وقتی حرفهای خوبِ مارک منسون در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها – کتابی که خیلی دوستش داشتم و آن را بسیار مفید یافتم – را میخواندم،
متوجه دو مورد متناقض در میان اشارههایی که او در دو جای متفاوت در تایید صحبتهایش داشت شدم.
(در ادامه برایتان میگویم که از کدام دو مورد برایتان حرف میزنم)
این موضوع بعلاوهی چند موضوع دیگر (که به همهی این موارد در ادامه اشاره میکنم) باعث شد به نتایجی برسم که باز در ادامهی این نوشته از آنها حرف خواهم زد.
(همهاش که شد در ادامه …) 🙂
و امیدوارم موفق شوم با در کنار هم گذاشتن این چند موضوع، چیزی را که در ذهنم نقش بست، با شما در میان بگذارم.
***
۱- دو مورد متناقض (به نظر من) در اشارههای مارک منسون در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها:
در فصل اول – صفحه ۱۶ این کتاب (+)، مارک منسون در تایید گفتههایش وقتی از این برایمان میگفت که:
“هر چه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشیم، احساس رضایت کمتری خواهیم داشت”،
جملهای از فیلسوف هستی گرا، آلبر کامو را نقل میکند. اینکه:
“شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جست و جوی منشا شادی باشید.
هرگز زندگی نخواهید کرد، اگر در جست و جوی معنای زندگی باشید.“
خوب، فعلاً این جمله را داشته باشید، به خصوص تکهی دومش را.
تا برویم سراغ مورد دوم:
باز در جای دیگری در همین فصل اول، اما در صفحه ۲۳:
مارک منسون باز در تایید این صحبتهایش، وقتی که میگفت:
” اگر خودتان را در وضعیتی میبینید که برای مسائل ابتدایی، پیوسته دغدغهی بیش از اندازه دارید، به احتمال زیاد خبر چندانی در زندگیتان نیست که دغدغهی واقعی برایش داشته باشد.”
نتیجهای که گرفت این بود:
“پس میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنیدار در زندگی، شاید بهترین روش برای استفاده از زمان و انرژی باشد؛ چون اگر آن چیز معنیدار را نیابید، دغدغههایتان به سمت اهداف بیمعنی و پوچ منحرف میشوند.”
با خواندن این دو جمله (که اولی اشاره به حرف آلبر کامو بود و دومیحرف خود منسون بود) که به نظرم متناقض میرسیدند، داشتم به این فکر میکردم که:
اگر به این دو جمله و این دو قسمت از کتاب از زاویهای بسته نگاه کنیم، ممکن است یا درگیر این فکر شویم که نویسندهی این کتاب چرا این دو حرفش متناقض است؟
و از یاد گرفتن نکات آموزندهای که مارک منسون با حرفهایش در تلاش برای انتقال آنها به ما است باز بمانیم؛
یا درگیر این موضوع شویم که آیا جملهی اولی از آلبرکامو را قبول کنیم؟
یا جمله ی دوم را؟
که بسیاری از بزرگان – همچون ویکتور فرانکل، ویل دورانت، آلن دوباتن و بسیاری دیگر نیز – آن را تایید میکنند و به آن اعتقاد دارند.
یعنی اهمیت و ضرورتِ داشتنِ معنی در زندگی.
(که البته خودم هم به شدت به آن معتقدم) (+)
یا اینکه، درگیر این شویم که آیا اولی درست است یا دومی؟
خوب، فعلا این موضوع را کنار بگذاریم. برویم سراغ بقیه نکتههایی که در ابتدای این نوشته گفتم در مورد آنها حرف میزنم:
۲- جملهای قابل تامل از پیام اختصاصی متمم:
چند روز پیش در پیام اختصاصی متمم، جملهای خواندم از هنری فردریک آمیل:
- زندگی، نوسان دائمیروزانه در میان طغیان و تسلیم است.
به نظرم کافیست فقط کمیبه برخی تجربههای زندگیمان فکر کنیم تا ببینیم این جمله چقدر درست و واقعی است.
