شب تولد فراموش نشدنی
برای چندمین بار به ساعتش که هر بار با تکان دست، چند نگین نقره ای درون صفحه ی سفید آن میچرخید، خیره شد.
حالا دیگر یک ساعت از ساعتی که با دوستانش در رستوران مورد علاقه ی ایتالیایی شان قرار گذاشته بود میگذشت و هنوز حتی یک نفر از آنها به آنجا نیامده بودند.
میزی که امشب به مناسبت تولد بیست سالگی اش رزرو کرده بود در بهترین جای رستوران، کنار پنجره ای قرار داشت که دریاچه کوچک شهر از آنجا به خوبی دیده میشد.
به بیرون نگریست.
نور چراغهایی که در آب دریاچه منعکس شده بودند، پنداشتی ستارههایی بودند که از آسمان به درون آب فرود آمده بودند و چون همیشه میدرخشیدند.
هر چه به بیرون چشم انداخت، نشانی از دوستانش ندید.
صدای سمفونی هیجان انگیز قاشق چنگالهای استیلی که با برخوردشان به بشقابهای چینی نواخته میشد، دیگر مانند دقیقههای اول که تازه پشت میز نشسته بود برایش خوشایند نبود.
موسیقی ملایم گیتاری که در حال پخش بود، در همهمه ی آدمهایی که پشت میزها نشسته بودند و در حین غذا خوردن با یکدیگر حرف هم میزدند، دیگر به سختی قابل شنیدن بود و بوی اشتها آور غذاها دیگر تنها چیزی بود که در آن لحظات حس میکرد.
با بهترین دوستش تماس گرفت.
اما تماسش بی جواب ماند.
تماس با بقیه دوستانش هم یکی پس از دیگری بی نتیجه میماند.
چه شده بود؟
چرا دعوت او را به شام در رستوران موردعلاقه اش نپذیرفته بودند؟
حتی یکی از آنها هم تولدش را با پیامکی تبریک نگفته بود.
حالا حتی جواب تلفن اش را هم نمیدادند.
تا قبل از این فکر میکرد امشب چه اوقات خوب و چه شب فراموش نشدنی را در تولد بیست سالگی و در کنار دوستانش خواهد گذراند.
از جایش بلند شد و آرام از لابلای میزها و صندلیهایی که مملو از آدمهایی بودند که آنچنان مشغول غذا خوردن و حرف زدن با یکدیگر بودند که کوچکترین توجهی به او نداشتند رد شد و به بیرون رستوران رفت.
پالتوی قهوه ای رنگش را تنگ تر به دور خود پیچید.
بادی که از روی دریاچه میوزید و موجهای کوچکی با خود بر روی سطح آب پدید آورده بود، تنش را با سرمای گزنده ی خود لرزاند.
با خود گفت دیگر منتظر نمیمانم.
دلش گرفته بود و خسته تر از آن بود که در آن سرما بیرون رستوران بایستد و منتظر دوستانش بماند.
به کنار خیابان رفت و برای یک تاکسی که با سرعت، قصد عبور از آنجا را داشت دست تکان داد.
تاکسی اندکی جلوتر پا روی ترمز گذاشت.
کمیدنده عقب زد و جلوی پای او نگاه داشت. سوار شد و در تمام طول راه به امشب فکر میکرد.
چرا دوستانش او را فراموش کرده بودند؟
به مقابل خانه که رسید، احساس تنهایی کرد.
کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد.
چراغ اتاق نشیمن را همیشه هر وقت از خانه بیرون میرفت، روشن نگاه میداشت.
اما این بار خاموش بود. تعجب کرد. کمیهم ترسیده بود.
یک قدم دیگر برداشت و دستش را توی تاریکی روی دیوار کشید تا کلید چراغ را پیدا کند.
اما قبل از اینکه دستش به کلید برسد، همه جا روشن شد و ناگهان دوستانش را دید که به سمت او پریدند و همگی با هم فریاد زدند:
“تولدت مبارک”.
همزمان دو احساس داشت.
خوشحال بود که دوستانش او را فراموش نکرده بودند،
و عصبانی بود که چرا برنامه ی خاصی که برای تولد بیست سالگی آنهم در رستوران مورد علاقه اش تدارک دیده بود به هم زده بودند.
اما وقتی دوستانش با کیکی که ۲۰ شمع کوچک روشن، درخشانش کرده بود با صورتهای مهربان و خندان شان به سویش آمدند،
احساس کرد خوشحال ترین آدم روی زمین است.
شمعها را فوت کرد و خندید.
آن شب، برای او یک شب تولد فراموش نشدنی بود.
همیشه داستانهای تولد قشنگن. مخصوصا واسه ما دهه شصتیا. شاید اولین نسلی بودیم که تقریبا جشن تولد گرفتن برامون. خودم همیشه دوست دارم دیگرانو توی تولدشون سورپرایز کنم. نمیدونم تولد شما کی هستش وگرنه حتما همین کارو اینجا هم میکردم.
آخه برای ما اردیبهشتیا تاریخ تولد خیلی مهمه، چون اعتقاد داریم آدما کلا دو دسته ان: یا اردیبهشتی ان یا دوست دارن اردیبهشتی باشن 🙂
اسفندیها هم که همینو میگن…! 😉
پس لازم شد این شعر مرحوم قیصر امین پور رو تقدیم کنم:
“چه اسفندها ..
آه ..
چه اسفندها دود کردیم ،
برای تو ای روز ِ اُردیبهشتی ..
که گفتند این روزها میرسی ..
از همین راه !”