روی قانون توت پا نگذاریم
هر سال، در فصل بهار، شاهد به بار نشستن درختهای توت هستیم. توتهای سفید. توتهای قرمز. شاتوت و ..
توتهایی که مثل چراغهای سفید و قرمز، در بین برگهای سبز میدرخشند و زیبایی و شگفتی دیگری از آفرینش را در گوش روح و جان ما زمزمه میکنند.
اما حیف که هر سال در این موقع سال و با به بار نشستن این توتهای شیرین، شاهد صحنههای تلخی هستیم.
شاخههای شکسته ای که هر بار و هر سال، زیر بارِ نامهربان اشتیاقِ بی ملاحظه برخی از ما انسانهای بزرگ یا کوچک برای چیدن و خوردن توتهایشان، تاب تحمل نمیآورند و میشکنند و دیگر، این زمین است که به جای آسمان، سرانگشتان سبزشان را میساید.
برگهای سبز و شادابی که تازه یکی دو ماه بیش نبود که بعد از تحمل فصل سرما، با نوید نسیم بهاری، به میهمانی باشکوه طبیعت دعوت شده بودند و شادمانه با هر نوازش نسیم، نرم و آرام بر صحنه ی پرشکوه شاخهها میرقصیدند؛ به این زودی و در اوج طراوت و سبزی و شادابی، برای همیشه با بهار و تابستان و پاییز و زمستان و باز بهاری دیگر، برای همیشه وداع میکنند.
توتهایی هم هستند که در گذرگاهها بر روی زمین میریزند و ما بی توجه به این معجزه ی خلقت، به راحتی بر رویشان پا میگذاریم و زیر قدمها و کفشهایمان له میکنیم و تنها از آنها، برای کوتاه زمانی، نقشی سفید یا قرمز، بر روی فرش زمین بر جای میگذاریم.
بیایید، هر سال، که توتها، سخاوتمندانه به دنیای ما پا میگذارند؛ یادمان باشد که ما، روی قانون توت پا نگذاریم.
پی نوشت:
عنوان این پست را از سهراب سپهری نازنین، الهام گرفتم که میگفت:
روی قانون چمن پا نگذاریم.
.
شهرزاد عزیز
خیلی من قصد مزاحمتی نداشتم ولی این روزنوشته ت من رو یاد باغ خودمون انداخت که از بچگی خاطرات ترش و شیرینی از اون خونه باغ و توتها و شاه توتهای خوشمزه ش دارم و نتونستم دست به کیبورد نشم.
وقتی این روزنوشته رو خوندم یادم به این بند از شعر سهراب سپهری افتاد: “باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود”
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
انگار سهراب من رو زندگی کرده و یا من سهراب رو. چه حس عجیبیه. اینکه حس کنی حرفها و حس تو رو دیگری چنان عمیق و خوب تجربه کرده و خوبتر اون رو با ظرافتی بی همتا عنوان کرده. مثل اینه که روح تو در کالبد دیگری بوده (شاید اگر به تناسخ اعتقاد داشتم سهراب گزینه ی خوبی برای من بود).
بگذریم…
این حرفها رو نمیدونم چرا به تو میزنم.
ممنون. باز هم از اینکه مصدع اوقات شدم ببخش.
لطفاً دیگه تکرار نشه! (مصدع اوقات بودن رو میگم!) 😉 (شوخی)
.
این حرفاا چیه؟ اختیار دارین. خیلی هم خوشحال میشم که دوستان خوبم اینجا بلند بلند فکر کنن!
ضمن اینکه، این شعر سهراب رو من هم خیلی دوست دارم. و ممنون که اینجا نوشتیش.
همیشه با خودم میگم، حیف که سهراب رو به این زودی از دست دادیم. مسلماً هنوز خیلی، حرف ناب و دوست داشتنی برای گفتن داشت.
سلام.
با خوندن این پستت نمیتونم با دیدن شاخههای شکسته {حالا درختای میوه} به فکر فرو نرم یا اگه هنگام عمل مواجه شدم به نوبه خودم از اسیب رسونی به درختا جلوگیری نکنم.
گاهی اوقات بعضی اتفاقات رو اونقدر بدیهی میدونیم که اصلا به اونا فکر نمیکنیم.
حالا توذهنم در این خصوص تصور خوبی شکل گرفته و جرقه ای برای توجه.
مهران عزیز. خیلی خوشحالم که این نوشتهها، خواننده خوبی مثل شما داره که به این نوشتهها به عنوان جرقه ای برای توجه نگاه میکنه.
ممنونم که نظر خوبت رو برام نوشتی.