قصههای شهرزاد (۹): (به آفتاب، سلامیدوباره خواهم داد)
دیروز برای انجام یکی از تمرینهای متمم دوست داشتنی ام، درسی مربوط به سری پرورش تسلط کلامی –که اتفاقا از محبوب ترین درسهای من در متمم هم هست – در بخشی از متن خود، فراخور آن تمرین، تکه ای از یکی از شعرهای وحشی بافقی را نوشتم:
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید …
و از آنجا که در آن لحظه، کمیهم دلم از چیزی گرفته بود، با وحشی بافقی همزادپنداری کردم و در دل به او گفتم: وحشی جان، درکت میکنم!
مدت کوتاهی بعد از نوشتن این شعر، وقتی به خانه باز میگشتم، حادثه ای در جلوی چشمانم، درست در چند قدمیماشین من اتفاق افتاد که حس کردم اگر مورفی عزیز با آن قانونهای عجیبش این بار به من رحم نکرده بود و مانند بسیاری از اوقات که مرا با الطاف قوانین بیشمار خود مینوازد، لطف بی مثالش را اینبار هم شامل حالم کرده بود؛ چقدر به تعبیر مضمون آن تکه شعر نزدیک میشدم و واقعا گویای حال و روز من میشد و شاید تا ساعاتی بعد از نوشتنش؛ دوستان، واقعا شرح پریشانی من گوش میکردند!
و اما موضوع از این قرار بود:
از روی پلی، با ماشین خود در سکوت عبور میکردم. نه موسیقی ای و نه فایل صوتی ای، تقریبا غرق در افکاری بودم که مثل همیشه گویی با تو از هر دری سخن میگویند و بی اختیار، گاه یا لبخند بر لبانت مینشانند یا گاه اشکی در چشمانت میفشانند.
کامیونی که بر پشت خود یخچال بزرگی حمل میکرد و نمیدانم در آن اتاق خنک، چه محصولاتی در کنار هم نشسته بودند و با هم گپ میزدند و شاید هم از دست انسانها مینالیدند!، در جلوی من حرکت میکرد. کمیحوصله ام سر رفته بود و میخواستم از کامیون سبقت بگیرم، اما نمیدانم چه شد که یکدفعه ، این بیت شعر یا ضرب المثل که مدتها بود دیگر به گوشم نخورده بود و دیگر هم در جایی نخوانده بودم، به یادم آمد و در ذهنم طنین افکند و در گوشم نجوا کرد:
“رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود / رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.”
تصمیم گرفتم به ندای والدانه اش! گوش فرا دهم و با همان سرعت معمولی و بدون شتابزدگی به راهم ادامه دهم.
به یکی از مسیرهای خروجی که از پل به سمت پایین میرفت و از سوی دیگرش، پل همچنان امتداد مییافت نزدیک میشدم و کامیون نیز با سرعتی تقریبا آرام و مطمئن از سمت راست در حال خرامیدن بر روی خیابان بود.
اما چندی نگذشت که ناگهان، اجرای نمایشی خیره کننده در مقابل چشمانم، زمان و مکان را برای لحظاتی در خود محو کرد.
یک ماشین در لاین سبقت، به ناگاه تصمیم گرفته بود که در آخرین لحظات، از مسیر خروجی پل، پایین برود و با سرعتی غیر قابل تصور، عمود بر خیابان، فرمان را چرخاند تا خود را به مسیر خروجی برساند. و در همین حال بود که به شدت، به جلوی کامیونی که در مقابل من آهسته و پیوسته! حرکت میکرد و من فاصله ام را با او در حد مناسبی نگاه داشته بودم؛ برخورد کرد.
