“نوشتن یکی از منزوی ترین ترین کارهای دنیاست.
هر دو سال یک بار پشت کامپیوتر مینشینم، به دریای ناشناخته روحم نگاه میکنم، جزایری در آن میبینم.
ایدههایی که از جلدشان بیرون آمده اند و منتظرند تا بروم به اکتشافشان.
بعد سوار کشتی ام – که نامش کلمه است – میشوم و دریا را به سوی نزدیک ترین جزیره در پیش میگیرم.
در راه گرفتار گرداب و توفان و گردبادها میشوم، اما به پارو زدن ادامه میدهم، خسته ام، دیگر میدانم از راه منحرف شده ام، دیگر جزیره مقصدی را در افقم نمیبینم.
اما به عقب بر نمیگردم، باید هرطور شده ادامه بدهم، یا وسط دریا گم بشوم.
و بعد صحنههای وحشتناکی از ذهنم میگذرد:
مبادا بقیه عمرم را به تعریف موفقیتهای گذشته ام بپردازم، یا دیگر شهامت نوشتن کتاب تازه ای برایم نماند، یا فقط به تلخی ازنویسندههای تازه انتقاد کنم.
مگر رویایم نوشتن نبود؟ پس باید به خلق جملهها و پراگرفها و فصلها ادامه بدهم؛ باید تا دم مرگ بنویسم، نباید بگذارم موفقیت، شکست، یا دامهای سر راه فلجم کند.
وگرنه معنای زندگی ام چیست؟
خریدن قلعه ای در جنوب فرانسه و باغبانی؟
سخنرانی، چون حرف زدن از نوشتن آسان تر است؟
این که به شکلی با برنامه و اسرارآمیز، از دنیا عقب بکشم تا افسانه ای خلق کنم که شادیهای زیادی را از من میگیرد؟
این افکار هول آور تکانم میدهد، در خودم نیرو و شجاعتی کشف میکنم که از وجودش خبر نداشتم:
این نیرو و شجاعت کمکم میکند در بخش ناشناخته ی روحم به ماجراجویی بروم، میگذارم جریانهای آب مرا ببرد،
و سرانجام در جزیره ای که به سویش رانده شده ام، لنگر میاندازم. روز و شب دیدههایم را تعریف میکنم،
از خودم میپرسم این چه رفتاری است؟
هر لحظه میگویم به زحمتش نمیارزد، که دیگر لازم نیست چیزی را به کسی ثابت کنم، که چیزی را که میخواسته ام، به دست آورده ام..
و خیلی بیش تر از آن که فکرش را میکردم.
……..
قدیمها، وقتی زندگی نامه نویسندهها را میخواندم، فکر میکردم وقتی میگویند “کتاب خودش را مینویسد و نویسنده فقط کاتب است”، میخواهند زرق و برق این حرفه را زیاد میکنند.
امروز میدانم که کاملا راست است، هیچ کس نمیداند چرا جریان آب او را به سمت جزیره ی خاصی میشکاند و نه به سمت جزیره ای که خودش قصد کرده.
بعد ویرایش وسواسی و جرح و تعدیل شروع میشود، و موقعی که میبینم دیگر تحمل خواندن دوباره ی آن کلمات را ندارم، دست نوشته را برای ناشر میفرستم که او هم یک بار دیگر متن را ویرایش و بعد منتشرش میکند.
و همیشه باعث تعجبم میشود که دیگران هم دنبال جزیره اند و در کتاب من پیدایش میکنند.
یکی برای دیگری تعریفش میکند، و این زنجیر اسرار آمیز بسط پیدا مییابد،
و چیزی که نویسنده گمان میکرد یک کار منزوی است، مبدل میشود به یک پل، یک کشتی، به وسیله ی نقلیه ای که میتواند روح آدمها را به حرکت درآورد تا با کمک هم ارتباط پیدا کنند.
از آن لحظه به بعد، دیگر انسانی گم شده در توفان نیستم:
خودم را از راه خوانندههایم پیدا میکنم. وقتی میبینم دیگران فهمیده اند، خودم هم نوشته ی خودم را میفهمم.. نه قبل از آن.
در بعضی از لحظات نادر، از آن لحظاتی که به زودی اتفاق میافتد، میتوانم به چشمهای بعضی از این خوانندهها نگاه کنم، و پی ببرم که روح من هم تنها نیست.”
نوشتن واقعا گزینه ی خوبی برای ابراز احساسات انسان است.
ممنون از مطلب خوبتان
من رو یاد حرف فروغ انداختید: من مینویسم چون باید خودم رو بیان کنم… باید خودم رو نشون بدم.
البته این حرف رو خیلیهای دیگه هم زدند. به نظرم این شالوده نوشتن هست. وقتی چیزی برای گفتن داری و این چیز داره گلوت رو خفه میکنه… مجبوری راهی پیدا کنی تا خودت رو بیرون ریزی و خب، یک راه خوب برای اینکار نوشتنه.
و در این مسیر، مدام به کشفهای تازه میرسی. همونطور که شما هم گفتید.
“و در این مسیر، مدام به کشفهای تازه ای میرسی.”
همینطوره.
ممنون دوست عزیز که برام نوشتین.
نوشتن برای من همیشه مثل یک کشف تموم نشدنیه، که از هر لحظه اش یه چیزی بهم اضافه شده،با این تفاوت که اون گنجی که به قصد کشف اش دارم دیوارهای روبروم رو برمی دارم و میرم جلو،یه نقطه نهایی نیست و یه مسیر بی نهایته و اون دیوارها دیوارهای ذهنم اند که جلوی دیدنم رو گرفتن.
و چقدر زیاد دوست داشتم جمله آخر درباره تنها نبودن روح که چقدر این نوع تنها نبودن نادر و کمیابه…توصیف متفاوت و والا و درستی بود…
و ممنون از تو شهرزاد جان که به اشتراک گذاشتی این توصیف زیبا رو و استفاده کردم از یادداشت ات.
مهسا جان.
خودت هم زیبا نوشتی.
“کشف تموم نشدنی”
عالی بود توصیفت و به نظر من همینطوره.
خوشحالم که از خوندن این نوشته لذت بردی و ممنونم که با کامنت قشنگت، خوشحالم کردی. 🙂