بهانه‌ای برای نوشتن

وقتی تجربه‌های درونی مان را، از زبان دیگری می‌شنویم

نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا پیش میاد که جملات یا مطلبی رو از کسی بشنوید یا بخونید و بعد، بلافاصله و با حیرت به خودتون بگید:

” خدای من. این دقیقاً همون چیزیه که من هم تجربه اش کردم یا می‌کنم.”

موضوع اینه که خیلی وقت‌ها، ما حس ای و حالتی رو در درون خودمون و به شیوه ی خودمون تجربه کردیم یا می‌کنیم.

اما برای ما فقط در حد یک تجربه ی درونی شاید مبهم باقی مونده.

ما میتونیم بشناسیمش و درکش کنیم و حتی ازش لذت ببریم، اما گاهی نمی‌تونیم به خوبی و به روشنی، برای خودمون یا حتی دیگران، تفسیر و توصیفش کنیم.

یکی از اون جمله‌های طلایی برای من، حرفی بود که محمدرضای عزیز، یکی دو روز پیش، توی یکی از کامنتهاش – در مورد کتاب خوندن – به یکی از دوستانمون گفت:

کتاب خوندن می‌تونه مثل مدیتیشن عمل کنه.

خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنت هست،

ربط داشته باشه.

میتونم بگم این جمله رو بلعیدم و با تمام وجودم حس اش کردم و بعد، بارها و بارها برای خودم تکرارش کردم:

کتاب خوندن می‌تونه مثل مدیتیشن عمل کنه

کتاب خوندن می‌تونه مثل مدیتیشن عمل کنه

کتاب خوندن می‌تونه مثل مدیتیشن عمل کنه

….

خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنت هست ربط داشته باشه

خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنت هست ربط داشته باشه

خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنت هست ربط داشته باشه

….

شگفت انگیز بود.

یعنی، هیچ جمله ی دیگری نمیتونست به این درخشانی و زیبایی و واضحی، حالی رو که همیشه موقع کتاب خوندن کتاب، اون هم:

“خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنم هست ربط داشته باشه”،

تجربه می‌کنم، توصیف کنه.

حالا بیشتر می‌فهمم که چرا از خوندن کتاب، و “خصوصاً اگر به موضوع و دغدغه‌ای که توی ذهنم هست ربط داشته باشه”، [ببخشید که اینقدر تکرار می‌کنم این جمله رو]، اینقدر لذت میبرم و در اون دقایق، به نوعی زمان رو برای من متوقف میکنه، ذهنم رو از همه ی موضوعات و افکار  اضافیِ دیگر، خالی می‌کنه و من رو با خودش به دنیای زیبا و منحصربفردی میبره که به راحتی قابل توصیف نیست و به آسانی قابل ترک کردن هم نیست.

(شنیدن موسیقی‌های مورد علاقه هم همین کار رو با آدم میکنه)

*****

باز نمیدونم برای شما هم پیش اومده که حتی گاهی وقتها مدل ذهنی بعضی آدم‌ها رو چقدر به خودت نزدیک حس می‌کنی.

باز، گذشته از محمدرضا، که یکی از بارزترین نمونه‌هایی هست که من در ذهن دارم و وقتی بسیاری از حرفها و تجربه‌ها و نوشته‌هاش رو میخونم، حس می‌کنم من هم بارها و بارها در خودم تجربه کرده بودم و میکنم، و البته نویسندگان محبوبم مثل پائلو کوئیلو، آندره ژید، و …؛ شنیدن دو جمله از نلسون ماندلا هم به طور بارز در اینخصوص، واقعاً برام جالب بود و باعث تعجب و حیرت زیادی برای من شد.