صدای بلند و گوشخراش برخورد ناگهانی این دو موجود آهنی، در فضا طنین انداخت. کامیون با سرعت و به شدت به سمت راست پرت شد و پراید به سمت دیگر. حس کردم صحنه ی نمایشی در مقابلم در حال اجراست که در آن دو موجودِ نه آهنی بلکه از پوست و گوشت، در حال مبارزه ای رزمیهستند. اولی با پای خود محکم به شکم دومیزد و او را پرت کرد و بر زمین انداخت. دوباره به صحنه ی واقعی برگشتم. کامیون همانطور که میچرخید دوباره به پراید که آن هم در حال چرخیدن بود، به شدت برخورد کرد و اینبار پراید به سمت دیگر پرتاب شد و کامیون باز به سمت دیگری پرتاب شد. باز حس کردم اینبار رزمیکار دوم که قوی هیکل تر از اولی بود از ضربه ی سهمگین حریف ریزاندام خود، بدجوری به غرورش برخورده بود و اینبار دست حریف خود را گرفت و در هوا چرخاند و از پهلو، محکم بر روی زمین کوبید. دوباره کامیون را دیدم که از پشت به دیواره ی خیابان خورد و کم مانده بود تا واژگون شود. شاید اگر راننده نتوانسته بود کامیون را کنترل کند، از بالای پل به پایین سرنگون میشد، اما باز برگشت و اینبار با سرعت و شدتی باورنکردنی، عمود بر خیابان، از جلو با گارد ریلی که دو طرف خیابان را از هم جدا کرده بود، برخورد کرد و با تکانی شدید متوقف شد. پراید هم بعد از دوبار چرخیدن به دور خودش، در نهایت در وسط خیابان آرام گرفت. اجزاء هر دو ماشین، یک به یک به هوا پرتاب شدند و از این رهایی در هوا میرقصیدند و تاب میخوردند، اما باز خود را در اسارت جاذبه یافتند و کف خیابان بیهوش و بیحرکت بر زمین افتادند. باز صحنه ی رزم آن دو رزمیکار، جلوی چشمانم ظاهر شد که در پایان مبارزه، آنقدر به هم ضربه زده بودند که هر دو بر روی تشک، بیحال و نالان هر یک در گوشه ای افتاده بودند و کمربندهای باز شده شان – که اگر خوب دقت میکردی میتوانستی تشخیص دهی که رنگ یکی مشکی و رنگ دیگری زرد بود! – به بیرون تشک پرت شده بود و لباسهای گشادشان به سختی تلاش میکردند تا بر تنهای کتک خورده ی آن دو، باقی بمانند و بر روی صورت و پای چشمانشان آثار کبودی به چشم میخورد. حالا دیگر وقت آن بود تا کسی به دادشان برسد و با حوله ای بادشان بزند.
با چشمان خیره و دهانی باز از حیرت، به داخل هر دو ماشین نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم. بله. معجزه ای اتفاق افتاده بود! هر دو سرنشین زنده بودند! راننده ی پراید خانمیبود که انگار قبلا هم به رانندگی خودش آشنایی داشت! و فرزند نوجوانش را که فرزند کوچک دیگری را محکم در بغل گرفته بود و از ترس، خشکش زده بود در پشت ماشین نشانده بود. به راحتی میشد فهمید که نفسهای شان، به شمارش افتاده بود. از آن طرف، مردی که پشت فرمان کامیون نشسته بود، از ترس، به خود میلرزید و گردنش را به لبه ی صندلی تکیه داده بود و با درماندگی و ناباوری، به نقطه ای در مقابل خود که شاید برای او نقطه ای در آن دوردستها بود، نگاه میکرد.
برای همه ی آنها، برای راننده ی کامیون که تا چند لحظه ی پیش به زعم خود با احتیاط و فارغ از هر خطری رانندگی میکرد، برای آن زن که تقصیرکار بود و برای آن دو کودک دوست داشتنی بیگناه که چیزی نمانده بود از ترس، قالب تهی کنند، خیلی دلم سوخت. اما بارها خدا را شکر کردم که اتفاق بدتری به وقوع نپیوست.
