هر وقت کتاب تاثیرگذاری را میخوانم، تا مدتی ذهن و فکر و احساساتم تا حدودی توی فضا و حال و هوای آن کتاب چرخ میخورد و به هرچیز که مینگرم یا در موردش فکر میکنم، گویی تا مدتی، آغشته به رنگهای تم اون کتاب هست!
یکی از کتابهایی که اخیرا خوندم و البته برای دومین بار بود که خوندمش، کتاب «انسان در جستجوی معنا» است.
این بار، بیشتر از بار اول که دو سه سال پیش خوانده بودم روی من تاثیر گذاشت و بهتر توانستم بفهممش.
یکی از موضوعاتی که خیلی در این کتاب دوست داشتم، بحث مسئولیت و پذیرش مسئولیت و احساس مسئولیت در انسان هست.
که البته «ویکتور فرانکل» از دید «لوگوتراپی» و معناجویی و معنا خواهی به آن میپردازد.
من میخواهم قسمتهایی از این کتاب رو که به نظر من به طرز شگفت انگیزی در مورد پذیرش مسئولیت توسط انسان حرف میزند، اینجا برای شما هم بنویسم. و مجبور هستم عین جملات را در اینجا بیارم. اما دلم میخواهد بتوانیم بیشتر از آنکه روی مفهوم لوگوتراپی تمرکز کنیم، آن مفهوم را بگذاریم گوشه ی ذهنمان! و بیشتر تمرکزمان روی همین مفاهیم زیبای متن و همچنین موضوع مسئولیت و پذیرش مسئولیت متمرکز باشد.
در پایان هم دلم میخواهد گفتاری زیبا از «اوشو» را که بی ارتباط با این موضوع نیست، نقل کنم. مسئولیت. این ویژگی انسانی که برای زندگی کردنِ یک زندگی موثر، به نظرم بسیار زیبا و حائز اهمیت هست.
ویکتور فرانکل در این کتاب میگوید:
معنای زندگی
“[…] هر فرد، جوابگوی زندگیست و اوست و فقط او که میتواند به پرسش زندگی و درباره ی زندگی خود پاسخ دهد. این پاسخ را نیز باید با قبول مسئولیت و کار داد. پس لوگوتراپی اصل و مقصود وجود را در پذیرفتن این مسئولیت میبیند و در مییابد.
عصاره وجود
پذیرش مسئولیت بطور قاطع و الزام آوری در لوگوتراپی مستتر است. روش درمان آن بر این استوار است که «چنان زی که گویی بار دومیست که زندگی میکنی و در بار اول همان خطا را کرده ای که اینک در حال انجام آنی.» به نظر من شعار و گفته ای نمیتواند بهتر از این مسئولیت فرد را برانگیزد. زیرا او را وا میدارد نخست تصور کند زمان حال گذشته است و پس از آن بپذیرد که گذشته را هنوز میتوان تغییر داد و اصلاح کرد. این طرز فکر، او را با محدودیت دنیا و قاطعیت آنچه وی از زندگی خود میسازد، روبرو میکند.
تلاش لوگوتراپی در اینست که بیمار را کاملا از وظیفه مسئولیت پذیری خود آگاه کند. ولی باید او را آزاد بگذارد که خود را در هر مورد، مسئول هر کس و هر چیزی که میخواهد بداند.[…]
این بعهده بیمار است که تصمیم بگیرد در برابر وظیفه ای که زندگی به عهده او گذاشته است، جوابگوی کیست؟ جوابگوی جامعه یا وجدان خود! […]
اگر میگوییم انسان، مخلوقی مسئولیت پذیر است و باید به معنای بالقوه زندگی خود را تحقق دهد، اینرا نیز باید بگوییم که این معنای حقیقی را باید در دنیا و در گرداگرد خود جُست، نه در درون خود و در دنیای روان. نباید روان را چون مدار بسته ای به حساب آورد.
به همین علت، هدف حقیقی وجود انسانی را نمیتوان در آنچه به تحقق نفس (self-actualization) معروف است جستجو کرد. وجود انسان، علی الاصول از خود فرا رواست (self-transcendent) و تحقق نفس را نمیتوان بمنزله هدفی قرار داد. چون اگر آن هدف شد، ممکن است هر چه انسان بیشتر به دنبالش رود، آن را کمتر دریابد. این تحقق وقتی انجام میگیرد که انسان خود را متعهد به انجام معنای زندگی خود کند. به عبارت دیگر، این تحقق نفس، محصول جانبی از خود فرا رویست.