من وقتی چند سال پیش، وبلاگم رو ایجاد کردم (و نمیدونم الان چه مشکلی براش پیش اومده) ، اولین جمله ای که به ذهنم رسید تا به عنوان جمله ای ثابت توی وبلاگم داشته باشم این بود: (که الان هم هنوز در قسمت “درباره ی من” می‌تونید ببینید):

زندگی شگفت انگیز است. اگر، 

اگر عاشق آن باشی… بدانی چگونه زندگی کنی… و بدانی که خدا با توست.”

شاید بتونم بگم، این سه جزء در این جمله، به نوعی جزو باورهای من هست و هر سه شون رو برای نزدیک شدن به تجربه ی یک زندگی شگفت انگیز، لازم میدونم.

کمی‌بعد از ایجاد وبلاگم، روزی، جایی، از نلسون ماندلا خوندم:

زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید.”

و شگفت زده شدم.

بعد، باز هم یک روز توی یکی از تمرین‌های متمم عزیزمون، واقعاً یادم نیست در کدوم تمرین، و برای چی بود که در قسمتی از نوشته ام، در مورد خودم (بدون اینکه واقعاً از جایی، جمله ی مشابهی شنیده باشم) نوشتم:

“با اینکه آدم بسیار اجتماعی هستم اما تنهایی رو دوست دارم. [یا تنهایی رو ترجیح میدم].” دقیقا یادم نیست از چه کلماتی در جزء دومش استفاده کردم)

(که اتفاقاً یادمه بعدش هم، کلی با خودم کلنجار رفتم که ای کاش، دیگه کلمه ی “بسیار” رو ننوشته بودم. همون “آدم اجتماعی” هم می‌نوشتم کافی بود.)

و اندک زمانی بعد، در یکی از پاراگراف‌های زیبای متمم با عنوان

قسمتهایی از کتاب راه دشوار آزادی (نلسون ماندلا)

یکبار دیگه با خواندن جمله ای از نلسون ماندلا، خشکم زد:

“من یک انسان بسیار اجتماعی هستم. که البته تنهایی را بیشتر دوست دارم.”

شاید اگر آدم معروفی بودم، فکر می‌کردم نلسون ماندلا از جمله ی من استفاده کرده! 😉

از این حرفها و از این شوخی آخر که بگذریم،

به هر حال، اینها را نوشتم که بگویم:

گاهی ما آدمها، این شانس را داریم که تجربه‌های گاه گُنگ و مبهم درونی خودمون رو، به زیباترین و شفاف ترین شکل، از زبان آدمهای دیگری بشنویم.

آدمهایی که دوستشان داریم و به افکار و اندیشه‌هایشان احترام می‌گذاریم.

و آن گاه، آن لحظه، چه لحظه ی شگفت انگیز و به یاد ماندنی ای برای ما خواهد بود.

 

6 دیدگاه در “وقتی تجربه‌های درونی مان را، از زبان دیگری می‌شنویم

  1. سلام شهرزاد عزیز
    چقدر حالب، اتفاقا منم این روزها خیلی به این قضیه فکر میکنم، حتی به این فکر افتاده بودم که یه لیست درست کنم از چیزهایی که محمدرضا میگه و من هم یکی یگی دارم با تمام وجودم تجربشون میکنم.
    من از این جنبه بهش نگاه میکردم که چقد جالب که تا وقتی خودم درکشون نکنم، شاید بشنوم چی میگه، ولی واقعا نمی‌فهمم!
    شایدم این قضیه به این برمیگرده که مسیر فکر کردن یک سری ایستگاه داره که همه وقتی راه میفتن توی این مسیر به اون ایستگاه‌ها میرسن. حالا چه هزاران سال پیش باشه، چه امروز، چه هند باشه، چه آمریکا، چه ایران. شاید برمیگرده به همین که اصول زندگی سعادتمند ثابته و همه یه حرف ثابت رو به زبونهای مختلف میگن.
    این روزها دارم هفت عادت مردمان موثر و تئوری انتخاب رو با هم میخونم. واقعا بعضی جاها انگار از روی هم کپی کردند استفان کاوی و ویلیام گلاسر.

