“-جورج، از مزرعه مون بگو.
-اون جا یه خونه برای خودمون درست میکنیم که هر دومون یه اتاق، واسه خودمون داشته باشیم.
با بخاری که زمستونا روشنش کنیم و تا آخر سرما خاموشش نکنیم.
البته زمینش زیاد بزرگ نیست.
عوضش حسابی کار میکنیم. اما شیش، هفت ساعت کافیه.
دیگه لازم نیست روزی یازده ساعت جون بکنیم.
هر چی میکاریم، محصولش رو واسه خودمون ور میداریم.
لنی مشتاقانه گفت:
-و منم مواظب خرگوشا هستم.
جورج، باید یادم بدی چه جوری باید آدم مواظب خرگوشا باشه.
-آره خُب.
از یونجه زار، یه کیسه رو پر از یونجه میکنی و میاری توی قفس خرگوشا.
-و اونا همه ش رو میخورن.
من دیدم که خرگوشا چه طوری غذا میخورن.
جورج افزود:
-خرگوشا هر شیش، هفت هفته، بچه به دنیا میارن.
اون وقت تعدادشون خیلی زیاد میشه و ما میتونیم اونا رو بفروشیم یا بخوریم.
آها! کبوترم میگیریم. که درست مث اون روزا که من بچه بودم، دور آسیاب بادی، پرواز کنن…
جورج، غرق در رویا، به دیوار پشت سر لنی خیره شده بود.
-اون جا، دیگه خونه ی خودمونه و هیچ کس نمیتونه اون رو ازمون بگیره.
اگه از یه نفر خوشمون نیومد، بهش میگیم، گورت رو گم کن. اونم چاره ای نداره، جز این که گورش رو گم کنه.
اگه یکی از دوستامون بیاد پیش ما، واسه ش رختخواب تمیز پهن میکنیم. اون وقت اونم با کمال میل، خونه ی ما میمونه.
یه سگ خوب با چند تا گربه م میخریم.
اما فقط باید حواست باشه که گربهها نرن سراغ خرگوشا.
لنی نفس زنان گفت:
-اگه جرات داشتن، برن.
بلایی سرشون میارم که هیچ وقت فراموش نکنن.
به هیچ کس اجازه نمیدم نیگاه چپ به خرگوشام بندازه.
چهره ی لنی، برافروخته شده بود و در ذهنش، گربههایی را میکشت که دور و بر قفسهای خرگوشها میپلکیدند.
جورج، غرق در رویاهای شیرین خود بود.
کندی که دهان گشود، آن دو نفر چنان از جا پریدند که گویی هنگام عملی خطا، مچشان را گرفته بودند.
کندی گفت:
-این جور جایی رو سراغ دارین؟”
متنی را که خواندید، قسمتی از یکی از کتابهای زیبای «ادبیات جهان»، به نام موشها و آدمها است که رویاهای قشنگ دو آدم بی خانمان را به تصویر میکشد که سختیهای زندگی را به شوق رسیدن به این رویاها، تاب میآورند.
جان اشتاین بک، نویسنده ی زبردست این کتاب، چنان به زیبایی، زندگی دو شخصیت اصلی داستان – جورج و لنی – را به تصویر میکشد که بارها در حین خواندن این کتاب، حس کردم خودم آنجا هستم و حرفهای آنها را از نزدیک میشنوم و حرکات و کارهای شان را به چشم میبینم.
فکر میکنم مدتها بود که رمان ای، اینچنین دلنشین و روان و واقعی نخوانده بودم. آنقدر که دلم نمیخواست به این زودیها تمام شود.
و البته با خواندن این کتاب باز هم به وجود یک مترجم خوب، بیش از پیش ایمان آوردم.
ترجمه ی روان و ماهرانه ی «دکتر فرزام حبیبی اصفهانی» و استفاده ی مناسب او از لحن و کلمات و اصطلاحاتی که به درستی و با امانتداری کامل، احساسات و تمایلات شخصیتهای داستان را پیش روی چشم ما میگذارد؛ خواندن این رمان را بیش از پیش، برایم دوست داشتنی، کرده بود.
موضوع دیگری که در هنگام خواندن این رمان برایم جالب بود، این بود که، به طور مبهمیصحنههایی از یکی از فیلمهای قدیمیایرانی به یادم میآمد، که چند سال پیش، چند دقیقه ای از آن را دیده بودم و تنها این قسمتش را به یاد داشتم که مردی ساده دل در این فیلم، دوست داشت موشها را نوازش کند و هر بار هم با این نوازشها آنها را به کشتن میداد و مردی که همراه او بود، بخاطر این موضوع ملامتش میکرد.
بعد، با خودم گفتم اگر میدانستم، آن فیلم را دقیق و کامل میدیدم تا ببینم آیا همین داستان را روایت میکرد یا نه.
و وقتی بعدآً در اینترنت جستجو کردم، متوجه شدم، بله.
نام این فیلم، «تپلی» بوده و دقیقاً بر اساس همین رمان «موشها و آدمها» ی جان اشتاین بک، تهیه شده بود.
