کتی بیوه میشود
pic @www.wuthering-heights.co.uk
در غروب روز خاکسپاریِ آقای ادگار، هیتکلیف آمد تا کتی را همراه خود ببرد.
به او التماس کردم و گفتم “چرا نمیگذاری کتی اینجا با من زندگی کند؟”
گفت “من دنبال کسی میگردم تا گرنج را از من اجاره کند. تو اینجا به عنوان پیشخدمت میمانی الن، اما کتی باید به وثرینگهایتز بیاید. از حالا به بعد مجبور است برای اینکه لقمه نانی گیرش بیاید و از گرسنگی نمیرد، آنجا کار کند.”
کتی گفت “بله. من باید کار کنم و مراقب لینتون باشم. او دیگر تنها کسی است که من در این دنیا دارم تا به او عشق بورزم. اما تو چی؟ واقعاً برایت متاسفم آقای هیتکلیف. تو هیچ کس را در این دنیا نداری که دوستت داشته باشد! تو یک تنهای بدبخت هستی. به بدبختی ابلیس! وقتی هم بمیری هیچ کس قطره ای اشک برایت نخواهد ریخت! چقدر خوشحالم که جای آدمی مثل تو نیستم!”
هیتکلیف گفت “برو زود لباسهایت را بپوش و برای رفتن آماده شو، دختره ی خیره سر! تا چند دقیقه ی دیگر باید از اینجا برویم.”
وقتی کتی رفت تا آماده شود، هیتکلیف دور سالن نشیمن راه میرفت و بعد جلوی قاب عکس کاترین که به دیوار آویخته شده بود ایستاد و به آن خیره شد.
بعد به سرعت نگاهش را از عکس برگرداند و به من گفت “میدانی من دیروز چکار کردم، الن؟ دیروز به کلیسا رفتم و از مردی که قبر ادگار را برایش کنده بود خواستم تا سرپوش تابوت کاترین را برایم باز کند. قیافه اش هنوز همانطور بود! نمیتوانستم چشم از صورتش بردارم. وقتی آن مرد سرپوش تابوت را سر جایش گذاشت، به او رشوه دادم تا هر وقت من مُردم، مرا به جای ادگار در کنار کاترین به خاک بسپارد. اینطوری من کاترین را در بین بازوهایم به آغوش میکشم نه ادگار!”
“تو خیلی بدجنسی آقای هیتکلیف. تو حتی از اذیت کردن مرده هم دست بر نمیداری.”
“من هیچ کس را اذیت نمیکنم، الن. الان هم خیلی احساس شادمانی بیشتری میکنم. او (کاترین) بود که مرا آزار داد. هجده سال تمام، روح مرا تسخیر کرد. تو خوب میدانی که من از آزارهای او بود که یک آدم وحشی شدم و بعد هم تقریباً دیوانه، وقتی که مرد.
روزهای متوالی فقط دعا میکردم که روحش به سراغم بیاید. غروب روز خاکسپاری، سر قبرش رفتم. باد سردی میوزید و زمین از برف سفید بود. خیلی دلم میخواست یکبار او دیگر او را بین بازوهایم در آغوش بگیرم.
قبرش را کندم و کندم تا به تابوت رسیدم. سرپوش تابوت را کنار زدم و میدانی چه شد؟ گرمینفسش را روی صورتم حس میکردم. احساس میکردم او با من است، نه در خاک، بلکه در کنار من. نزدیک من. از اینکه او دوباره با من بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. بعد قبرش را دوباره با خاک پوشاندم و با اشتیاق به طرف خانه تاهایتز دویدم. بیصبرانه در اطراف خانه، دنبالش میگشتم. باور کن حسش میکردم اما نمیتوانستم او را ببینم!
از آن موقع به بعد، او خیلی زیاد، حقههایی شبیه آن روز به من میزند. وقتی در اتاقم خوابیده ام، صدایش را از بیرون پنجره میشنوم. یا حس میکنم وارد اتاقم شده و کنار من نفس میکشد. اما هر بار چشمانم را که باز میکنم، باز مثل همیشه نا امید میشوم. او ذره ذره دارد مرا میکُشد. با روح امیدی که هجده سال طول کشید!”
او همینطور یک ریز با خودش حرف میزد، برای همین من جوابی ندادم.
کتی آماده شده بود و به سالن وارد شد. هیتکلیف از جایش بلند شد و آماده ی رفتن شدند.
بانوی عزیز من، آرام به من گفت “خداحافظ الن! لطفا گاهی بیا و مرا ببین!” و وقتی صورتم را میبوسید حس کردم صورتش به سردی یخ است!
هیتکلیف تا این را شنید گفت “اوه، نه تو نمیتوانی هر وقت دلت خواست بیایی، الن! هر وقت خودم خواستم، کسی را دنبالت میفرستم!”
از آن موقع به بعد، من دیگر کتی را ندیدم. یکبار برای دیدنش بههایتز رفتم، اما به من اجازه ی دیدن او داده نشد.
حدود ۶ ماه پیش بود که صحبتی طولانی با زیلا، پیشخدمتی که خبرهای کتی را به من میداد، داشتم. اینطور که معلوم بود وقتی که کتی به هایتز میرسد، هر کاری که از دستش بر میآید برای مراقبت از شوهر بیمارش که به طور مشخصی رو به مرگ بود انجام میدهد، اگر چه هیتکلیف اجازه نمیداد که با پزشک تماس بگیرند. تنها چند هفته بعد از ورود کتی، لینتون در حالی که فقط کتی کنارش بود، از دنیا رفت.
هیتکلیف، تمام ثروت لینتونها را به چنگ زد، حتی تمام چیزهایی هم که متعلق به کتی بود. برای همین، کتی الان خیلی فقیر است. او حالا باید خیلی در فلاکت باشد و خیلی هم تنها. آن هم در آن خانه ی زشت و تاریک.
هیتکلیف از او متنفر است. جوزف و زیلا هم با او حرف نمیزنند، چون فکر میکنند او زیادی مغرور است.
هیرتون بیچاره هم دلش میخواهد با او دوست باشد، اما کتی همیشه بخاطر اینکه او یک مرد بیسواد است، تحقیرش میکند.
دلم میخواهد کارم را در اینجا ترک کنم، یک کلبه ی کوچک کرایه کنم و از کتی بخواهم بیاید پیش من زندگی کند. اما میدانم که آقای هیتکلیف هیچوقت چنین اجازه ای به او نمیدهد.
البته اگر کتی دوباره ازدواج کند، میتواند آن خانه را ترک کند. اما از دست من که کاری ساخته نیست…
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
قربونت برم سریع فصل ۱۷ و ۱۸ رو بذار التماست میکنمممممممممم
تا دو روز دیگه ایشاالله نصف عمرم حلالت باشه
به پاتون میفتمممممممم
راستی اسم اصلیم آیدا هست