دنیا را نه میتوان به عنوان مظهری از خود نگریست و نه آن را وسیله ای برای تحقق نفس دانست، زیرا در هر دو صورت تصوری که از دنیا داریم بسیار کوچک میگردد.
با آنچه تا به حال گفته ایم نشان داده ایم که معنای حیات همیشه در تغییر است ولی هیچوقت از بین نمیرود. بنابر روش لوگوتراپی، این معنا را از سه راه میتوان یافت:
۱- با انجام کاری شایسته
۲- با درک ارزش روح
۳- با پذیرش رنج
معنای عشق
عشق، تنها راهی است که با آن میتوان ژرفنای وجود دیگری را دریافت. کسی نمیتواند از وجود و سرشت فردی دیگر کاملاً آگاه شود مگر آنکه عاشق او باشد. بوسیله این عمل روحانی عشق، فرد خواهد توانست صفات شخصی و الگوی رفتاری محبوب را به خوبی دریابد و حتی چیزی را که بالقوه در اوست و باید جان بگیرد را درک کند. وی محبوب را قادر خواهد کرد به امکانات تحقق دهد.
در لوگوتراپی, عشق پدیده زاد نیست. یعنی پدیده ای نیست که از پدیده اصلی زاییده شده باشد. عشق، پدیده ی به اصطلاح اعتلایافته ی غریزه ی جنسی نیست و خود مانند میل جنسی پدیده ای اصلی و ابتدایی است. میل جنسی معمولاً حالتی است از بیان عشق و وقتی حائز اهمیت و حتی مقدس و پاک است که مَرکبی برای عشق باشد. پس عشق اثر جانبی آن نیست، بلکه آن، راهی برای درک همان همدمیغائی است که عشق نام دارد.
سومین راه دریافت معنای زندگی در رنج است.
معنای رنج
وقتی انسان با وضعی غیرقابل اجتناب روبرو شد، وقتی با سرنوشتی مواجه گردید که نمیشد آنرا تغییری داد، فرصتی یافته است که بهترین ارزش خود را نشان دهد و عمیقترین معنای حیات یعنی معنای رنج را آشکار سازد. زیرا مهمتر و بالاتر از همه آنچه اهمیت دارد گرایشی است که ما در برابر رنج بر میگزینیم، طرز فکری که با آن رنج را میپذیریم. […]
حالا گفتاری از اوشو، که حس کردم میتواند از زاویه ی دیگری، با بحث پذیرش مسئولیت در نوشتههای فرانکل، همخوانی داشته باشد، اینجا مینویسم:
“آیا فکر میکنی که مسئول نبودن، تو را آزاد میسازد؟
اگر خودت را مسئول کردار و پندار خودت احساس نکنی، آیا فکر میکنی که از پیامدهای آنها آزاد هستی؟ نه. مطلقاً نه. این تو را یک برده میسازد. یک فرو انسان میسازد. [حس میکنم «فرو انسان»، میتواند نقطه ی مقابل «ابر انسان» (از نیچه) باشد…]
واژگانی چون تقدیر و سرنوشت را فراموش کن. مسئولیت را تماماً به عهده خود بگیر.
تقدیر و سرنوشت فقط بهانه هستند و نه چیز دیگر. تقدیری وجود ندارد. تو فقط سعی میکنی مسئولیت را روی چیزی خالی کنی که وجود ندارد. نمیتواند در برابر تو مقاومت کند. نمیتواند بگوید “لطفاً مسئولیت خودت را روی من نینداز!”
تقدیر، یک بازی است. مثلاً تو در عشق شکست میخوری. پذیرفتن اینکه “من شکست خورده ام” آزار دهنده است. تو نیاز به پمادی داری تا به قلب زخم خورده ات بمالی!
و «تقدیر» یک پماد زیباست که به فراوانی در دسترس است. نیازی نیست آن را خریداری کنی!
من هم این کتاب رو دو سه ماه پیش خوندم. به نظرم متنش روان و خوب بود. قبل این کتاب، من کتاب “من زنده ام” از معصومه آباد رو خونده بودم. نکته جالب توجه برای من تفاوت حالات زندانیان ایرانی در مقایسه با هم بندیهای دکتر فرانکل بود. میشه گفت شرایط سختیِ هر دو گروه تقریبا مساوی بوده، اما وجود یک عقیده معنابخش زندگی زندانیان ایرانی بوده و حال روحی خیلی بهتری رو براشون ایجاد کرده بوده.
خوشحالم که شما هم این کتاب رو خوندین امین عزیز.
کتاب “من زنده ام” رو من نخوندم. ممنونم که در موردش گفتی.
