بلندیهای بادگیر (فصل دهم– آخرین ملاقات)
آخرین ملاقات هیتکلیف و کاترین
pic @www.wuthering-heights.co.uk
سال ۱۷۸۴
هیتکلیف نامه ای به من داد تا به دست کاترین برسانم، اما من تصمیم گرفتم وقتی نامه را به او بدهم که از نبودن آقای ادگار در خانه مطمئن باشم و چهار روزصبر کردم تا این فرصت پیش آمد. آن روز یکشنبه بود و آقای ادگار به همراه خدمتکارانش به کلیسا رفته بود و فقط مرا در خانه با کاترین تنها گذاشته بودند تا مراقب او باشم.
کاترین، طبقه پایین، کنار پنجره ای باز نشسته بود و آفتاب بهاری صورتش را نوازش میکرد.
اگر چه بیماری، ظاهرش را تا حدودی تغییر داده بود، اما به چهره اش زیبایی عجیبی بخشیده بود. او روزها نه دیگر کتابی میخواند و نه چیزی میبافت. فقط آرام و بیصدا مینشست و به دوردستها چشم میدوخت.
نامه را به او نشان دادم، اما با نگاهی گیج و مَنگ به من نگاه کرد. انگار نمیتوانست درست متوجه شود، برای همین مجبور شدم برایش توضیح بدهم. به آرامیگفتم “از طرف آقای هیتکلیف است. او اکنون در باغ است و میل دارد شما را ببیند. به او چه بگویم؟”
او هیچ نگفت. اما کمیدر صندلیش رو به جلو خم شد. انگار میخواست صدایی را بهتر بشنود. هر دو صدای قدمهای کسی را میشنیدیم که داشت وارد سالن میشد. هیتکلیف فهمیده بود که خانه تقریبا خالی است و یک در باز هم پیدا کرده بود و وارد خانه شده بود. کاترین با اشتیاق، سرش را برگرداند و به هیتکلیف که در آستانه ی در ایستاده بود و تنها دو قدم با او فاصله داشت، نگاه کرد. بعد همدیگر را در آغوش کشیدند و یکدیگر را بی وقفه میبوسیدند. دیدن چهره ی کاترین، غم بزرگی به او بخشیده بود. او میتوانست ببیند – همانطور که من هم میدیدم – که هیچ امیدی از بهبودی در چشمهای کاترین به چشم نمیخورد و صورتش خبر از این میداد که او رو به مرگ است.
هیتکلیف زیر گریه زد و میگفت “اوه، کاترین. اوه، زندگی من! آخر چگونه میتوانم این را تحمل کنم؟”
کاترین جواب داد “تو و ادگار، قلب مرا شکستید. و هر دو میخواهید که به شما رحم کنم. تو چقدر قوی هستی هیتکلیف! تو سالها پس از مرگ من زنده خواهی ماند! آیا هنگامیکه در گور آرمیده ام، مرا فراموش میکنی و با دیگران خوشحال هستی؟”
“چطور میتوانی این حرف را بزنی کاترین؟ تو میدانی که این حرفها وقتی مرا ترک کنی برای همیشه مرا خواهد سوزاند. خودت میدانی که من هرگز تو را فراموش نخواهم کرد!”
“من نمیخواهم تو بیش از من رنج بکشی، هیتکلیف. من فقط میخواهم من و تو با هم باشیم، تا ابد.”
هیتکلیف رویش را برگرداند. شانههایش از شدت گریه تکان میخورد.
کاترین رو به من کرد و گفت “نه، این، هیتکلیفِ من نیست. من همیشه عاشق هیتکلیف ام بوده ام و او را در کنار خود احساس میکردم. او در روح من است. اوه، الن، دلم میخواهد از این زندان فرار کنم، آنجا آن بیرون، دنیای زیبایی هست که انتظار مرا میکشد.”
بعد رو به هیتکلیف گفت “تو حالا به حال من تاسف میخوری، چون من بیمار هستم. اما ، خیلی زود این من خواهم بود که به حال تو تاسف خواهم خورد، زیرا من به زودی آنسوی همه ی شما خواهم بود.”
هیتکلیف به طرف او برگشت. چشمان خشم آلودش حالا دیگر کاملاً خیس شده بود. آنها برای چند لحظه به چشمان هم نگریستند و بعد دوباره در آغوش یکدیگر بودند. هیچ کس قادر نبود آن دو را از هم جدا کند.
او وحشیانه گریه میکرد “چقدر نسبت به من بیرحم بودی کاترین!.. تو عاشق من بودی، پس چرا با ادگار لینتون ازدواج کردی؟ همه اش تقصیر تو بود! من قلب تو را نشکستم. این تو بودی که قلب خودت را شکستی. قلب مرا هم شکستی! تو فکر میکنی من میخواهم بعد از مرگ تو زنده بمانم؟”
کاترین در حالی که هق هق گریه به سختی توان حرف زدن به او میداد گفت “اگر من اشتباه کردم، دارم بخاطرش میمیرم! اما این تقصیر تو هم بود هیتکلیف! تو بودی که مرا ترک کردی؟ یادت میآید؟ اما من سعی کردم تو را فراموش کنم! حالا تو هم مرا فراموش کن!”
“چگونه میتوانم تو را فراموش کنم، وقتی به چشمهای غمگینت مینگرم و دستهای لاغرت را حس میکنم. من تمام رنجهایی را که به جانم ریختی فراموش میکنم اما محال است با مرگ، تو را از یاد ببرم.”
کاترین در حالی که هنوز هق هق میکرد صورتش را در شانه ی او پنهان کرد و اشکهای بی امان هیتکلیف، صورت تیره اش را خیس میکرد.
ناگهان آقای ادگار و خدمتکارانش را از میان پنجره دیدم که در حال بازگشت از کلیسا به خانه بودند. خیلی ترسیده بودم که مبادا آقای ادگار هیتکلیف را با کاترین ببیند. سراسیمه گفتم “ارباب دارد میآید.”
هیتکلیف گفت “من باید بروم کاترین.”
کاترین فریاد میزد “نه، نه! تو نباید بروی. خواهش میکنم نرو! این آخرین بار است! ادگار به تو صدمه ای نخواهد زد! هیتکلیف، اگر بروی من میمیرم!”
“باشه، عزیز من! نمیروم. من اینجا کنارت میمانم. اگر او در میان بازوان تو به من شلیک کند، با کمال میل در کنار تو مرگ را در آغوش خواهم کشید.”
در همان لحظه اربابم وارد شد. وقتی هیتکلیف را دید که همسرش را در آغوش گرفته، از عصبانیت مثل گچ سفید شد. هیتکلیف در حالی که کاترین را در آغوش او میانداخت گفت “بیا، اول مراقب او باش و بعد اگر میخواهی با من حرف بزن.” و از اتاق بیرون رفت.
کاترین، به نظر میرسید هوشیاریش را کاملاً از دست داده است و آقای ادگار آنقدر نگران او شد که برای لحظه ای هیتکلیف را از یاد برد.
کاترین هیچیک از ما را نمیشناخت و به شکل مشهودی حالش خوب نبود. فوراً او را به تختش رساندیم و ساعت ۱۲ همان شب بود که دخترش کتی – هفت ماهه – به دنیا آمد.
او همان دختر جوانی است که شما او را در وثرینگهایتز دیدید، آقای لاک وود.
دو ساعت بعد کاترین درگذشت. بدون اینکه ادگار یا هیتکلیف هیچکدام در کنارش باشند.
ارباب بیچاره ی من… با خودم فکر میکردم چقدر بد شد که کاترین فقط یک دختر به او داد نه پسر. حالا دیگر تمام ثروت لینتونها پس از مرگ ادگار به ایزابل و همسرش هیتکلیف میرسید.
بدن بیجان کاترین در تخت او آرام گرفته بود. کاترین در حال مرده، حتی خیلی زیباتر از وقتی که زنده بود به نظر میرسید. با خودم فکر میکردم که کاترین – همانطور که خودش میگفت – حالا آنسوی همه ی ما است و امیدوار بودم که روح او در خانه ای در بهشت باشد.
صبح روز بعد به دیدن هیتکلیف رفتم. او را در باغ گرنج پیدا کردم، جایی که در انتظار خبری از کاترین تمام شب آنجا ایستاده بود. وقتی به او نزدیک میشدم گفت “او مرده، میدانم! .. لازم نیست گریه کنی، او نیازی به اشکهای تو ندارد! ولی به من بگو، به من بگو او چگونه مرد؟ چگونه؟”
او سعی میکرد نامش را به زبان بیاورد، اما گویی قدرتش را نداشت!
دوباره تکرار کرد “او چگونه مرد؟” و به چشمان من خیره شده بود.
و باز ادامه داد “به حال من افسوس نخور، من به ترحم تو نیازی ندارم.”
در دلم گفتم “موجود بیچاره! تو هم مانند هر مرد دیگری قلب داری، اما آن را نشان نمیدهی!”
و بعد با صدای بلند گفتم “او آرام مرد، خیلی آرام. در خواب. زندگی او چون یک رویای لطیف به پایان رسید. امیدوارم او در کمال آرامش در جهانی دیگر از خواب برخیزد.”
ناگهان صدای هق هق هیتکلیف مرا به خود آورد.
“کجا رفتی کاترین؟ مرا اینجا تنها نگذار. اینجا نمیتوانم تو را پیدا کنم! تو گفتی من تو را کشتم، پس مدام به سراغم بیا! آدمهای مقتول، مدام به سراغ قاتلهایشان میروند و دست از سر او بر نمیدارند. من این را باور دارم. پس در قالب یک روح برگرد – مرا دیوانه کن – من اهمیت نمیدهم! اوه، خدای من! نمیتوانم تحمل کنم! کاترین، من نمیتوانم بدون تو زنده بمانم، روح من!”
او مثل یک بچه حیوان وحشی زوزه میکشید و ناله میکرد. چد بار سرش را به یک درخت کوبید، تا وقتی که تنه ی درخت پر از خون شد. میدانستم که کمکی از دست من برایش ساخته نیست، پس آنجا را ترک کردم.
کاترین روز جمعه به خاک سپرده شد. برادرش هیندلی، اگر چه به مراسم دعوت شده بود، اما نیامد. ایزابل هم که دعوت نشده بود. فقط ادگار و خدمتکارانش بودند که در مراسم تدفین او شرکت داشتند.
در کمال تعجب، او نه با لینتونها و نه با ارنشاوها، در کنار هیچدام، به خاک سپرده نشد. او در گوشه ای باز از کلیسا، جایی که میتوانست هوا را از دشت “مور” در کنار وثرینگهایتز استشمام کند، آرام گرفت و در کنار او قبری بود که همسرش برای خود در نظر گرفته بود.
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل سوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)
- بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل هفتم – بازگشت هیتکلیف)
- بلندیهای بادگیر (فصل هشتم- کاترین بیمار میشود)
- بلندیهای بادگیر (فصل نهم – داستان ایزابل)
چرا فصل یازدهم نیستنمیتونم پیداش کنم
فصل یازدهم و فصلهای بعدی بلندیهای بادگیر رو میتونی توی این صفحه پیدا کنی:
http://1newday.ir/?cat=890&paged=3
راستی. به اینجا هم سر زدی؟ 🙂
http://1newday.ir/?page_id=8828
عالیه داستانش