در طول زندگیمان بارها و بارها در برابر یک موضوع طغیان کردهایم و در زمانی دیگر، وقتی احساسمان اندکی دستخوش تغییر شده بود، در برابر همان موضوع تسلیم شدیم و باز بار دیگر با احساسی متفاوت در زمانی دیگر طغیان کردیم و چه بسا تسلیم، باز در زمانی دیگر انتظارمان را میکِشد.
داشتم فکر میکردم که ما آدمها گاهی در مورد احساسات و افکار و تمایلاتمان دچار تضادهای درونی میشویم و چه بسا بارها تعارضهایی را هم در درونمان تجربه کردهایم.
شاید ما هم مثل همان کتابی هستیم که بهتر است این تعارضها و تضادهایی که گاه در درونمان تجربه میکنیم را با نگاه و ذهن و احساسی باز بپذیریم، از آنها بیاموزیم و در بین این تضادها، بهترینِ خودمان را بیابیم و برگزینیم و با آن زندگی کنیم.
۳- از حرفهایهانس روسلینگ، یاد میگیریم تا حد امکان، از دستهبندیهای دوتابی استفاده نکنیم
تازگی، خواندن کتاب واقعنگری را شروع کردم (+). و با در کنار هم گذاشتن مواردی که در ذهنم بود بعلاوه قسمتهای ابتدایی همین کتاب، به این فکر میکردم که مفهوم زندگی شاید واقعاً به طور کامل در یکی از دو جعبه ی ۱- معنا داشتن و ۲- معنا نداشتنِ صرف هم جای نمیگیرد.
شاید نیاز داریم که هر بار در هر موقعیت از زندگیمان، بهترین و مناسبترین و سودمندترین حالت را در گسترهی میان این دو، برای همان زمان و همان موقعیت خاص زندگیمان جستجو کنیم.
۴- نکتهای از محمدرضا شعبانعلی در یکی از دیدگاههایش در مطلب “قوانین یادگیری من”:
در همین حین، یاد یکی از حرفهای محمدرضا شعبانعلی در یکی از کامنتهای گذشتهاش افتادم.
دنبالش گشتم و پیدایش کردم. که پیشنهاد میکنم کل این دیدگاه را بخوانید. (+)
در کنار بحث موردنظرمان در این نوشته، این جملهی او، به نظرم بهترین حرفی بود که میتوانستم بخوانم (که البته نتیجهگیری از صحبتهای قبلی او در این دیدگاه بود) :
“نقض و تناقض، متعلق به تفکر خطی است. دنیای واقعی، هیچ تناقضی را پذیرا نیست. هر چه هست، وجود و هم زیستی است…”
و در پایان، طلایی ترین نکته را در درسی از متمم با عنوان:
۵- جنگل استراتژی | مکاتب استراتژی از دیدگاه مینتزبرگ
یافتم و خواندم که تمام افکاری که با موارد بالا در ذهن داشتم را یکپارچه کرد و به شکل شگفتانگیزی، چیزی را که در ذهن داشتم و میخواستم با نوشتن این مطلب، به آن برسم بیان کرد، که به گمانم میتوان آن را به خوبی به موضوع این نوشته تعمیمش داد.
و آن نکته این بود: (که البته برای درک بهتر این نکته، بهتر است کلِ آن درس را خوانده باشیم)
هنگام ورود به دنیای استراتژی، باید آماده رویارویی با دیدگاههای متنوع و متضاد باشید. در غیر اینصورت مطالعه استراتژی شما را سر در گم خواهد کرد.
و همچنین این نکته:
چه کار کنیم که استراتژی را از فاصلهای بالاتر و با یک دید کلان ببینیم و بتوانیم بدون گرفتار شدن در دام اختلافنظرها، دستاوردهای متنوع صاحبنظران را در زندگی و کسب و کار خود بهکار بگیریم؟
وقتی این نکتهها را به تمام موضوعات قبلی تعمیم میدهم،
و در کنار هم میگذارم،
به این فکر میکنم که به راستی شاید یکی از بهترین کارهایی که در مطالعهی کتابها، خواندن نوشتهها و شنیدن گفتههای دیگران – و حتی در مواجهه با برخی تضادها و احساسات و افکار متناقضای که گاه در دون خودمان تجربه میکنیم – میتوانیم در جهت رشدمان به آن توجه کنیم این باشد که:
زاویه دیدمان را باز کنیم و از فاصلهای دورتر و از زاویه ای بازتر، کتابها و نوشتهها را بخوانیم و به حرفها گوش بدهیم،
و نیز احساسات یا افکار یا تمایلات مختلف و متنوع و حتی گاه متضاد خودمان را ببینیم و بپذیریم،
و سپس بهترین و مناسبترین شان را – که البته با ارزشهای شخصیمان هم جور هستند – در هر زمان و در هر موقعیت از زندگیمان برگزینیم.
چشم مجدد مطالعه میکنم وبیشتردقت.
به نظرم اینم ازمشکلات نوشتاره یا شاید از بلد نبودن من که درانتقال مفاهیم ازاین طریق کم تجربه ام.
من هدفم تایید یا نقض نویسنده نبود.بیشترمنظورم این بود وقتی میخواهیم ازدومورد متناقض مثال بزنیم شایدبهتراین باشه ازدومورد واقعی مثال بزنیم تاهم خوب مفهوم تفاوت دیدگاه رو منتقل کنیم وهم خواننده رو به چالش بکشیم ووادار به فکر کردن وتامل.مثلاازراسل بگیم که مخالف ازادی جنسی بوده وفروید که موافق بوده.برا همون شاید شما فک کردین من درصدد قانع کردن شماهستم یا دفاع ازنویسنده.
بازم ازاین همه لطف وپاسخگویی تون ممنوم.
متشکرم خانم شهرزادعزیز
اول اینکه من واقعاروم نمیشه جایی بگم من شاگرد محمدرضا بودم .چون رسیدن به این مرحله کاربسیار مشکلی هست.من متاسفانه به اصولی که محمدرضا بهش قائله هنوز نرسیدم وهنوز خیلی کار دارم.برا همون فعلا یه خواننده منفعل میدونم خودمو تا یه متممی.واینو نظر لطف شمامیدونم که منو جزءاون دوستان قرار دادید.
درمورد اون متن هم بهتون حق میدم.احتمالا ایراد از من بوده که متن ناقص وبا استدلالهایی مبهم نوشتم.من هدف رو شما ازنوشته تون فک میکنم متوجه شدم که درواقع میخاستید نوعی ازیادگیری رو منتقل کنیدکه مبتنی هست برمطالعه آرای متناقض برای رشدبیشتر ونه صرفا مطالعه ارای موافق ودرحاشیه امن خود بودن.منتهی چیزی که به نظر من اومد اینه که دیدگاههای متناقض معمولا ازسوی نویسندههای مختلف بیان میشه ونه یک نویسنده.اصولا خواندن اثار دیگریک نویسنده که یادگیری کریستالی هم تعبیر شده برای این است که به فکر وجهان بینی اون نویسنده آگاه بشیم تا اون نویسنده برای ما قابل پیش بینی باشه .مثلا کسی که محدرضا رو میشناسه باید بدونه درموضوعات مختلف چه جبهه ای میگیره ینی کاملا قابل پیش بینی باشه.معمولا نمیشه محمدرضا دریک موضوع دو نظر مختلف بگه مگر درراستای رشدش ومطالعات بیشتر باشه که معمولا قبلش بیان میکنه که ازنظر قبلی عدول کردم.بقیه نویسندهها هم اینگونه هستن .کسی که اگزوپری خونده میدونه اون چجوری فک میکنه و…
منتهی صحبت من تناقض در یک کتاب ازیک نویسنده بود که من اون رو بیان نکردم درمتن قبلی .معمولا نمیشه یک نویسنده دریک کتابش دو دیدگاه متناقض بگه.وسعی کردم با بیانی هرچندمبهم وناقص به اثبات برسونم که این جملات دوموضوع متفاوت دارن ودرراستای هم هستن وما برای خوندن ارای متناقض باید به نویسندههای مختلف رجوع کنیم.واصولا اگه یه نویسنده درکتابش دو نظر درتضادبا هم بده محکوم به سستی در آرا میشه ونظراتش مورد استناد قرار نمیگیره.من درواقع خواستم بگم مثالی که زدین به نظرم نامناسب بوده شاید اگه اینو ازدوکتاب با نویسندههای مختلف با دونظر درتقابل هم میگفتین بهتربودوهرچند نتیجه ای که گرفتید صحیح ودرست هست.البته این چیزیه که باتوجه به سواد فعلی بلدم ممکنه شما باتوجه به مطالعات زیاد بگین همچین مواردی هست.همین.هرچند بهرحال نظرشمام محترمه وممکنه قائل به تناقض باشید.ودرنهایت امیدوارم جسارت منو به خاطر نظر دهی شخصی ببخشید.
دوست عزیز. اختیار دارین. ممنونم که نظرتون رو برام نوشتین.
اما لازمه باز هم توضیح بدم که من نگفتم که این دو مورد در این کتاب، صریحاً متناقض هستند و چرا؟
که شما اصرار به متقاعد کردن من به اینکه نه متناقض نیستند، و در دفاع از نویسنده داشته باشید.
لطفا یک بار دیگه با دقت بیشتری، بند اول رو مطالعه بفرمایید، و به ارتباطش با بقیه بندها و با نتیجه گیری آخرِ نوشته فکر کنید.
مقصود من اینه که حتی اگر به عنوان خواننده ی یک کتاب چنین احساسی داریم (از نظر خودمون. که میتونه لزوماً با واقعیت منطبق نباشه. شاید هم باشه) که نویسنده در دو جا دو حرف متناقض زده، سعی کنیم با دوری گرفتن از پیش داوری و تعصب، از فاصله ی دورتری به این قضیه نگاه کنیم و … (بقیه ماجرا که خواندید)
به نظر من مسیر یادگیری، مسیری دشوار و پر از فراز و نشیب هست،
و تلاش همه ی ما اینه که بتونیم با چیزهایی که میآموزیم، چیزهایی که بهشون فکر میکنیم، و چیزهایی که سعی میکنیم به گستره ی تجارب مختلف زندگی مون اضافه کنیم خودمون، سایر آدمها، نوشتهها و گفتهها، و در کل، دنیا رو بهتر و عمیق تر درک کنیم.
و یکی از چیزهایی که برای پیش رفتن در این مسیر به نظر میرسه که بسیار بهش محتاجیم، به نظر من همینه که هر وقت لازم بود، بتونیم به چیزی از فاصله ای دورتر و زاویه ای بازتری نگاه کنیم.
به عنوان مثال، شاید اگر اینبار شما هم چند قدم به عقب گام بردارید و از فاصله ی دورتر و زاویه بازتری به حرفهای من در این نوشته نگاه کنید، شاید درک و برداشتی متفاوت از بار اول رو تجربه کنید.
سلام خانم شهرزادمتممیخوب وتوانمند
به نظرمن،هر سه جمله ینی هم جمله کامو وهم اون دو جمله کتاب مذکور تعارضی نداره وهر سه صحیح هست.
کامو میگه:دنبال منشا شادی نباش که هرگز شادی رو نمیبینی.به نظر میرسه ایرادی دراین جمله نیست.چراکه نمیگه دنبال شادی نباش میگه دنبال منشاءش نباش چراکه شادی یه مفهومیهست که وجود داره وطبیعتا منشاء یکسانی نداره که مابریم واونو رو کسب کنیم وباهاش شادبشیم.اگه کسی وقتشو برااین بزاره که اونو رو بفهمه به نظر کامو هرگز به شادی نمیرسه.(به نظرمنم نمیرسه)شما با یه کتاب شادمیشی ومن مثلا با خریدن خونه ،دیگری با خوردن یه پرس غذا واون یکی با خرید یه عروسک وجالبتر اینه چون جنسش ازمقوله احساس هست گذرا هست ومتفاوت.ممکنه من سه سال دیگه خرید خونه شادم نکنه و…برا همین اگه کسی وقتشو رو فهمیدن این مفاهیم بزاره شادی به سراغش نمیاد.
درمورد اون مفاهیم هم،نویسنده میگه اگه کسی “درجستجوی”معنای زندگی باشه هرگز زندگی نمیکنه.نمیگه زندگی معنا نداره.ببین فرانکل دورانت و…خاستن به ما اثبات کنن که زندگی معنا داره ولی نگفتن زندگی چه معنایی داره؟!اینجا به نظر،نویسنده میگه دنبال این نباش معنای زندگی رو کشف کنی چون زندگی هست ووجوداره ومعنایی داره وبالطبع برا هرکس هم متفاوت هست برحسب اهداف وبرنامههای خودش.اینا مقولههایی نیست که بشه فرمول بدیم وبگیم لزوما معنای زندگی اینه.همه اون بزرگان به ما گفتن فقط زندگی معنا داره همین.نگفتن چه معنایی؟به نظرمن برا هرکس متفاوته یکی خودشه وقف میکنه برا علم یکی جهادیکی همسر یکی مادرخوب بودن یکی شهروند خوب و…هرکس یه معنایی وبرداشتی داره زندگی براش باتوجه به اهدافش.خوبی دنیام همینه که هرکس بادیگری درتناقض هست اهداف وبرنامههاش.(من برخی موارد میبینم برخی دوستان متممیشاکی میشن که مامیبینم فلانی کار نمیکنه ووقتشو تلف میکنه.یا مدیری مبتذل هست و…به نظرمن اینطوری نیست هرکس مسئولیتی داره یکی قراره پرکارباشه ودیگری کم کار.مانباید همه رو مث هم ببینم ودرنهایت نتیجه بگیریم که مثلا چون اینا هستن کشور ما پیشرفت نمیکنه!این نتیجه گیریها محل ایراده.چراکه عدم توسعه وپیشرفت یه کشور ناشی ازعدم ارائه کارخوب ازجانب همه اعضای اون کشورهست.)نویسنده هم درجمله دوم میخادبگه زندگیت معنایی باید داشته باشه ولی نه اینکه همه زندگیتو درجستجوی معنای زندگی باشی!من خودم همیشه میگم زندگی رو باید زندگی کنی نه جستجو.واینکه میگن معنایی باید داشته باشه به نظر برا جلوگیری ازبی هدفی،ناامیدی و…هست تا ما بابرنامه باشیم ودرنهایت احساس خوبی داشته باشیم ازبودنمون.ببین مث اثبات وجودخدامیمونه.خدامیگه دنبال این نباش بفهمیمن چی ام؟چون شناخت من غیرممکنه .هلاک خواهی شد.بجاش سعی کن اوصافی که من دارم داشته باشی از رحمن رحیم صبور …اینطوری میشی نزدیک به من وشبیه من.
دوست عزیز متممی، آقای سیرجانی عزیز.
ممنونم بابت توجه و وقت ای که صرف خوندن این مطلب طولانی، و نوشتن دیدگاه تون کردید.
دیدگاه شما قابل احترام هست،
اما چیزی که هست، متاسفانه من هیچ ارتباطی بین موضوعاتی که “شما در دیدگاه تون مطرح کردید” با “نوشته ی خودم” و “نتیجه ای که از نوشته ام گرفته بودم”، پیدا نکردم.
من بحثم در این نوشته، اصلاً سر معنا داشتن و معنا نداشتن و یا گرفتار بازیِ تعریف این یکی و آن یکی شدن، و یا اینکه کدام درست است یا کدام نادرست، نیست. (که این میتونه به زاویه دید و تجارب و بینش و جهان بینی هر کدوم از ما آدمها برگرده.)
من از موضوع مرتبط با این دو موردی که در حرفهای مارک منسون از دیدگاه خودم، به نظر متعارض میرسیدند، به عنوان قطعه ای از یک پازل استفاده کردم تا با قرار دادنش در کنار قطعههای دیگر پازلی که هر یک جدا جدا و مبهم در ذهنم قرار داشتند، به نتیجه و تصویر مشخص تر و واضح تری برسم.