از فرط آزادی و خوشحالی‌ پرواز کند.

اما صبح‌ها وقتی از خواب ناز برمی‌خواست، دوباره یادش می‌آمد که اینها رویایی بیش نبوده است.

دوباره دلش می‌گرفت. اما با خودش می‌گفت بهتر است این رویا را فراموش کنم.

مهم این است که اکنون در ناز و نعمتم و هر چه بخواهم از طرف صاحب مهربانم بی منت فراهم می‌شود.

و حالا بشنوید از سگ دیگر، باربُس.

باربس، سگ نگهبانی بود که صاحبش را دوست داشت.

شبها بر روی زمین سفت و سرد کنار دیوار، بیرون خانه می‌خوابید و در زمستانها از سرما می‌لرزید و تا صبح نگهبانی می‌داد.

هروقت باران می‌بارید خیس آب کشیده می‌شد و گاهی به بهانه‌ی واق واق بی‌هنگام، از صاحب بی‌حوصله اش تازیانه می‌خورد.

تنها غذایش، تکه استخوانی سرد بود که صاحبش شبها بیرون خانه، جلویش می‌گذاشت و هیچوقت هم کامل سیرش نمی‌کرد.

گاه مجبور بود در طول روز، در کوچه پس کوچه‌های اطراف، به دنبال ته‌مانده‌ی غذایی بگردد، تا شاید کمی‌شکم گرسنه‌اش را سیر کند.

خلاصه، زندگی طاقت‌فرسایی داشت.

اما مثل همیشه به صاحبش وفادار بود و از خانه‌اش نگهبانی می‌کرد و وظایفش را به خوبی انجام می‌داد و به خودش امید می‌داد و می‌گفت شاید روزهای بهتری در راه باشد.

روزی جوجو، کنار پنجره بر روی بالش نرم خود لم داده بود و به بیرون نگاه می‌کرد.

ناگهان سگی را در مقابل پنجره دید و باورِ آنچه می‌دید برایش دشوار بود.

بله، آن سگ باربس بود.

همان سگ نگهبان قدیمی‌که سالها پیش، وقتی که او هم مثل همه سگها روی چهار پا راه میرفت، پیش هم زندگی می‌کردند.

باربس لاغر و نحیف‌تر از همیشه در مقابل پنجره ایستاده بود و با چشمانی که از تعجب، پلک نمیزد، به او زُل زده بود.

“جوجو؟”

این صدای هیجان‌زده‌ی باربس بود که از گلوی لاغرش بیرون آمد.

جوجو هم آنقدر هیجان زده شده بود که گردنش را به طرف پنجره کشید و گفت:

“خودم هستم. و تو، باربس؟”

آنقدر از دیدن همدیگر خوشحال شده بودند که تا چند دقیقه زبان‌شان بند آمده بود.

وقتی که هیجان‌شان فرو نشست، شروع به تعریف و درددل کردند و از هر دری، سخنی به زبان راندند.

آنقدر حرف زدند و حرف زدند که نفهمیدند قرص طلایی خورشید، کی چهره از دامان روز برکشید و جای خود را به پرده‌ی سیاه شب داد.

باربس که می‌دانست شب را باید نگهبانی دهد، از جوجو خداحافظی کرد و او را در خانه‌ی مجللش تنها گذاشت و به خانه‌ی محقر خویش بازگشت.

روزها و هفته‌ها از ملاقات آن دو گذشت.

روزی صاحب پیر جوجو مریض شد و روزها در بستر افتاد.

جوجو نمی‌دانست چگونه به صاحب مهربانش کمک کند. از طرفی هم نمی‌خواست کسی، بیرون خانه او را روی دو پا ببیند.

تصمیم گرفت آنقدر پارس کند تا شاید کسی بر بالین صاحب مهربانش حاضر شود.

سرانجام همسایه‌ای که از بیماری آن مرد آگاه شده بود، طبیبی بالای سرش آورد. اما سودی نداشت، چون پیرمرد، روز بعد، جان‌به‌جان آفرین کرد.

