این چند روز، در سفری بودم، که ارتباطم را با همه ی چیزهایی که هر روز با آنها در ارتباط هستم، به حداقل رساند.
نمونه بارزش هم همین دنیای وب و فضاهای دیجیتال بود.
البته از متمم و روزنوشتهها دل کندن سخت بود، و نمیشد هر از چندگاهی بخصوص به این دو – و همچنین به وبلاگ خودم (برای چک کردن دیدگاهها) و وبلاگهای دوستان، و در کل، به خانواده ی متممیمان – و … سر نزد،
فقط یکی دو پیام کوتاه هم با تلگرام رد و بدل کردم که ارسال و دریافتش، برایم مهم و دوست داشتنی بود.
به هر حال، در حداقل ارتباط ممکن بودم، و حس میکردم دوری از این جنس – برای البته فقط چند روز – برایم لازم بود.
اما نقطه ی اوج این قطع ارتباط، زمانی بود که به مدت تقریباً دو روزِ کامل، در جایی بودم که به تمامی، از دنیای دیجیتال بیخبر بودم و گوشی همراه و تبلتم، تنها به دستگاههایی برای تماس تلفنی و خواندن کتاب الکترونیکی تبدیل شده بودند.
که تا جایی که میشد، از همین دو امکان هم استفاده نکردم!
و برای چند ساعت، چه توفیقِ اجباریِ دلچسبی بود.
غیر از نزدیکانم، که وجودشان را، و حرفها و گفتهها و شوخیهای دوست داشتنی شان را در آن چند ساعت، بیش از همیشه حس کردم؛
طبیعت را، کوه را، سپیدار را، سرخیِ انارهای آویزان بر درخت را، سبزیِ بلوطهای پنهان شده در لابلای برگهای درختان بلوط را، سبزه و خاک را، آب را و نسیم و باد را، با تمام وجودم لمس کردم و از لذتی – کمتر دست یافتنی در این دنیای امروز – سرشار شدم.
و بزرگترین قسمت این لذت ناب، وقتی بود که بعد از مدتهای مدید، پای جویباری طبیعی، زلال، زیبا و پر آب که از لابلای صخرههایی از خزه سبز – که گاه برگی طلایی به زیبایی، تزئین اش کرده بود – رد میشد؛ نشستم و صدای دلنشین اش، روحم را به نرمینوازش میداد.
دستها و صورتم از این آب حیات بخش خیس بود و نسیم، بیش از هر زمان دیگری، خنکای روحبخشش را به رخم میکشید.
واقعاً که جای شما خالی بود.
چه خوب میشود اگر هر از چند گاهی، برای ساعاتی هم که شده، دنیای دیجیتال را فراموش کنیم و وقت مان را با طبیعت بگذرانیم.
طبیعت زیبا و بینظیری که این روزها، کمتر نگاهمان در آن میآویزد، کمتر در شگفتیهایش غوطه ور میشویم و یادمان میرود که روحمان چقدر به نوازشهای سرشار از تازگی و طراوتش نیازمند است.
آخ..کردی کبابم شهرزاد جان…من از ۸۷ تا حالا دل نکردم بیام اصفهان… طاقت اون فاجعه رو ندارم. هر وقت فکر میکنم آب زاینده رود را همشهریای من توی کارخونههای کاشی و فولاد بلعیده اند دلم میخواد غیب بشم… نمیدونم چقدر باید بارون بیاد تا بیابونایی که بیخردی آدمیزاد ساخته جبران بشن.
از تعریفت و انتظار بیصبرانه ات صمیمانه ممنونم.
چه جای خوبی رفته بودی شهرزاد…دلمون خواست! میبینی لحظههای به این سادگی چقدر برامون کیمیا شده اند؟
یه وقتی بیا باغ انار ما تا بسراییم! ( به عنوان دو بلبل بر گلی 🙂 )
جات خیلی خالی (و به عبارتی، جات سبز) بود، نجمه جان. 🙂
کیمیا، آن هم چه کیمیایی.
به خصوص از وقتی زاینده رود قشنگمون خشک شده؛ من حریصانه، و حتی شاید هم ملتمسانه! به دنبال چنین مناظری هستم.
به عبارتی، روحم تشنه شه.
دنبالِ آبی ام که “گِل نکنیم، شاید این آب روان میرود پایِ سپیداری، تا فرو شوید اندوهِ دلی.”:)
ممنون از دعوتت. فوق العاده ست. کاش میشد همین الان پر میکشیدم و میومدم اونجا. 😉
راستی. نجمه جان. الان دیدم در مورد “ملت عشق” یه پست گذاشتی و خوندمش. عالی بود.
به نظر من، تو یه نویسنده ی واقعی هستی و بیصرانه منتظرم تا رمان ات رو بنویسی.
اونوقت میگیم: “الیف شافاک” کیه؟ 🙂
بعدن میام همونجا، منم نظرمو در مورد این کتاب مینویسم.
سلام شهرزاد عزیز
امیدوارم که حسابی بهت خوش گذشته باشه. راستش من یکی که خیلی نگران بودم. گفتم الان یه هفته اس که اینجا پستی نذاشته. ستون سمت چپ متمم رو هم چک میکردم میدیدم پیام نذاشتی. به خودم گفتم اگه تا آخر امروز اعلام حضور نکنه 🙂 یه کامنت میذارم ببینم اوضاع از چه قراره. که خوشبختانه کار به اونجا نکشید. در کل خوشحالم که به دنیای دیجیتال برگشتی.
سلام محمد صادق جان.
ممنون از لطفت و اینکه حواست به من هست.
یه چیزی رو میدونستی؟
اینکه، اولاً خیلی مهربونی،
دوماً یکی از بهترین دوستهای متممیمنی،
و سوماً یکی از بهترین مخاطبهای یک روز جدید هستی. 🙂
در ضمن، من هم دلم واسه خانواده ی متممیام تنگ شده بود:)