    راستی من رفتم خونه جدیدم:
    aminaramesh.blog.ir

    1. امین عزیز سلام.
      چقدر از دیدن کامنت تون خوشحال شدم.
      فکر کردم دیگه بهم سر نمیزنین. 🙂
      چقدر عالی بود حرفاتون. و مخصوصا اینجا که گفتین: “من از این جنبه بهش نگاه میکردم که چقد جالب که تا وقتی خودم درکشون نکنم، شاید بشنوم چی میگه، ولی واقعا نمی‌فهمم!”
      واقعاً همینطوره.
      به نظرم این میتونه رویِ دیگرِ قضیه باشه، که ما تا خودمون، چیزی رو در خودمون واقعا تجربه و درک نکرده باشیم، وقتی هم که از زبان دیگری میشنویم نمیتونه هیچ حس ای رو در ما بر انگیزه و در نتیجه نسبت بهش بیحس هستیم.
      و چقدر زیبا به ایستگاه‌های مسیر فکر کردن اشاره کردین. واقعاً لذت بردم. واقعاً در اینجا دیگه، مرزهای زمان و مکان، کاملاً بی معنی میشه.
      من هم توی کتاب خوندن‌هام به این مشابهت‌های بین افکار و اندیشه‌های نویسندگان، خیلی زیاد برخوردم.
      شاید واقعاً به قول شما: “شاید برمیگرده به همین که اصول زندگی سعادتمند ثابته و همه یه حرف ثابت رو به زبونهای مختلف میگن.”
      و همچنین حرف‌های خیلی خوبی که دوستمون Saman توی کامنت شون گفتند.
      بازم بخاطر کامنت خوبت و اینکه لینک جدید وبلاگت رو برام گذاشتی ممنونم امین جان و حتماً بهش سر میزنم. 🙂

  2. سلام به شما
    ممنون واسه انتقال این حس شخصی به مخاطب‌هاتون
    بله تجربه شما را خیلی از ماها داشتیم تابحال. فکر می‌کنم دلیلش این باشه که فکر می‌کنیم یه چیزایی را فقط خودمون تجربه کردیم درحالی که عمر تجربه‌های بشر ممکنه به قدمت تاریخ باشه و بین اینهمه آدم روی زمین، طبیعتاً آدمهای زیادی با احساسات و تجربه‌های مشترک ممکنه وجود داشته باشن. تازه کمی‌اغراق‌آمیزتر هم میشه گفت، هیچ حرف تازه‌ای وجود نداره و تقریباً همه حرفها را بشر در طول تکامل خودش یا گفته یا حداقل بهش فکر کرده. نمونه‌هاش زیاده ولی به‌عنوان مثال می‌تونم به کتاب “تائو ت چینگ” اشاره کنم که با اینکه حدود سه‌هزار سال از نوشتنش می‌گذره هنوز انگار اندیشه‌های امروز ما را داره میگه..
    در مورد این مشابهت، منم خاطره‌ای دارم. یادمه چند سال پیش داشتم دیوان ملک‌الشعرا بهار را می‌خوندم قبل از اشعارش یه جور سرگذشت‌نامه راحت و ساده از خودش نوشته بود و شیوه توصیف احساسات درونیش جوری بود که دقیقا احساس کردم داره از زبون من حرف می‌زنه. یادمه حتی اونو با خط خودم بازنویسی کردم و بدون اسم نویسنده اصلی، به دوستام دادم که به‌عنوان نوشته خودم بخونن. هیچکدوم باور نکردن نوشته ملک‌الشعرا بهار باشه و همه فکر می‌کردن من خودم اونو در مورد خودم نوشتم.
    چه معلوم.. شاید طبیعت گاهی که حوصله‌اش سر میره، ماها را از روی همدیگه کپی پیست می‌کنه 🙂 شایدم خودمون را زیادی جدی می‌گیریم و فکر می‌کنیم ما خیلی فرق می‌کنیم با بقیه. در حالی‌که تقریباً توی همه چیز با بقیه آدمها مشترکیم .. کسی چه می‌دونه.
    شاد باشین

    1. سلام به شما دوست عزیزم
      من هم از شما خیلی ممنونم که حرفهای خوبتون رو برام نوشتید و از خاطره‌های زیباتون تعریف کردین.
      واقعاً همینطوره. شاید مهم ترین دلیلی که ما آدمها، در بیشتر اوقات، علاقمندیم تا جملات و کتابها و حرفها و شعرها و ترانه‌های دیگران را بخونیم یا بشنویم (البته مخصوصاً اون آدمهایی که دوستشون داریم و قبولشون داریم) همین باشه. چون احساس می‌کنیم که داریم تجربه‌های درونی خودمون رو واضح تر و روشن تر و زیباتر و شگفت انگیزتر، با جملات و حرفهای زیبای اونها درک، لمس و حس می‌کنیم.
      به عنوان مثال، من وقتی از “آندره ژید” میشنوم که میگه: “برای من خواندن این که شن ساحل‌ها نرم است کافی نیست. می‌خواهم پای برهنه ام این نرمی‌را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.” با تمام وجودم حس می‌کنم که او داره حرف من، دغدغه ی من، خواسته ی من، اندیشه و احساس من رو به زیبایی هر چه تمام تر در این یک جمله اش بیان میکنه. اونقدر که با خوندنش اونقدر تحت تاثیر قرار میگیرم که حتی دلم میخواد بخاطرش گریه کنم!
      اشاره ای که شما هم به کتاب “تائوت چینگ” کردید، عالی بود. چطور ما هنوز میتونیم به این خوبی با حرفهای لائوتسه که حدود سه هزار سال پیش، در دنیایی بسیار متفاوت از دنیای امروز ما زندگی می‌کرد، به این خوبی ارتباط برقرار کنیم و حس کنیم که داره از زبان ما حرف میزنه.
      یا مثلاً وقتی من در مورد مونتنی – فیلسوف فرانسوی – مطالبی رو خوندم – کسی که در حدود پانصد سال پیش و در فرهنگی و کشوری بسیار متفاوت می‌زیست – احساس کردم چقدر میتونم با بسیاری از حرفها و اندیشه‌هاش احساس نزدیکی بکنم و بفهممش و حس کنم که در مواردی، داره واقعاً از زبون من حرف میزنه.
      نمونه‌ها در این مورد زیاده.
      و خوشحالم که شما هم از این تجربه‌ها زیاد داشتید و دارید و این موضوع رو به این قشنگی بیان کردین.
      در مورد کپی پیست هم، حرف قشنگی زدید، فقط امیدوارم طبیعت وقتی حوصله اش سر رفته، اشتباهی مثلاً من رو، از روی آدمی‌مثل “استالین” کپی نکنه، که اصلاً خوشم نمیاد. 😉
      بازم ممنونم که وقت گذاشتید و این مطلب رو خوندید و از حس و تجربه‌های قشنگ شخصی خودتون برام نوشتید. 🙂