رمان «موشها و آدمها»، خواننده را با دو مرد همراه میکند که در این دنیای بزرگ، تنها همدیگر را دارند.
برای دیگران کار میکنند، در خانه ی دیگران زندگی میکنند و با خیال و آرزوی زندگی ای که آرزویش را دارند، زندگی ناخوشایندشان را میگذرانند، اما در پایان، اسیر تقدیری تلخ میشوند؛ آنچنان که خواننده را با خود، به همدلی ای عمیق میکشانند.
گذشته از آن دو، اگر خوب دقت کنیم همه ی آدمهای این رمان هم به طریقی، تنهایی را تجربه میکنند. تنهایی تلخی که گریزی از آن نمییابند.
گفته میشود که جان اشتاین بک، عنوان این کتاب را از شعری معروف از رابرت برنز (۱۷۵۹-۱۷۹۶) بزرگترین شاعر اسکاتلندی بر گرفته است:
آنجا که میگوید:
«چه بسیار نقشهای موشها و آدمها که نقش بر آب است.»
با خودم فکر میکنم، شاید خوب باشد که هر از گاهی، چنین کتابهایی را هم بخوانیم تا ضمن لذت بردن از قلم توانای نویسنده اش، به یاد آوریم که همه جور و همه نوع زندگی میتواند در این دنیا توسط انسانها تجربه شود و همچنین آزادانه و رها، به خود اجازه دهیم تا حس زیبا و ارزشمند همدلی، قلب مان را گرم تر و نرم تر سازد.
ممنون از توضیحاتتون.
من ترجمه پرویز داریوش رو خوندم و بینهایت لذت بردم. (کتاب صوتی اش رو هم با همین ترجمه گوش کردم)
کتاب دست دوم
خوشحالم که شما هم از این داستان زیبا لذت بردین.
شنیدن کتاب صوتیاش از سایت نوار هم برای من فوقالعاده دوست داشتنی و دلچسب بود.
نمیدونم چه جوری بگم. من یه حس عجیبی رو با خوندن این شاهکار جان اشتاین بک و تک تک کلمات و جملاتش تجربه کردم.
انگار خیلی زنده بود داستانش. انگار داشتم اون دو تا آدم رو در طول داستان به وضوح میدیدم. امید، یاس، هیجان، شادی، نگرانی، غم و اندوهشون رو همراه با خودشون حس میکردم.
یکی از کتابهایی بود که از اینکه تونستم در طول عمرم بخونمش، خیلی خوشحالم.
من هر دو ترجمه معروف (پرویز داریوش و سروش حبیبی) رو خوندم و ترجمه حبیبی رو ترجیح میدم. کتاب به شدت قابلیت همزاد پنداری داره و خیلی انسان رو تحت تاثیر قرار میده. اشتاین بک یکی از اون نویسندههایی هست که در تمام آثارش میشه درد و رنج انسانها رو دید و باهاش زندگی کرد.
از این طریق هم میتونید نسخه دست دوم کتاب رو تهیه کنید
فروشگاه اینترنتی کتاب دست دوم
ممنون از توضیحاتتون.
من ترجمه پرویز داریوش رو خوندم و بینهایت لذت بردم. (کتاب صوتی اش رو هم با همین ترجمه گوش کردم)
اما حالا که صحبت از ترجمه ی خوب سروش حبیبی هم کردید، علاقمند شدم به زودی این داستان رو با ترجمه ی ایشون هم بخونم.
دقیقا همینطوره که میفرمایید. جان اشتاین بک، زندگی و درد و رنج انسانها رو اونقدر زیبا و تاثیر گذار به تصویر میکشه که حس میکنی توی اون زمانی که کتاب رو میخونی، داری با شخصیتهای داستان زندگی میکنی.
از معرفی سایت خرید کتاب دست دوم هم ممنونم.
با سلام و تشکر از متنی که گذاشتی از کتاب، مرا یاد سالیان پیش برد
آن موقع با دوستم کاری را شروع کرده بودیم که شیرینی کتاب را برای من صدچندان کرده
ما آن روزها شروع کرده بودیم به اینکه زبان اصلی بخونیم و بعدش با دوستم با زور و تقلا سعی میکردیم در مورد آن به انگلیسی صحبت کنیم البته این را هم بگویم که چه خاطراتی با بعضی جاهای کتاب داشتیم متلاً اسم دو شخصیت جرج و لنی را روی هم گذاشته بودیم و از طرف اونها حرف میزدیم آخر کتاب چقدر احساساتی و جالب شده بود. آنهایی که کتاب رو خواندندمتوجه میشوند چی میگم
واقعاً کتاب قشنگیه
سلام شهرزاد
عالی بود خوب کاری کردی از متن کتاب آوردی و انصافا از جاهای قشنگش بود. یه کم گریه ام گرفت البته ولی برام شیرین بود.به درستی که بخشی از زندگی با رویاپردازی درباره آنچه نداریم میخواهیم به دست آوریم میگذره.
سبز باشی