مرد راننده ای که پشت سر من رانندگی میکرد، ماشین خود را کنار ماشین من نگه داشت و پیاده شد که به سراغ این دو راننده ی نگون بخت برود و به آنها کمک کند تا به حالت عادی برگردند و پس از آن با پلیس یا در صورت نیاز با آمبولانسی تماس بگیرد. هر دو درِ جلوی کامیون، قفل شده بود و مرد با تلاش زیادی توانست درِ سمت دیگر را باز کند و از حال راننده ی کامیون آگاه شود.
کمیتوقف کردم و وقتی خیالم از سلامت همه ی آنها راحت شد و اطمینان پیدا کردم که به کمک من نیازی نیست از کنار آن دو، جایی که اندک راه ای برای عبور باز مانده بود، مسیرم را تا به سمت خانه پی گرفتم.
در تمام باقیمانده ی آن روز، با خود میاندیشیدم: راستی! اگر ماشین من به جای آن کامیون بود .. اگر راننده ی پراید تصمیم گرفته بود فقط دو ثانیه ی بعد، آن حرکت محیرالعقول! را انجام دهد .. اگر آن لحظه بی توجه به ندای شعرگونه ای که مرا مورد عتاب خود قرار داده بود، از کامیون سبقت گرفته بودم .. اگر مورفی عزیز اینبار هم میخواست یکی از قانونهای شگفت انگیزش را به زور به یادم آورد، .. اگر .. اگر … ؛ چه اتفاقی میافتاد و من اکنون کجا بودم؟
وقتی که آن کامیون، به آن بزرگی و به آن سنگینی، آنچنان به آن شدت پرتاب شد و چند بار چرخید و در آستانه ی واژگون شدن بود و در آخر با ضربه ای محکم به دیواره ی بتونی وسط خیابان، در نهایت متوقف شد؛ اگر من به جای او بودم، برای ماشین من که به مراتب، کوچک تر و سبک تر از آن کامیون بود؛ چه صحنه ای به نمایش در میآمد و من را در ماشین کوچک ام، با حریف کوچک، اما بی ملاحظه و پرشتاب خود؛ به چگونه مبارزه ای میطلبید؟
تصورات ترسناکی بود. با هر وضعیتی که در ذهنم شکل میگرفت و با شبیه سازی صحنههایی که برای کامیون شکل گرفته بود، خود را در آستانه ی سرنگون شدن از بالای پل .. برخورد شدید به گاردریل .. پرتاب شدن به سمت دیگر خیابان .. واژگون شدن.. و در نتیجه مصدومیت شدید یا حتی وداع با زندگی! میدیدم.
پس از آن؛ لحظه لحظه ی زندگی، نگاه مهربان مادرم، صدای گرم پدرم، گرمیوجود خانواده ام، حضور خوب دوستانم، ورزش دلخواه باشگاهم، برنامههایی که برای فردا و فرداهایم چیده ام، و تک تک چیزهایی که در زندگی ام به آنها عشق میورزم؛ در نگاهم چون الماسی زیبا درخشیدند.
امروز صبح که بار دیگر از خواب برخاستم و نور درخشان و گرم آفتاب، وجودم را گرم کرد، به خاطر یک روز جدید دیگر که مثل هر روز، آن را هدیه ای شگفت انگیز از طرف خداوند میدانم؛ از او تشکر کردم و اینبار ناخودآگاه و همزمان به یاد دو تکه از اشعار زیبای فروغ و سهراب افتادم و با خود زمزمه شان کردم :
به آفتاب سلامیدوباره خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
همچین قشنگ این صحنه ی اکشن رو توضیح داده بودی که من گفتم الان مسافراش و راننده تیکه تیکه شدن…
من سوالم از تو اینه که چرا نمیری نویسنده ی فیلمای اکشن و جنایی بشی؟!! والله…
خوب نیست اینطوری به مخاطبات استرس وارد میکنیا 🙂
مرسی.
ضمنا تا تو باشی دیگه “وحشی جان” رو مسخره کنی!
راستی منم یه شعر از فروع میخوام برات بذارم:
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانههای زندانی .
نگاه کن که چه برفی میبارد….
:)))
فکر بدی هم نیست! شاید تونستم اینطوری بههالیوود راه پیدا کنم، یا مثلاً برای فیلمهای جکی چان، سناریو بنویسم!;)
ممنون بخاطر شعر زیبای فروغ و چقدر هم در این روزهای برفی اول زمستون به موقع بود.
“ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل .. و دانههای زندانی”.. “نگاه کن که چه برفی میبارد…”
بینهایت زیبا گفته.
بازم ممنون علیرضای عزیز که وقت گذاشتی و یک قصه ی دیگه رو خوندی و نظرت رو برام نوشتی.
توی این زمستون سرد، دلت گرم.
سلام شهرزاد. چه اتفاق وحشتناکی!
خدا رو هزار مرتبه شکر سالمی.
بعضی وقتها آدم بیشتر قدر “روزهای عادی” زندگیش رو میدونه.
راستی شهرزاد من با گوشی نمیتونم اینجا اعلام کنم که نوشتههاتو دوست دارم.
عزییییزدلم … ممنونم مهشید عزیزم. همینکه میدونم خوبی و میای نوشتههامو میخونی خودش کلی برام قشنگ و دلگرم کننده است.
خوشحالم که هستی دوست خوبم. انشاله زودِ زود دوباره با سلامتی کامل میشینی پای کامپیوتر و نوشتههای من هم مثل همیشه مورد مهر تو قرار میگیرن. 🙂
مهشید. اصلا مثل این فیلمهای سینمایی اکشن بود! تا حالا صحنه ی تصادفی به این شکل! درست در چند قدمیام ندیده بودم، ولی خداروشکر که آخر این فیلم خوب تموم شد.
انگار خدا میخواست اتفاق بدتری نیفته …:)
آره کاملا درست میگی. بعضی وقتها آدم باید بیشتر قدر “روزهای عادی” زندگیش رو بدونه.
بازم ممنونم عزیزم از کامنتهای قشنگت و امیدوارم همیشه خوب وسلامت و سرحال باشی. :*
منم بازم ممنونم که بازم یادمی:) راستی شهرزاد هم صحبت با تو و هم سورپرایز شنیدن صدای دوست مشترکمون 🙂 تولد امسالم رو پر از حس خوب داشتن دوستهای ناب کرد 🙂 :*
سلام شهرزاد عزیزم. کل نوشته رو بدون نفس تا آخر خوندم . شهرزاد چقدر خوشحالم که حالت خوبه و چقدر خوشحالم که برای سرنشینان اون ماشینها هم اتفاقی نیفتاد. اتفاقهای اینطوری به آدم یادآوری میکنند که چقدر همون روتینهای زندگیمون دوست داشتنی هستند و چقدر باید قدرشون رو بدونیم و از لحظه لحظه اون بیشترین استفاده رو ببریم.
سلام عزیز دلم. ممنونم دوست خوبم.
نسرین. اگر چه بیرون از اینجا هم با هم در تماسیم، اما دیدن نوشتههای قشنگ و مهربونت توی اینجا همیشه حالم رو خیلی خوب میکنه. ممنونم که برام نوشتی عزیزم.
آره نسرین. به قول آقای سهیل رضایی؛ (دقیقا جمله ی خودشون رو البته یادم نیست) گاهی باید بخاطر همین عادی بودن روند زندگی مون، از خداوند سپاسگزار باشیم.
میدونی … بعضی اوقات باز به یه رویدادی نیاز داریم که باز تلنگری بشه برای اینکه داشتهها و نداشتههامون رو بیشتر قدر بدونیم.
راستی … بازم تولدت مبارک عزیییزم. 🙂 :*