قبلا در رابطه با عنوان “به نظر شما کدام سکانس بهتر است؟” مطلبی نوشته بودم و گفتم که میخواهم از این به بعد، در مورد رفتارها و واقعیتهایی که در جهان دور یا نزدیکِ اطرافم میبینم یا میشنوم یا حس میکنم، و بعد فکر میکنم که شاید اگر آن موضوع، جور دیگری اتفاق میافتاد، دنیا میتوانست احتمالاً جای بهتر و زیباتری باشد؛ در چنین قالبی بنویسم.
حالا باز میخواهم موردی دیگر را در قالب یک سناریوی کوچک بنویسم. حالت اول را در قالب سکانس اول و حالت دوم را در قالب سکانس دوم. نمیخواهم بگویم کدامیک درست است و کدامیک نادرست، اگرچه خود در درون و از دیدگاه خودم، گزینه ی بهتر را انتخاب کرده ام. اما در نهایت، قضاوت را به شما و به درونتان حتی بدون اینکه نیازی به بیان آن باشد واگذار میکنم.
شاید اگر این عادت در ما شکل بگیرد که بتوانیم برای هر رفتاری که در پیرامون خود میبینیم یا میشنویم، شکل بهتر و زیباتر و شایسته تری را تصور کنیم و خود نیز به آن توجه کنیم و همانگونه عمل کنیم؛ دنیا بتواند از این که اکنون هست، باز هم کمیزیباتر و دوست داشتنی تر باشد.
[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”4″]
سکانس اول:
بعدازظهر یک روز گرم تابستانی بود. وارد فروشگاهی شد. اجناس زیادی بر روی طبقههای مختلف آن فروشگاه قرار داده شده بود که روزها و ساعتها آرام و بیجان، چشم به راه یک مشتری مشتاق نشسته بودند تا شاید چشمش به جمال یکی از آنها افتد و پسند کند و با خود به خانه برد تا شاید دمیاز این بیکاری و بی حاصلی نجات یابند و عاقبت به کاری آیند!
با اینکه نیاز یا علاقه ی خاصی به آن اجناس نداشت، از فروشنده در مورد یکی از آنها سوالی پرسید. فروشنده مسرور و خوشحال از اینکه بالاخره یک نفر راه به آن فروشگاه گم کرده است، تا شاید از این اتفاق خوش، اولین دشت را نیز نوش جان کند؛ بالفور خود را به نزد او رسانید و با حرکات دست و صورت و چشم و دهان، توضیحات مبسوطی در وصف کمالات و جمالات اجناس خویش، ارائه نمود و در رویای شیرین خود لحظه ای را تصور میکرد که مشتری مهربانش، عاقبت دست در کیف مبارک برده و پولی درشت بابت اینهمه کمالات و وجنات و جمالات در وصف درآمده، رنجه کند.
هرچه جمله از پشت جمله بر زبان راند، اثر نکرد که نکرد. او تنها تشکری کرد و عزم رفتن کرده بود که فروشنده به یاد آورد که آخرین روزنههای امید – کاتالوگهایش – بر روی میز او در حال چرت زدن اند و وقت آن رسیده که از خواب ناز بیدارشان کند و برای ماموریتی مهم و سرنوشت ساز، در دست مشتری از قفس پریده اش بگذارد تا شاید در دستان او به پروازی خوش درآیند و بر شانه ی آدمیانی دیگر بنشینند و با خود، بخت را به فروشگاه خلوتش بکشانند.
کاتالوگها را گرفت و از فروشگاه بیرون شد. در راه به این فکر میکرد که اولین زباله دان تاریخ که نه، اولین سطل آشغال مخصوص زبالههای خشک را بیابد و کاتالوگها را به درون آن انداخته و خلاص شود و پی زندگی خود برود.
اما بعد از این تصمیم پشیمان شد و فکر بکر دیگری در ذهنش جرقه زد..
بله. چه بهتر که بعداً از این همه کاتالوگ به عنوان کاغذهای باطله استفاده کند.
و چنین کرد…
سکانس دوم:
بعدازظهر یک روز گرم تابستانی بود. وارد فروشگاهی شد. اجناس زیادی بر روی طبقههای مختلف آن فروشگاه قرار داده شده بود که روزها و ساعتها آرام و بیجان، چشم به راه یک مشتری مشتاق نشسته بودند تا شاید چشمش به جمال یکی از آنها افتد و پسند کند و با خود به خانه برد تا شاید دمیاز این بیکاری و بی حاصلی نجات یابند و عاقبت به کاری آیند!
با اینکه نیاز یا علاقه ی خاصی به آن اجناس نداشت، از فروشنده در مورد یکی از آنها سوالی پرسید. فروشنده مسرور و خوشحال از اینکه بالاخره یک نفر راه به آن فروشگاه گم کرده است، تا شاید از این اتفاق خوش، اولین دشت را نیز نوش جان کند؛ بالفور خود را به نزد او رسانید و با حرکات دست و صورت و چشم و دهان، توضیحات مبسوطی در وصف کمالات و جمالات اجناس خویش، ارائه نمود و در رویای شیرین خود لحظه ای را تصور میکرد که مشتری مهربانش، عاقبت دست در کیف مبارک برده و پولی درشت بابت اینهمه کمالات و جمالات وصف شده، رنجه نماید.
قصد خرید نداشت و بابت اینکه فروشنده را به خاطر این همه توضیحات و توصیفات به زحمت انداخته بود، عذرخواهی و تشکر کرد و عزم رفتن کرده بود که فروشنده به یاد آورد که آخرین روزنههای امید – کاتالوگهایش – بر روی میز او در حال چرت زدن اند و وقت آن رسیده که از خواب ناز بیدارشان کند و برای ماموریتی مهم و سرنوشت ساز، در دست مشتری از قفس پریده اش بگذارد تا شاید در دستان او به پروازی خوش درآیند و بر شانه ی آدمیانی دیگر بنشینند و با خود، بخت را به فروشگاه خلوتش بکشانند.
کاتالوگها را گرفت و از فروشگاه بیرون شد. در راه به این فکر میکرد که با این همه کاتالوگ چه کند؟ همانطور که در حال رفتن و در حال فکر کردن بود، سطل آشغالی جلوی پایش سبز شد. یک لحظه فکر کرد بهتر است همه ی آنها را درون این سطل آشغال جای دهد تا آن کاتالوگهای ناخواسته را یکجا به زباله دان تاریخ انداخته باشد! اما بعد که به آنهمه نقش و نگار رنگی و نوشتههایی که بر روی آنها به زیبایی به تحریر درآمد بودند، نگاهی انداخت دلش نیامد.
بی اعتنا به در خواستهای سطل آشغال برای درآغوش کشیدن این زبالههای پر نقش و نگار، به راه خود ادامه داد. فکر دیگری به ذهنش رسید و با خود گفت پس خوب است که از آنها به عنوان کاغذهای باطله ام استفاده کنم.
اما باز وقتی نگاهی به کاتالوگها انداخت که میتوانست با آوردن بهانه ای از دست فروشنده نگیرد و حالا که گرفته، به هر حال، احساس مسئولیتی را بر دوش خود احساس میکرد و بعد با یک حساب سرانگشتی تصور کرد که احتمالاً چقدر برای طراحی و تهیه ی محتوا و چاپ این کاتالوگها فکر و پول و هزینه و وقت و انرژی صرف شده و بعد هم به یاد نگاه پرامید آن فروشنده به امید ظاهر شدن یک مشتری مشتاق، در دهانه ی روشن فروشگاهش، افتاد؛ تصمیم گرفت سر راهش، هر یک از آن کاتالوگها را در ایستگاه اتوبوسی، بر سر صندوق صدقه ای، بر روی سکوی مغازه ای، بر روی نیمکتی، روی میز مقابل یک نانوایی یا هر جای دیگری که میشد، بگذارد و اگر چیزی هم ماند به دوستی یا آشنایی دهد تا شاید ماموریت حداقل یکی از این کاتالوگهای پر نقش و نگار، عاقبت به سرانجامی نیک ختم شود.
و چنین کرد…
چه ایده خوبیه که ما برای اتفاقات ،تصمیمها و واکنشهای دنیای اطراف و به قول تو یه مقدار دورتر فرم بهتری رو تصور و انتخاب کنیم گرچه فکر میکنم ماها سعی واسه اجرای اینطور رفتارها داریم اما حداقل در مورد خودم اونطور که شایسته هست پیوستگی وجود نداره.
اون مشتری سکانس اول منو یاد خودم انداخت چون مصرف کاغذم بالاست گاهی اوقات سراغ تراکت پخش کنا میرم و به هر ترفندی شده یه چندتایی میگیرم.البته بعضی موقعها یه چند دقیقه ای کمکشون میکنم.