یک روز جدید دیگر به من آموخت:
رضایتبخش ترین لحظه ی زندگی، همیشه آن لحظه ای نیست که در نهایتِ آرامش و شادمانی، حس میکنیم از زندگی مان راضی هستیم.
گاهی رضایتبخش ترین لحظه ی زندگی، لحظه ای است که – به لطفِ تلنگری، حتی تلخ و دشوار – متوجه میشویم، برخلاف آنچه تصور میکردیم؛ از زندگی مان راضی نیستیم.
و برای تغییر،
باید دست به کاری بزنیم.
نه لزوماً کاری بزرگ،
که میتوان با گامهای کوچک، شروع کرد و با میکرو اکشنها ادامه داد.
آری. یک روز جدیدِ دیگر، به من آموخت:
راضی بودن، همیشه هم خوب نیست.
کاملا موافقم
یه بزرگی میگفت مشکلات و ناراحتیها ، رفتنها ، مرگها همه برای تلنگره و اگه نباشه معنای زندگی رو هیچکس نمیفهمه
آفرین حق مطالب رو ادا کردید
ممنون دوست عزیز.
بله همینطوره. گاهی ما واقعاً به چنین تلنگرهایی نیاز داریم تا بیشتر و دقیق تر، متوجه ی قدر و معنای زندگی بشیم.
ناگهان یک روزی شبیه همین روزها، آدم کلاهش رو قاضی میکنه و میفهمه یه تیکه از راه رو اشتباه اومده. وقتی اشتباه اومدی اگه عاقل باشی یا باید برگردی یا مسیرو اصلاح کنی دیگه. اینجا قصه تغییر شروع میشه. اگه بفهمیم امروز زمان یک تغییر بزرگه که انجامش ناگهان کنج خلوتی که برای خودت ساختی رو ویران میکنه، بنیانهای پولی و مالی زندگیت رو متحول میکنه و آینده ات رو مبهم تر از آنچه که هست، اونجاست که تصمیم گیری و تغییر معنی شفاف تر خودش رو پیدا میکنه. شاید شبیه چیزی که تام پیترز بهش میگه بازانگاری. ورود به این فضا شجاعت و شاید به قول بعضیها حماقت بزرگی میخواد. شروع کردنش ادامه دادنش و البته نزدیک شدن به مقصدی که حالا خیلی ارزشمند و دوست داشتنیه. چون ریسکهای بزرگی براش کردی.
سلام.
تعداد روزهای ناراضی بودنم دارد خیلی زیاد میشود،
ولی مشغلهها به حدی است که توان فکر کردن به راه حل را ندارم.
خیلی ذهنم پریشان شده و در صفحات دوستانی مثل شما دنبال دست کم یک جرقه میگردم.
کمیآرامش بزرگترین نیاز فعلی من است.
فکر کن! دیوانه باشی و بشود که آرامش داشته باشی.
کاش کسی بود که از ته دلش دعایی بکند.
:)… الان فهمیدم! (زحمت کشیدم خدایی!) بازم ممنون
شهرزاد جان مادر! من کلا عاشق استعاره و کلام پیچاپیچم اما نفهمیدم دقیقا که الان لینک بدم یا ندم! یعنی نفهمیدم در حافظه نهان وبلاگم بماند یا در حافظه آشکارش… میشه یوخده روشنتر بگی؟
کامنتت رو تایید کردم یعنی جواب مثبته دیگه نجمه عزیزم. 😉
ببخش واضح نگفتم.
راستش. جدا از حرفهای کامنت قبلیم، با خودم فکر کردم در توانم نیست بیشتر از این، جلوی این انرژیهای مثبت قشنگ رو بگیرم.
اون هم توی اون متن و نوشته ی فوق العاده ای که توی وبلاگت نوشتی.
چقدر خوب مینویسی نجمه.
واقعا لذتبخشه خوندن نوشتههات.
پی نوشت:
میدونم که بقیه دوستان خوبم هم درک میکنن که واقعا برام مقدور نبود برای همه ی دوستهایی که برام عزیز هستن، این هدیه رو بفرستم.
دوست خیلی خیلی عزیزم شهرزاد جان! به خاطر هدیه قشنگت واقعا سپاسگزارم… سینا آن را آورد و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. به عنوان یه همکلاسی کم کار و نه چندان خوشاخلاق، ممنونم که مرا هم جزو دوستانت دیدی. لطف میکنی یادداشتی را که نوشته ام بخوانی؟ میخواهم ببینم آیا اجازه دارم به دوست خیلی خیلی عزیز واضحتر لینک بدهم؟ ( اگر تصمیم گرفتی که نه قاعدتا این کامنتم تایید نکن!)
نتونستم بیشتر از این مقاومت کنم.
سخت گیری هم حدی داره، نه؟ 😉 :))
دوست دارم توی حافظه ی وبلاگ تو و وبلاگ خودم، باقی بمونه که اون دوست خیلی خیلی عزیز، کی بوده! :))))
🙂