باورنکردنیهایی که باورپذیر میشوند | از قصههای شهرزاد
شب شده بود. پشت یکی از چراغ قرمزها ماشینش خاموش کرد و دیگر استارت نخورد. هر کاری کرد دیگر روشن نشد. با چشمهای نگران، اول نگاهی به چراغ راهنما که هنوز قرمز بود انداخت که بر خلاف همیشه، دلش میخواست همینجور قرمز بماند، و بعد از توی آینه به ماشینهای پشت سرش نگاه کرد که… ادامه مطلب باورنکردنیهایی که باورپذیر میشوند | از قصههای شهرزاد