      1. با سلامی‌دوباره
        ممنون از توضیحاتتون.
        بله. افرادی مثل لائو تزه یا مونتنی به مفاهیم اساسی زندگی همانطوری نگاه می‌کردن که ما هم نگاه می‌کنیم و شاید جالب‌تر، این باشه که حتی اگه چندین سال دیگه توی مریخ زندگی کنیم، باز هم مسائل اساسی زندگی ما همین‌چیزها هستن چون بشر و شیوه تفکرش که فرق نمی‌کنه. می‌بینین که حتی توی فیلمهای جنگ ستارگان هم ، جنگهاشون سر چیزهاییه که هزاران سال پیش بوده: یک فرمانده به فرمانده دیگه‌ای حسادت می‌کنه و میخواد قلمرو بیشتری به‌چنگ بیاره، سربازان خودشون را برتر تصور می‌کنن و علیه فرمانده قیام می‌کنن، آدمها از همدیگه می‌رنجن و کینه به دل می‌گیرن، یک نفر خودخواه‌تره و از بقیه بهره‌کشی می‌کنه و…
        در مورد کپی پیست هم نکته جالب اینه که خیلی از ماها واقعاً شناگرهای خوبی هستیم ولی آب پیدا نمی‌کنیم. در مورد خودم میتونم بگم هیچ تضمینی نیست اگه همه قدرت و شرایط پرورش خودکامگی واسه منم فراهم بود استالین نمی‌شدم. خیلی پیچیده است روان آدم. قدرت، خیلی ویرانگره دوست من.
        ممنون که می‌نویسین و با احساس و عمیق.

        1. سلام. شما لطف دارید به من دوست عزیز. ممنونم.
          با فکر کردن به صحبت‌های خوب شما، این سوال به ذهنم رسید که آیا میشه در آینده، در دنیا شرایط جدیدی به وجود بیاد که به تبع اون شرایط، مسائل اساسی انسانها هم تغییر پیدا بکنه و در نتیجه شیوه ی تفکر انسان و مغز او هم- به عنوان یک سیستم بسیار پیچیده – در تعامل با این شرایط جدید، دستخوش تغییرات اساسی بشه؟ و حالا از اون طرف؛ آیا شرایط و مسائل اساسی زندگی انسانها، باز میتونه در تعامل با این مغز ای که حالا دستخوش تغییرات جدیدی شده، خود نیز دوباره دستخوش تغییرات جدیدتری بشه؟
          شاید، روزی؛ صدها سال، هزاران سال، میلیونها سال دیگه، این اتفاق بیفته و بشر بتونه به شیوه ای کاملاً متفاوت از نسل‌های گذشته ی خودش فکر کنه و بیندیشه، و در نتیجه دنیای بسیار متفاوت تری رو نسبت به امروز و دیروز”ها” تجربه بکنه. (بدتر یا بهترش رو نمیدونم. که البته امیدوارم بهتر باشه)
          با فکر کردن به این موضوعات، میشه به تجربه‌های ذهنی جالبی رسید، اما اینکه تا چه حد بتونن به واقعیت نزدیک باشن، سوالی است که فکر نکنم پاسخ آسونی داشته باشه.

          بله. در مورد قدرت، حرف تون رو تا حدی قبول دارم. قدرت میتونه در شرایط بسیاری، ویرانگر باشه.
          اما با اینحال، به نظرم، قدرت در مواردی هم میتونه ویرانگر نباشه و حتی بتونه سازنده باشه.
          شاید تا حدی به تعریف ما از قدرت برمی‌گرده، و به شیوه ی اندیشیدن ما. به شیوه ی احساس ما. به شخصیت و به روحیات ما. به دغدغه‌های ما. به یادگیری‌های ما و …
          به نظرم شخصی مثل “گاندی” بتونه مثال خوبی از یک آدم قدرتمند باشه که “قدرت” رو، “توانایی اثرگذاری” تعریف کرد و “نه خودکامگی”.
          با همه ی این اوصاف، به هر حال امیدوارم که آیندگان بتونن دنیای بسیار زیباتری از دنیای امروز و گذشته ی ما رو تجربه کنند. دنیایی که داستانهایی بس زیباتر از داستان‌هایی مثل جنگ‌های ستارگان و همه ی این جنگها و آوارگی‌ها و خودخواهی‌ها و خودکامگی‌ها و تعصبات و تاریک اندیشی‌ها و … ی اعصار حاضر و گذشته رو در خودش بسازه و پرورش بده.
          ممنون که وقت گذاشتید و برام نوشتید و باعث شدید تا من هم بیشتر در مورد این موضوعات فکر کنم. 🙂
          خوشحالم که همراه یک روز جدید هستید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *