دهکده ی نابینایان (قسمت دوم)
دوستان عزیز.
اگر قسمت اول داستان دهکده نابینایان را خوانده اید، و علاقمند هستید تا ادامه ی داستان را پی بگیرید، لطفاً با قسمت دوم آن هم همراه شوید:
*****
نونز سعی کرد به سختی بلند شود.
اول نگاهی به کوه انداخت و بعد متوجه ی دره ای شد که آن پایین، در میان کوهها قرار داشت.
شب بود. برای همین نتوانست روستایی را که در میان دره قرار داشت ببیند.
با خودش فکر کرد “شاید تا صبح یک فرجی بشود.”
آرام خودش را از لابلای برفها بیرون کشید و سعی کرد جای گرمتری برای خوابیدن پیدا کند. و بعد، چیزی نگذشت که به خواب رفت.
صبح زود با آواز پرندگان از خواب بیدار شد. ایستاد و با دقت به اطرافش نگاه کرد.
در نزدیکی او، دهکده ای در اعماق کوهها قرار داشت. و حالا در روشنایی روز، میتوانست چند خانه و همچنین رودخانه ای را ببیند که در ژرفای آن دره میدرخشید.
با خودش فکر کرد “حتماً در آن روستا، کسی پیدا میشود که به من کمک کند.”
شروع کرد به پایین رفتن از کوه تا خودش را به دهکده برساند.
اما متوجه شد که این کار به آن آسانیها هم نیست که فکر میکرد. چون بدنش فوق العاده خسته بود.
پس سعی کرد با دقت و احتیاط زیادی از کوه پایین بیاید، چون اصلاً دلش نمیخواست باز هم از کوه سقوط کند.
بالاخره تا پایان روز، موفق شد خودش را به کنار رودخانه برساند. تشنه بود و اندکی از آب رودخانه نوشید.
گلهای زیبایی در اطراف رودخانه به چشم میخوردند.
نونز با خودش فکر کرد “اینجا عجب مکان دوست داشتنی ای است.”
نگاهش را به اطراف دوخت. در میان دهکده، تعدادی خانه ی کوچک به چشم میخورد.
اما خانهها به نظرش خیلی عجیب بودند، چون هیچکدام پنجره ای نداشتند.
بعد مردان و زنانی را دید که در حال کار کردن در مزرعه بودند و چند بچه هم در کنار آنها در حال بازی کردن دیده میشد.
در مجاورت خانهها هم، باغهایی به چشم میخورد که سبزیجاتی در آنها پرورش داده شده بودند.
وقتی نونز به نزدیکی دهکده رسید، رو به چند مرد با صدای بلند گفت:
“سلام…سلام!” و شروع به تکان دادن دستهایش کرد.
مردان با شنیدن صدای او، سرشان را برگرداندند. اما به همه جا نگاه میکردند، الّا به خودِ نونر!
نونز خیلی تعجب کرده بود. با خودش گفت “عجیب است! یعنی مرا نمیبینند؟”
از تپهها پایین آمد و به آن چند مرد نزدیک تر شد. دوباره دستهایش را بالا برد و تکان داد. اما باز هیچ کدامشان دستی تکان ندادند.
دوباره با خودش گفت “یعنی مشکل شان چیست؟ نکند نابینا باشند؟”
باز هم جلوتر رفت و حالا دیگر به آن سه مرد خیلی نزدیک شده بود و میتوانست صورت شان را از نزدیک ببیند.
بله، حق با او بود. آن مردان، نابینا بودند. آنها اصلا چشمیبرای دیدن نداشتند.
یکی از مردان از دوستش پرسید: “این دیگر چه موجودی است؟ یعنی آدم است؟ یا نکند یک روح سرگردان باشد؟”
مرد دوم جواب داد: “نه، یک آدم است. فکر کنم یک آدم باشد.”
ناگهان نونز، داستانهایی را که پیش از این، در مورد این دهکده شنیده بود به خاطر آورد و هیجان زده شد.
بعد از آن سقوط طولانی و خطرناک، او حالا دیگر در دهکده ی نابینایان بود!
مرد سوم گفت: “او از سوی صخرهها به طرف روستای ما آمد.”
هر سه مرد، همزمان با هم جلو آمدند. روبروی نونز ایستادند و شروع کردن به دست کشیدن روی سر وصورتش.
گوشهایش را لمس میکردند، بینی اش، موهایش.
یکی از آنها با انگشت، چشمانش را لمس کرد و رو به مردان دیگر پرسید: “این دیگر چیست؟”
چشمان نونز برایشان عجیب بود و تازگی داشت. نمیتوانستند بفهمند آن چیست؟
نونز گفت “مراقب باشید!”
یکی از مردان گفت “او حرف زد!” پس حیوان نیست. اما او از صخرهها بیرون آمد.”
مرد دیگر گفت: “او همین الان، پا به دنیا گذاشته است.”
نونز گفت”چه دارید میگویید؟ من از اولش هم توی دنیا بودم! تازه من از دنیا آمده ام بیرون!
من از دنیایی میآیم که آنسوی کوهها قرار دارد – از بوگوتا، یک شهر بزرگ با یک عالمه آدم. انجا همه ی مردم میتوانند ببینند. مثل من.”
اما هر چه بیشتر میگفت روستاییان کمتر از حرفهایش سر در میآوردند!
یکی از مردان گفت: “تو منظور او را از این حرفها میفهمی، پدرو؟ “دیدن” یعنی چه؟ و مگر دنیای دیگری هم غیر از اینجا وجود دارد؟”
پدرو گفت: ” من داستانهایی در مورد انسانهای دیگر به یاد میآورم. شنیده ام که آنها از زمین بیرون میآید. مثل گُلها! شاید این مرد هم یکی از آنها باشد.”
مرد دیگر گفت: “بیایید او را با خود به دهکده ببریم. اما اول باید مردم را با فریاد خود، باخبر کنیم تا یکوقت بچهها نترسند.”
پس یکی از آن مردان که کوریا نام داشت شروع کرد به فریاد کشیدن و آن دو مرد دیگر بازوهای نونز را در دست گرفتند و با نونز به راه افتادند.
نونز گفت: “من میتوانم راه را ببینم. میتوانید دستهایم را رها کنید.”
اما آن مردان دستهایش را محکم گرفته بودند و رها نمیکردند.
آنها نمیدانستند که نونز میتوانست همه چیز را ببیند و بدون کمک آنها به راحتی راه برود. انها اصلاً نمیفهمیدند دیدن یعنی چه.
کم کم عده ای از مردان و زنان سر رسیدند.
همه مشتاق بودند تا مرد غریبه را ملاقات کنند. نزدیکش آمدند و با دستهایشان شروع کردند به لمس کردن سر و صورتش.
پدرو به آنان گفت: “او یک آدم جدید است و از آن صخرهها بیرون آمد. از کلمات عجیبی هم استفاده میکند. فکر کنم تازه دارد حرف زدن را یاد میگیرد.”
بعد پدرو بازوی نونز را گرفت و با خود به وسط دهکده برد.
کوریا به مردم گفت: “او مردی از آن سوی صخرههاست. نامش هم “بوگوتا” است.”
نونز گفت: “نه، من از صخرهها بیرون نیامدم. نامم هم بوگوتا نیست. بوگوتا اسم شهر من است. شهر من در آنسوی کوهها قرار دارد.”
هیچکس در آن دهکده، معنی کلمه ی “شهر” را نمیدانست.
بچهها یکصدا گفتند “بوگوتا! بوگوتا! اسمش بوگوتاست.”
نونز ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد:
“در دهکده ی نابینایان، مردی با یک چشم وجود داشت که پادشاه آن جا بود.”
با خودش فکر کرد: “پس من هم میتوانم پادشاه آنها باشم.
من میتوانم دنیا را ببینم.
من خیلی بیشتر از آنها میدانم و میتوانم به آنها خیلی چیزها یاد بدهم.
آنها خواهند خواست که من پادشاه شان باشم.”
ادامه دارد …
Stories of Other Worlds
نوشته ی : H. G. Wells
(Penguin Active Reading)
ترجمه از: یک روز جدید
سلام شهرزاد عزیز
ممنون که یک داستان جدید رو شروع کردی .این یکی هم مثل دوتای قبل عالیه.راستشو بخوای من همیشه پیش خودم میگم اونا که مادرزادی نابینا هستن چطوری دنیا رو میبینن؟دنیا براشون چه شکلیه؟آدما رو چطوری تصور میکنن؟ و هزارتا سوال دیگه
بی صبرانه مثل داستانای دیگه منتظر ادامش هستم.
سلام محمد صادق عزیز.
خیلی ممنون و خوشحالم که این داستان رو هم پیگیری میکنی.
سعی میکنم زود بقیه قسمتهاش رو هم بذارم و دلم میخواد بعد که تموم شد، بتونیم با دوستانی که مثل شما علاقمند به خوندن این داستانها باشند،با هم کمیبه داستانش فکر کنیم و در موردش صحبت کنیم و ببینیم که این داستان، چه پیامیمیتونه برامون داشته باشه.