در مورد داستان زندانیها، الان یادم اومد من خیلی سال پیش، یه رمان هم خونده بودم به اسم “اگر فردا بیاید” (از سیدنی شلدون)
یادمه اونموقع خیلی ازش خوشم اومده بود. رمان خیلی جذابی بود. از اونهایی که دیگه دلت نمیاد بذاری زمین، و دلت میخواد تا آخر داستان رو یه ریز بخونی.
رمان “اگر فردا بیاید” در مورد زندانیهای زن – توی آمریکا – بود. البته تم این کتاب، خیلی با کتاب ویکتور فرانکل تفاوت داشت، اما اون هم به نوبه ی خودش جالب و مهیج! بود.
زنی هم که شخصیت اول داستان بود، بعد از آزادی از زندان (که به اتفاقی، به زندان افتاده بود)، یه آدم خیلی موفق شد. کسی که توی نیویورک (اگه درست یادم باشه)، آسمانخراشهای بزرگ میساخت و …
میدونین… در هر صورت به نظرم، مثل حرفی که اروین یالوم توی کتاب “خیره به خورشید” میزنه، یک تجربه ی انگیزاننده لازمه تا بتونه به زندگی انسان معنای جدیدی ببخشه. یکی از اون تجربههای انگیزاننده میتونه تجربه ی زندان و اسارت باشه.
شهرزاد عزیز.(بخاطر اینکه دیدگاهها در “نیایشی با آفریدگارم” بسته بود مجبور شدم اینجا برات یادداشت بذارم)
پیشنوشت: تو قصد داری با این نوشتهها (نیایشی با آفریدگارم) مخاطبای یک روز جدیدو دیوونه کنی؟!
وحشتناک دوستش داشتم… خییییییییییلی خوب بود. دختر نکن اینکارا رو 🙁
مخصوصا آخرشو… ایمان، امید، شور و شوق و عشق…
با اینکه ندیدمت ولی خیلی خوب احساستو درک میکنم.
بگذریم…
امروز تولدت بود. تولدت مبارک. دقیقا وسط اسفند به دنیا اومدی…
روز خیلی قشنگیه. تولدت رو بهت تبریک میگم. امیدوارم حداقل هفتاد سال دیگه ببینمت. نمیدونستم اسفندیا اینقد خوبن 🙂
بیا شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی…
جدی جدی روز قشنگیه.
این شعرم با یه کم ویرایش تقدیم به تو:
چه اردیبهشتها …
اه …
چه اردیبهشتها دود کردیم برای تو ای اسپندی
که گفتند این روزها…
میرسی از همین راه.
شهرزاد عزیزم
امروز یه مطلبی توی متمم پخش شد با عنوان دسته بندی ترولها…
بنظرت من یه ترولم؟ که مرتب میام توی پیج تو و پیغام میذارم؟ 🙁
آخه خودم اینطور فکر نمیکنم چون من بهترین آدمای زندگیم رو توی همین فضای مجازی پیدا کردم. شاید برای تو فضای مجازی فقط فضای مجازی باشه ولی من اصلا نمیتونم چنین تصوری داشته باشم. آدمای بزرگی مثل محمدرضا…
اصلا نمیتونم تجسمش کنم که این فضا یه فضای خام و مجازی باشه 🙁
حالم گرفته ست…
نه. اختیار دارین، علیرضای عزیز. این حرفا چیه؟
شما یا هر دوست خوب دیگه ی یک روز جدید، خیلی هم لطف میکنین و خوشحالم میکنین که برای خوندن مطالب، وقت میذارید و نظرات خوبتون رو اینجا مینویسین.
خیلی سنگین بود!
زبون ترجمه ش هم خیلی روان نبود. تابلوئه زبان ادبیاتش مال خودت نیست شهرزاد!
واقعیتش من که خیلی متوجهش نشدم . شایدم من توی ماه اسفند یه کمیعقلم زایل میشه.
بهر حال تشکر.
سلام علیرضای عزیز. ترجمه ی “انسان در جستجوی معنا” اگر منظورتونه که ترجمه اش از “دکتر نهضت صالحیان و مهین میلانی” هست. راستش من خودم ترجمه شون رو دوست داشتم.
اما اگه منظور، ترجمه ی جملات “اوشو” هستش، من ترجمه نکردم و نمیدونم مترجمش کیه. اما خودم خیلی دوستش داشتم و خیلی خوب میفهممش. ولی متاسفم که ترجمه ش برای دوستان خوبی مثل شما، زیاد روان نبوده.
به هر حال ممنونم که نظرات خوبت رو مینویسی.:)