به یاد سهراب سپهری …
سالهای پیش در دوران دانشجویی، در سالروز تولد سهراب سپهری، مراسم زیبایی در بزرگداشت او در دانشگاه ما برگزار شد و هر کسی که شعری یا دلنوشته ای برای سهراب نوشته بود، آمد و خواند.
روی سن هم تصاویری از سهراب را گذاشته بودند و چمدانی خالی! و سبدی پر از سیب و …
بعد از آن مراسم، من این دلنوشته را برایش نوشتم (که البته هیچ شباهتی به یک اثر هنری یا ادبی ندارد!;) ) ولی دلم میخواست با شما دوستان عزیزم در یک روز جدید به اشتراک بگذارم:
به یاد سهراب
حضور سبز تو
پر حجم تر از هر کس دیگری که آنجا بود، حس میشد.
“و چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است”
باید بودی و میدیدی
عشقی را
که در چشمان دوستدارانت موج میزد.
تو گویا آسمانی بودی و آخر، منزلگاهت همان آسمان شد.
و ما را در حسرت دیدار رویت و شنیدن ترنم صدایت بر روی این زمین خاکی، تا ابد باقی گذاشتی.
اما بِدان
گرچه نیستی، اما همیشه اینجایی
و قلب مان جایگاهی ابدی برای یاد توست
و شعرهای تو همواره ورد زبان ماست.
و … برای خوردن یک سیب، چه تنها!
سهراب
تو زندگی و مرگ را زیبا معنی کردی
و زیباتر از آن، احساس و عشق را
میدانی؟
هنوز هم دشتهای سبز پر از شقایقهای سرخ اند
ولی تو چه زود بار سفر بستی
مگر نمیگفتی که “تاشقایق هست، زندگی باید کرد”؟
و این سیبها
سیبهای سرخ خورشید
تنها سبد تو را میجویند.
راستی
امروز چمدانت را که به اندازه ی تنهایی تو جا داشت، دیدم
که از آن نور تراوش میکرد و عشق و تفکر و عاطفه و بی کرانگی سادگی
” وخدایی که در این نزدیکی است …”
و در پایان، یک دقیقه سکوت، به احترام روحت که مهربانی اش مثل همیشه روحمان را نوازش کرد
و اشکهایم قرین این سکوت
آری اینجا،
همه بودند و نبودند
تو نبودی و بودی
[su_note radius=”7″]اگر دوست داشتید، شعر زیبای “صدا کن مرا“ی سهراب سپهری را هم با صدای به یاد ماندنی خسرو شکیبایی بشنوید، به برگه ی “فایلهای شگفت انگیز” سر بزنید. [/su_note]
” نشانی ”
“خانه ی دوست کجاست؟” در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
“نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”
{-۳۵-} “مرحوم سهراب سپهرِی ” {-۳۵-}
ممنون سمانه ی عزیز بخاطر یادآوری یکی از زیباترین شعرهای سهراب …:)
و معجزه ای به نام سهراب…
فانوس خیال:
روی علفها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علفهای تاریکی چکیده ام
جایم اینجا نبود
نجوای نمناک علفها را میشنوم
جایم اینجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو میکند
کجا میرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان میچرخد
زمزمههای شب در رگهایم میروید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم میچکد
من ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه میکرد
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان میرقصیدند
و آبی جامههاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمههای شب مستم میکرد
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمیبه درون وزید
کنون روی علفها هستم
و نسیمیاز کنارم میگذرد
تپشها خاکستر شده اند
آبی پوشان نمیرقصند
فانوس آهسته پایین و بالا میرود
هنگامیکه او از پنجره بیرون میپرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس نفس میزد
صخرهها چه هوسناکش بوییدند
فانوس پر شتاب
تا کی میلغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمههای شب پژمرد
رقص پریان پایان یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامیکه نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من میگریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علفها چسبیده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دریا شست و شو میکند.
روی علفها چکیده ام….
ممنون حسن عزیز که یکی دیگه از شعرهای زیبای سهراب رو اینجا برامون نوشتی:)