آموخته ها, الهام بخش, تجربه ها

وقتی صبر و استقامت نتیجه میده – رسیدن به دریم جاب بعد از تجربه شرایط سخت (قسمت ۱)

امروز دقیقا سه ماه شده از روزی که من بالاخره موفق شدم که دریم جاب یا شغل رویایی خودم رو توی محیط حرفه‌ای به شدت رقابتی دبی پیدا کنم و توی شرکتی و با شرایط حرفه‌ای و کاری که همیشه توی تصورم میدیدم و دوست داشتم، مشغول به کار بشم.

(امروز تعطیلم و اومدم توی کافه دلخواهم توی السرکال دوست داشتنی نشستم تا بالاخره یه چیزایی بنویسم. فکر کنم خیلی هم طولانی میشه. این رو اینجا مینویسم که این تجربه رو برای خودم توی وبلاگ عزیزم که اسمش همیشه برای خودم نویدبخش یک روز جدید بوده و هست، ثبتش کنم و شاید همچنین بتونم برای کسانی در شرایط مشابه کمی‌الهام‌بخش باشم.)

شغل رویایی که میگم منظورم این نیست که دیگه بهتر از این نمیشه. و طبیعیه که ممکنه برای فرد دیگری اینطور تلقی نشه یا حسی که من الان بهش دارم رو نداشته باشه.

اما برای شخص من و در شرایط فعلی من، پیدا کردنش توی دوره طاقت‌فرسای جستجوی شغل (job seeking) و اینکه از میان تعداد زیادی کاندید که برای اون پوزیشن توی لینکدین اپلای کرده بودن، از طرف یه شرکت تقریبا کوچیک، نوپا اما درست و حسابی دعوت به مصاحبه با یه آدم حرفه ای از طرف شرکت بشم و بعد از سه راند interview و انجام سه تا تسک یا پروژه چالش‌برانگیز که برای فرآیند انتخاب از بین کاندیداهای فیلتر شده تعیین کرده بودن، جاب آفر شفاهی رو توی اینترویو آخر از مدیر شرکت بگیرم، و چند روز بعدش آفر رسمی‌و مکتوب رو توی ایمیلم دریافت کنم و در نهایت موفق بشم اون پوزیشن رو از آنِ خودم بکنم (landing job) و عضوی از یک تیم پویا و حرفه‌ای باشم واقعا تا قبل از اون، به راحتی برام قابل‌تصور نبود.

این تجربه جدید، پر چالش و پر از فرصتهای جدید و عملی برای یادگیری و تجربه کردن یه نسخه متفاوت از خودم، چیزی بود که به شدت دلم میخواست و همزمان هم به شدت ازش ترس داشتم و حتی هنوز خودم رو در حدش نمیدیدم. چه از نظر تسلط به زبان انگلیسی و کار کردن و ارتباط برقرار کردن به زبانی غیر از زبان مادری در یک محیط جدی، کاری و حرفه‌ای؛ چه اینکه من تا پیش از این همیشه توی یه محیط دولتی کار کرده بودم و اصلا تجربه کار در شرکت و فضای خصوصی حتی توی کشور خودم با همزبان‌های خودم رو هم نداشتم، و چه اینکه به واسطه تحریم‌ها و تمام مسائلی که خودتون بهتر از من میدونید در زمینه مهارتها و تسلط‌ها به ابزارهای دیجیتال روز جهانی اون اعتماد کافی رو به خودم احساس نمیکردم.

اصلا بذارید برم از اول شروع کنم. و خیلی خلاصه و البته ناگزیر با بخشهایی گزینشی (چون یه قسمتهایی بیشتر شخصی هستن و طبیعتا ترجیح میدم که اینجا ننویسم) سعی کنم بنویسم که چطور از توفانهای سختی گذشتم تا الان به ساحلی آرام‌تر که البته هنوز همراه با تلاطم هست برسم)

از کجا شروع شد؟

۷ ماه پیش این سفر زندگیم (journey) رو شروع کردم.  بعد از حدودا دو سال و نیم فکر و برنامه‌ریزی و تصمیم قاطع برای ایجاد تغییراتی در زندگیم (حدودا دوسه ماه قبل از ترومای مهسا – که اون اتفاقات، من رو برای اون تصمیم مصمم‌تر هم کرد)

شاید این حرفم تکراری باشه و قبلا توی نوشته‌ی “از انجام دادنش میترسم؟ پس انجامش میدم” اشاره کردم، اما اجازه بدید اینجا هم تکرارش کنم که من واقعا هیچ مشکل خاصی نداشتم و همه چیز با یه روتین قابل قبول و معمولی توی خونه، با خانواده، باشگاه، ورزش، کافه، دوستان، و … پیش میرفت. اما در کل، همونطور که قبلا هم نوشتم به یک تغییر در زندگیم با یک چرای قوی و یک چشم‌اندازی روشن‌تر نیاز داشتم.

شرایط اقتصادی، اجتماعی و شاید یه سری موارد دیگری که اون معنی‌ای که قبلا ازشون در ذهن و تجربه‌ام داشتم رو از دست داده بودن، به طریقی مایوس کننده شده بودن و حتی شاید دیگه برام قابل تحمل نبودن.

مهمتر از اونها، واقعا به یک تغییر اساسی در شرایط کاریم نیاز داشتم، چیزی که به موضوعی ملال آور و خسته‌کننده (توی انگلیسی یه اصطلاح جالب برای توصیف این وضعیت هست: fed up) با اینترنت فجیع، و بدتر از همه بدون هیچ فضای جدیدی برای رشد و یادگیریهای جدید تبدیل شده بود و تا یک فقط رفع تکلیف و انتظار برای حقوق آخر هر ماه – که روز به روز هم ارزش خودش رو بیشتر از دست میداد – و بعدش هم انتظار برای بازنشستگی در سالهای بعد تنزل پیدا کرده بود.

اجاره‌ی خانه

از ایران، دنبال خونه توی دبی گشتم و از اونجایی که اجاره خونه و سوئیت و حتی استودیو فلت در اینجا خیلی بالاست، تونستم یه خونه اشتراکی (۵ نفر خانم) با پارتیشن توی منطقه زیبای دبی مارینا پیدا و اجاره کنم (هنوز فعلا همینجا هستم)

حتما موافقید که زندگی توی یه خونه اشتراکی چندان جالب نیست. بخصوص اگه مثل من ملاحظات و استانداردهای خاصی برای زندگی داشته باشید، و همیشه توی یه خونه آروم و خلوت و با داشتن اتاق شخصی و راحت خودتون زندگی کرده باشید، و از طرف دیگه بودن در کنار هرجور آدمی‌و بخصوص تحمل صداهای مزاحم و آدم‌های بی ملاحظه چندان براتون آسون نباشه.

ولی چیزی که هست اینه که فعلا باید باهاش کنار بیام. تنها چیزی که در کنار امید و انگیزه برای تغییر این شرایط در آینده نزدیک، برام قابل تحملش میکنه یکی اینه که خوشبختانه صاحبخونه‌ام یه خانم ایرانی مهربون، با شخصیت و دوست‌داشتنی هستن، دیگری اینکه واقعا جای خوبی از شهر واقع شده و من این شانس رو دارم که وقتهای آزادم رو و وقتهایی که نمیخوام زود به خونه برگردم توی مارینا واک برای ساعتها پیاده روی کنم و از اون فضای زیبا، سرزنده و در عین حال آرامشبخش لذت ببرم. گاهی شده حتی وقتی میخوام به خونه برگردم متوجه میشم که مثلا ۱۸۰۰۰ قدم راه رفتم و هنوز هم دلم میخواد ادامه بدم. (به طور متوسط روزانه حداقل ۷ یا ۸ یا ۹ هزار قدم راه میرم) و حتی گاهی خودم رو مجبور میکنم که حالا که نمیتونم باشگاه برم، همینجا ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت هم ورزش کنم و تا وقتی که هنوز نمیتونم باشگاه برم تا جایی که بشه بدنم رو قوی نگه دارم.

و این به نظر من جادوی موسیقی هست که معجزه میکنه و بهت توان و انرژی مضاعفی میبخشه که حتی وقتی خسته و بیحوصله‌ای بتونی کمی‌ورزش کنی. مثلا یکیشون این آهنگه که عاشق ریتم شروعش هستم. (هندزفری میذارم)

اولین فرصت کاری، و اتمامش بعد از یک ماه و نیم

همونطور که گفتم من از اینکه از همون اول توی یه شرکت خارجی یا بین‌المللی با همکارهای غیرهمزبان و اینکه تمام ارتباطات و کارها باید به زبان انگلیسی انجام میشد کار کنم هراس داشتم. میگفتم اگه نتونم بفهمم که دقیقا چه کاری از من میخوان چی؟ اینکه نتونم براحتی منظورمو بهشون انتقال بدم چی؟ و مواردی از این قبیل.

برای همین توی جستجوهام از توی ایران، اپلای‌ها و پیگیری جاب‌آفرهای شرکتهای خارجی رو خیلی جدی نمیگرفتم و بیشتر تمایل داشتم برای شروع، یه شرکت ایرانی با آدمهای فارسی زبان پیدا کنم، که بالاخره موفق هم شدم.

هماهنگیها از ایران شروع شده بود و توی آخرین سفر هم حضوری با مادرم به این شرکت سر زده بودم، و وقتی وارد دبی شدم در این شرکت کوچک که در زمینه توزیع محصولات کاغذی برای کافه‌ها، رستورانها و فروشگاهها (از جمله فنجان و بگ و ظروف کاغذی) فعالیت میکرد در پوزیشن Digital Marketimg Executive مشغول به کار شدم.

مدیرعامل و دو نفر از کارمندانش ایرانی و چند نفر بقیه فیلیپینی و هندی و … بودن.

چند روز اول هیجان زده بودم ولی کم کم حس کردم که اینجا رو دوست ندارم. از همون ایران هم به خودم و هم به مامانم و خانواده‌ام که میگفتن در کنارش سعی کن دنبال یه کار بهتر باشی میگفتم که من به این شرکت به شکل یه قلاب نگاه میکنم که بتونم بیام اینجا و بعد که کمی‌جا افتادم و زبان انگلیسیم هم روون‌تر شد دنبال فرصتهای بهتری بگردم، چون واقعا حضور فیزیکی در اینجا برای پیدا کردن فرصت کاری دلخواه خیلی کمک میکنه.

ولی در هر صورت واقعا با تمام وجودم برای فهالیتهام توی اون شرکت وقت و انرژی میذاشتم و دلم میخواست بتونم تاثیر مثبتی داشته باشم. اما در کل نمیدونم چرا، احساس می‌کردم که توی همون محل کاری قبلیم توی ایران نشستم دارم کار میکنم. فرصت چندان جدیدی هم برای یادگیری در اونجا برام وجود نداشت، ضمن اینکه حالا جدا از اینکه حقوقی که برام تعیین شده بود بسیار کم بود اون شرکت به شدت با مشکلات مالی مواجه بود و فقط برای بقا تلاش میکرد. حتی همون حقوق کم رو هم قادر به پرداختش نبودن و هر دفعه فقط یه مقداریش رو میدادن.

خلاصه بعد از یک ماه و نیم که اونجا مشغول بودم و هنوز حقوق ماه اولم رو هم کامل نگرفته بودم، خانم ایرانی که اونجا کار میکرد و یه جورایی هم منو یاد منشی‌هایی می‌انداخت که از خود دکتر بیشتر مدعی هستن، بهم گفت که خانم شهرزاد، ما اولویتمون فروش و بازاریابی فیزیکیه و نیاز به فروش بیشتر داریم. وبسایت و کلا کار توی فضاهای دیجیتال رو باید بذارین کنار و از فردا باید برین توی رستورانها و کافه‌ها بصورت حضوری برای محصولات شرکت بازاریابی کنین، روزی دو سه تا رستوران یا کافه هم باید برین و نه اینکه فقط هم برین، باید این بازاریابیها منجر به فروش بشن. بعد گفت تا آخر وقت کاری امروز تصمیمتون رو بگیرید و بهم خبر بدید که با این شرایط میمونید یا خیر.

گفتم باشه، اجازه بدید یه کم فکر کنم و بعد میام تصمیم نهاییم رو خدمتتون میگم.

خیلی حالم بد بود. انتظار چنین چیزی رو نداشتم. البته بهشون حق میدادم چون میدیدم که دارن برای بقا میجنگن اما قرارمون از اول این نبود. حالا اگه میتونستم هم اشکالی نداشت. مسئله این بود که این کار اصلا با روحیه من جور نبود و هیچ ارتباطی هم با تواناییها و تجربه‌ها و مهارتهای گذشته من نداشت که بتونم ازشون برای موفقیت در این کار استفاده کنم.

ضمن اینکه با این حقوقی که اصلا حتی نمیتونستم اجاره خونه‌ام رو باهاش بدم چه برسه به خرجهای دیگه (حتی هنوز همین حقوق کم رو هم کامل بهم نداده بودن – در کل ۱۲۰۰ درهم به من دادن). گذشته از اونها، چه فرصت رشد و یادگیری جدیدی توی این کار برای من برای برنامه‌هایی که احتمالا برای آینده خودم بخوام پیاده کنم وجود داشت؟ هیچ!

از طرف دیگه هم، با اون هزینه‌های بالای زندگی از صفر در دبی (شامل هزینه‌های ضروری اجاره خونه، اینترنت موبایل، هزینه مترو واتوبوس و خوردوخوراک) و در حالی که دستم به هیچ جای دیگری بند نبود و هیچ درآمد دیگری هم نداشتم، جز یه مقداری که توی حساب ایرانم داشتم (تا حالا کلی از پولهام رو خرج همین برنامه‌های مهاجرتم به دبی کرده بودم) و با ارزش پایینی که پول ما پیدا کرده با تبدیلش واقعا هیچی دستم رو نمیگرفت، و باز از طرف دیگه دلم نمیخواست باعث زحمت برای خانواده عزیزم (مامان و داداشهام و خاله‌ام) بشم (که تا حالا به اندازه کافی بهم کمک کرده بودن) حالا واقعا چه تصمیمی‌باید می‌گرفتم؟

یا باید میموندم و این زجر هر روز بیرون رفتن و پرداختن به کاری که اصلا دوستش نداشتم و حتی برام زجرآور هم بود و تعریف کردن (تا حد زیادی الکی) از محصولات شرکت و تلاش برای فروششون به رستورانها و کافه‌های ایرانی (به فارسی) و خارجی (با انگلیسی دست و پا شکسته) برخلاف روحیاتم رو تحمل میکردم؛ یا اینکه به کارم توی این شرکت خاتمه میدادم، با یک دنیا ترس و ابهام و روزهای سخت و بی‌پولی که به صورت یک واقعیت بیرحمانه، پیش روی خودم به وضوح میدیدم.

همونطور که آروم به ظاهر مشغول کارم بودم، توی سرم و توی ذهنم طوفانی از افکار و احساسات داشتم.

“خدایا چکار کنم؟ اگه بیام بیرون، بیکار و بی‌پول توی یه کشور و شهر غریب با اجاره و هزینه مترو و اینترنت که واقعا اینا رو دیگه هیچ کاریشون نمیشد کرد چیکار باید کنم؟ برای پیدا کردن کار از کجا دوباره شروع کنم؟ کجا برم؟ به کجاها سر بزنم؟ دوباره از کدوم پلتفرمها استفاده کنم؟ کجا برم بشینم که اینترنت هم داشته باشه و بتونم کامل تمرکز کنم و توی لینکدین و بقیه پلتفرمها دنبال کار بگردم؟ هنوز تسلطم به انگلیسی هم که خیلی خوب نیست. چه جوری با این حجم استرس و فشار ذهنی و ترس تموم شدن همین یه کم پولی که برام باقی مونده وقت بذارم و یه کار دیگه پیدا کنم؟ اگه به این زودیها یه کار پیدا نکنم چی؟ اگه پولم تموم بشه چی؟ خانواده رو چیکار کنم که همه‌اش نگرانم هستن و اینطوری بیشتر هم نگران میشن. یعنی این وضعیت رو تحمل کنم که این کار رو از دست ندم؟ یعنی همین آب باریکه هم توی این شرایط بغرنج، با این دستهای خالی و توی این کشور غریب که هنوز هیچ تجربه‌ای از زندگی توش ندارم برای من غنیمته؟ بالاخره یه شرکت معتبره و هموطنها و همزبونهای خودم هستن. نمیدونم آخه حتی اگه یه کار جدید پیدا کنم چی کاری خواهد بود، کجا و توی چه فضا و محیطی و با چه آدمهایی؟ و …”

خلاصه انبوهی از افکار و احساسات متناقض و آزاردهنده توی سرم جولان میدادن.

یک آن احساس کردم که بالای یه برج خیلی بلند ایستادم. برج داره به شدت آتیش میگیره و هیچ کسی هم نیست که نجاتم بده. به خودم گفتم خدایا چیکار باید بکنم؟ بدون لحظه‌ای تردید بعد از این سوالی که از خودم پرسیدم، به خودم گفتم: (انگار خدا بهم گفت)

شهرزاد، بپر!

در حالی که خودم رو در حال پرش از اون ارتفاع خیلی بلند احساس میکردم و هنوز داشتم توی هوا غوطه میخوردم و معلوم هم نبود که قراره کجا و چه جوری فرود بیام، از روی صندلی و پشت میزم بلند شدم و رفتم اتاق خانوم همکارم که پشت میزش نشسته بود و داشت به سرگرمیش میپرداخت که دیدن ماها روی مونیتورش از توی دوربین مداربسته شرکت بود، سرش رو آورد بالا، با لحنی مطمئن بهش گفتم: ” من فکرام رو کردم. لطفا بگید آقای … (مدیرعامل) فردا پاسپورتم رو بیارن و تحویلم بدن. من از فردا نمیام.”

(جالب بود که پاسپورت کارمندهاشون رو میگرفتن و پیش خودشون نگه میداشتن، که بعدا که به یکی از آشنایانم در همین دبی گفتم گفت این کارشون کاملا غیرقانونی بوده و میتونستی ازشون به پلیس دبی شکایت کنی)

سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد. اصلا انتظارش رو نداشت. آخه میدونست که من اینجا تنها هستم و به کار نیاز دارم و هنوز هیچ تجربه‌ای هم از زندگی و کار در دبی ندارم و فکر میکرد به خاطر نیازم، به هر خواسته‌ای که ازم داشته باشن تن میدم.

با بی‌میلی گفت باشه. فردا ظهر تشریف بیارید و پاسپورتتون رو تحویل بگیرید.

فردا ظهرش رفتم، پاسپورتم رو ازشون تحویل گرفتم (چه لحظه شگفت‌انگیزی بود در دست گرفتن دوباره‌ی پاسپورت قشنگم و اون حس دلپذیر رهایی، علیرغم تمام ترسها و ابهام‌های آینده که احاطه‌ام کرده بودن) و برای همیشه باهاشون خداحافظی کردم.

تنها کسانی که از خداحافظی باهاشون یه کم دلم گرفت آنجلیکا و النا (همکارهای فیلیپینی‌ام) بودن که اتفاقا یکیشون هم notice اخراج گرفته بود و آدمهای مهربونی بودن و خیلی منو دوست داشتن و از اینکه من از اونجا میرفتم ناراحت شدن، ولی از ترس دوربین مداربسته و نگاهی که از پشت مونیتور بی‌وقفه تحت نظرشون داشت، حتی نمیتونستن به راحتی احساساتشون رو ابراز کنن.

———————————————

بقیه در پست بعدی(هنوز خیلی مونده- امیدوارم بتونم به زودی این نوشته رو ادامه بدم :))

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *