آقای کراون به خانه باز میگردد
(قسمت آخر داستان باغ اسرارآمیز)
باغ اسرارآمیز، داشت کم کم دوباره به زندگی باز میگشت؛
و در آن سو، مردی بود با قدی بلند و پُشتی خمیده که در زیباترین نقاط اروپا سرگردان میگشت. او ده سالِ تمام، زندگی اش را با تنهایی، سر کرده بود.
قلبش آکنده از غم بود و در سرش رویاهای مبهم و تیره و تار موج میزد.
به هر کجا که پا میگذاشت، گویی ناخرسندی اش را همچون ابری سیاه به همراه خود می کشاند.
همسفرانش گمان میکردند او یک دیوانه است یا شاید هم مردی که هرگز قادر نیست تلخیِ مصیبت وحشتناکی را به فراموشی بسپارد.
نام او آرشیبالد کراون بود.
اما یک روز، وقتی که در دامنه ی کوهستان، کنار رودخانه ای نشسته بود و با دقت به گلی زیبا مینگریست، برای اولین بار حس عجیبی وجودش را پر کرد.
متوجه شد که یک موجود زنده چقدر میتواند زیبا باشد.
کوهستان بسیار آرام به نظر میرسید و او چشم از آن گل بر نمیداشت.
احساس آرامش عجیبی به او دست داده بود.
زیر لب گفت “خدای من. چه اتفاقی برایم افتاده؟
حس عجیبی دارم. حس میکنم زنده بودن را با تمام وجودم احساس میکنم.”
در همان لحظه، صدها مایل آنطرف تر در یورکشایر، کالین، باغ اسرارآمیز را برای نخستین بار میدید و میگفت
“میخواهم تا ابد و برای همیشه زنده بمانم.”
اما آقای کراون، روحش هم از این موضوع خبر نداشت.
آن شب در اتاق هتل، او از همیشه بهتر خوابید.
همانطور که روزهای هفته سپری میشدند، او هم بیشتر از همیشه به خانه و پسرش فکر میکرد.
یک شب، اواخر تابستان بود.
وقتی کنار رودخانه ای نشسته بود، دوباره آن آرامش فوق العاده را حس کرد.
احساس میکرد به خواب عمیقی فرو رفته است و رویایی میبیند که بسیار به واقعیت نزدیک بود.
صدایی شنید که نامش را صدا میزد.
صدایی شیرین و شفاف و شادی بخش.
صدای همسر جوانش بود. میگفت:
“آرشی. آرشی. آرشی.”
ناگهان از جا پرید.
“عزیز من! تو کجایی؟”
صدای لطیف پاسخ دا:
“در باغ!”
و ناگهان رویایش به پایان رسید و دیگر صدایی نشنید.
صبح وقتی که از خواب برخاست، رویایی را که دیشب دیده بود به یاد آورد.
با خودش فکر کرد
“او گفت که در باغ است. اما درهای باغ که همه قفل هستند و کلیدهایشان در زیر خاک مدفون شده است.”
همان صبح، او نامه ای از طرف سوزان ساوربای دریافت کرد.
در آن نامه، سوزان از او خواسته بود که به خانه بازگردد، اما برای درخواستش، هیچ دلیلی نیاورده بود.
آقای کراون بار دیگر به رویای دیشب اش فکر کرد و اینبار تصمیم گرفت فوراً به انگلستان بازگردد.
در تمام طول سفر طولانی اش، به کالین فکر میکرد.
“در مورد این پسر، در حیرتم. من میخواستم او را فراموش کنم، چون مرا به یاد مادرش میانداخت. او زنده ماند، در حالی که مادرش مُرد. شاید هم من اشتباه میکنم. سوزان ساوربای میگوید که من باید به خانه بروم، پس شاید او فکر میکند که من میتوانم به او [کالین] کمک کنم.”
وقتی که به خانه رسید متوجه شد که پیشخدمت اش در مورد وضعیت سلامتی کالین، گیج و حیران شده است.
خانم مدلاک میگفت:
“او تازگیها خیلی عجیب و غریب شده آقا!
واقعیتش این است که او خیلی بهتر از قبل به نظر میرسد، اما بعضی روزها ابداً لب به غذا نمیزند و بعضی روزها هم مثل یک پسر سالم با اشتها غذا میخورد.
گذشته از اینها، او قبلاً همیشه برای رفتن به بیرون و بودن در هوای تازه، جار و جنجال به راه میانداخت، اما طوری شده که حالا هر روز، تمام وقتش را بیرون از خانه، روی ویلچرش میگذراند، با دوشیزه ماری و دیکون ساوربای.همین الان هم با آن دو نفر در باغ است.”
آقای کراون تکرار کرد “در باغ است.”
این کلمات برایش مثل یک رویا بودند.
سراسیمه از خانه بیرون رفت و سعی کرد هر چه زودتر خودش را به جایی برساند که سالهای طولانی بود آنجا را ندیده بود.
او دری را که پوشیده از گیاهان خودرو بود پیدا کرد.
همانجا دمِ در ایستاد و برای یک دقیقه فقط به صداهایی که از سمتِ باغ میآمد، گوش سپرد.
با خودش گفت “مطمئنم که این صداها از طرف باغ میآید. یعنی این صدای بچهها هست که در آنجا حرف میزنند و میخندند و میدوند؟ یا نکند من دیوانه شده ام؟”
و سپس آن لحظه ی شگفت انگیز فرا رسید. در باز مانده بود و بچهها از ته دل میخندیدند و ناگاه پسری قدبلند، سالم و خوش تیپ، مستقیم به سمت او دوید و خودش را در آغوش او انداخت.
آقای کراون به چشمهای خندان پسرک زُل زده بود.
فریاد زد “تویی؟ – آخر چطور؟”
کالین حتی فکرش را هم نمیکرد که به این شکل، با پدرش روبرو شود.
اما شاید بد هم نشد و این بهترین راه بود که پدرش او را با دخترعمو و دوستش در حال دویدن ببیند.
کالین گفت “پدر، من هستم، کالین. نمیتوانی باور کنی؟
خودم هم باورم نمیشود. این باغ بود، و ماری و دیکون و معجزه که حال مرا خوب کردند.
ما این را مثل یک راز تا این لحظه نگه داشته بودیم.
خوشحال نیستی پدر؟ من میخواهم تا ابد زندگی کنم.”
آقای کراون زبانش بند آمده بود. دستهایش را دور شانههای پسرش حلقه کرد.
بالاخره توانست حرف بزند و گفت “مرا به داخل باغ ببر، پسرم. و همه چیز را برایم تعریف کن.”
و در باغ اسرار آمیز، آنجا که رزهای زیبا در بهترین و زیباترین شکل خود، جلوه نمایی میکردند و پروانههای کوچک، زیر پرتو زرین و گرمیبخش آفتاب، از گلی به گلی دیگر در پرواز بودند، کالین همه ی داستان را مو به مو برای پدرش تعریف کرد.
آقای کراون گاهی میخندید و گاهی میگریست. اما بیشتر بدون اینکه چیزی بگوید فقط با ناباوری به چهره ی زیبای پسرش نگاه میکرد. چهره ای که مدتها بود دیگر از یاد برده بود.
در نهایت، کالین گفت:
“این باغ، دیگر اسرارآمیز و مخفی نیست پدر. و من هم دیگر هرگز از آن ویلچر استفاده نخواهم کرد.
دلم میخواهد با تو تا خانه، قدم بزنم.”
و به این ترتیب، بعدازظهر آن روز، خانم مدلاک، مارتا و پیشخدمتهای دیگر، شاهد بزرگترین شوک زندگی شان بودند.
آنها آقای کراون را میدیدند که کالینِ جوان، شانه به شانه ی او قدم میزد،
با گردنی افراشته و لبخندی دلنشین بر لب.
پایان.
ترجمه از: یک روز جدید