خبر مرگ او به گوش تنها فرزندش رسید و روز بعد، خانه از همهمه‌ی او و همسر و کودکانشان پر شد.

در این میان، جوجو دیگر نه آبی داشت و نه غذایی.

دیگر نه از ظرف نقره خبری بود و نه از آن فرش ابریشمی‌نرم که روزگاری فارغ از تلخی‌های روزگار بر آن لم می‌داد.

همه به راه رفتنش می‌خندیدند و مسخره‌اش می‌کردند، و عاقبت او را از خانه بیرون انداختند و در را به رویش بستند.

جوجو، آنقدر غمگین بود که دلش می‌خواست بمیرد.

پشت در خانه نشست تا هوا تاریک شد. بعد روی دوپای عقبش، آنقدر رفت و  رفت تا به دشتی که همیشه با باربس در آنجا بازی میکرد و همیشه آن دشت زیبا را در خواب و رویاهای شبانه‌اش می‌دید رسید.

از آنطرف، فرزند پیرمرد ثروتمند، به دنبال یک سگ نگهبان خوب و زرنگ می‌گشت.

از قضا، صاحب باربس که با او دوست بود، باربس را در ازای پولی درشت پیشنهاد کرد.

باربس، از همان روز، به آن خانه رفت و با علاقه و اشتیاق زیادی از او استقبال شد.

خانه‌ی چوبی زیبای کوچکی در انتهای باغ برایش ساختند که فرش نرمی‌در آن پهن شده بود و شبها بر روی آن می‌خوابید.

هر روز سیر و پر غذا می‌خورد و از خانه نگهبانی می‌کرد.

کم کم بدن نحیف و لاغرش، جان گرفت و تبدیل به یک سگ نگهبان قوی و زیبا شد.

اما غمی‌روی دلش سنگینی می‌کرد و مدام با خود می‌گفت:

“یعنی سر جوجو چه آمده است؟”

یک روز، تصمیم گرفت به دشتی که سال‌ها پیش با او در آنجا می‌دوید و بازی میکرد برود. تا شاید او را آنجا بیابد.

وقتی به آن دشت رسید، جوجو را کنار یک بوته‌ی گل دید که به خواب رفته بود و بدن فربه و چاقش، حالا دیگر جای خود را به تنی لاغر و استخوانی داده بود.

صدایش کرد.

جوجو که از گرسنگی و بی خانمانی، دیگر جانی در تنش نمانده بود، به سختی چشمانش را باز کرد.

دو سگ که از دیدن هم ذوق‌زده شده بودند، همدیگر را در آغوش گرفتند.

و بعد، جوجو قصه‌ی پرغصه‌اش را از سیر تا پیاز برای باربس تعریف کرد.

از آن روز، باربس هر روز نیمی‌از غذای خود را برای جوجو می‌برد و راه رفتن روی چهار پا و تمام درس‌هایی که در این سال‌ها برای نگهبانی یاد گرفته بود، به او یاد می‌داد.

جوجو کم‌کم سرحال شد و دیگر می‌توانست مثل قدیمها روی چهار پا راه برود و بدود و نسیم باد گوشها و موهایش را نوازش کند و از ته دل بخندد.

روزی تصمیم گرفتند با هم به خانه‌ی پیشین جوجو که حالا دیگر خانه‌ی باربس شده بود بروند.

فرزند پیرمرد که حالا دیگر صاحب خانه شده بود، جوجو را شناخت و شرمسار از نامهربانی خویش، در آغوشش گرفت و دستی هم بر سر باربس کشید.

روز بعد، خانه‌ی چوبی کوچک دیگری در انتهای باغ، کنار خانه‌ی چوبی باربس برای جوجو ساخت و فرشی نرم در آن پهن کرد.

جوجو و باربس هیچوقت در زندگی‌شان تا این حد، طعم خوشبختی را نچشیده بودند.

قصه‌های شهرزاد (14): قصه ی دو سگ!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *