وقتی آن لحظه، هیچ کاری از دستت برنمیآید
نمیدونم شما هم با صحنههایی برخورد کرده اید، یا دیده اید یا شنیده اید که به شدت شما رو تحت تاثیر قرار داده و در عین حال هم حس میکنید که حداقل در آن لحظه، هیچ کاری ازتون بر نمیاد….؟
وقتی که میبینی یا میشنوی که «موجودی ظاهراً به نام انسان»، «موجود دیگری به نام حیوان» رو آزار میده! مانند همین نمونه ی سگ آزاری چند روز پیش که حتما شما هم خبرش رو شنیدید و نمیدونم تا چه حد تونست شما رو تحت تاثیر قرار بده و شما رو نسبت به برخی همنوعانمون! دچار تنفر بکنه.
از این بگذریم…
یا مثلا موردی دیگر:
مثلاً وقتی مردی (که چون پیرمردی به نظر میرسه) توی خیابان از روبروت رد میشه و اونقدر لاغر و نحیفه و صورتش چروکیده و چشمانش بی فروغه که میتونی حدس بزنی وضعیت مالی اش اونقدر خوب نبوده که بتونه به خودش برسه و شاید مدتهاست که غذای درست و حسابی یا میوه یا مواد مقوی ای نخورده و اگر هم چیزی بوده، احتمالاً اولویت رو به بچههاش داده.
و شاید نمونههای دیگری در مقولههای دیگری.
توی چنین مواقعی، تنها کاری که من دلم میخواد در اون لحظه انجام بدم، میدونید چیه؟ میدونم مسخره است… اما
دلم میخواد همونجا بشینم و زار زار گریه کنم.
همین!
پی نوشت:
من فیلم سگ آزاری (و هر فیلمیاز این جنس، که کسی در آن، به آزار حیوانات، گیاهان یا انسانهای دیگر میپردازد) را ندیدم و هرگز حاضر نیستم ببینم…
شهرزاجان دست کذاشتی رو دل من…
چقد از این اتفاقات دلم میگیره. من که اینجور کلیپا رو سعی میکنم نبینم چون حس و حالم گرفته میشه.
برای آدمای ضعیف هم که تا اونجایی که بتونم کمکشون میکنم تا به سطح زندگی و فکری بهتر برسن.
من امروز رفته بودم سی و سه پل یه هوایی عوض کنم. سه تا بچه ی افغانی اومدن و بهم گفتن: “آقا یه کم پول به ما میدی غذا بخوریم گرسنه مونه”
با این حرفشون انگار کل غمای دنیا اومد نشست تو دلم. انگار دقیقا حس کردم که این بچههای دور از وطن چه سختیایی میکشن. فکرشو بکن سه تا بچه ی هشت و نه ساله برای غذا گدایی میکنن.
سه تاشونو آوردم کنار خودم و باهاشون صحبت کردم. اسماشونو ازشون پرسیدم و بهم گفتن که “پدرو مادرشون افغانستانه و اینجا پیش عمه شون زندگی میکنن”
از بچگی اینجا بزرگ شدن. وقتی باهاشون صحبت میکردم دلم میخواست بگیرمشون توی بغلم و محکم بفشارمشون. لبهای خشک، چشمهای ریز و ملتمس، آستینهای آویزون، و حتما شکمیگرسنه… .
من سعی کردم بهشون یاد بدم که خودشون کار کردن و پول درآوردن رو یاد بگیرن. این تنها کاری بود که از دستم برمیاومد که بهشون کمک کنم تا آینده ی بهتری داشته باشن.
من فکر میکنم اگر چه گریه کردن جزء لاینفک احساسی ما بحساب میاد و در چنین مواقعی آدم نمیتونه گریه نکنه و جلوی احساسشو بگیره اما بازم راههایی هست که بشه به این آدما کمک کرد.
من همین الانم بغض تو گلوم جمع شده. چطور میشه در جامعه ای که یک نفر غذای حیوون خونگیش ماهیانه پنج میلیون تومنه، یه سری آدم گرسنگی بکشن!
وقتی کاری ازمن بر نمیآید ناخوداگاه نگاهم به آسمون میافته ,
شایدبا نگاه دنبال کسی میگردم که هر کاری از او بر میآید …