قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۲): بهشتی که مال او نبود

بهشتی که مال او نبود اسمش تئودور بود. اما دوستان و خانواده، تئو صدایش می‌کردند. تئو در شهر کوچکی در شمال آفریقا زندگی می‌کرد. پدرش کارگر ساختمان بود. هر روز صبح خیلی زود وقتی فرزندانش هنوز در خواب ناز بودند، از خواب بر می‌خواست تا دوباره سر همان چهارراه همیشگی بایستد و نگاهش را به اینطرف و آنطرف بدوزد… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۲): بهشتی که مال او نبود

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱): پشت یک لبخند

آن روز خسته و بی حوصله بود. همه چیز مثل هفته ی گذشته – در چنین موقعی – که همه چیز در نظرش زیبا و دل انگیز به نظر می‌آمد نبود. هفته ی پیش، در همین زمان، هر پرنده ای که از کنارش پرواز می‌کرد گویی با نغمه ی دل انگیز خود پیامی‌خوش برایش آورده بود و گل‌ها گویی جملگی با او گل… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱): پشت یک لبخند

قصه های شهرزاد

معرفی یک بخش جدید (قصه‌های شهرزاد)

دوستان عزیزم می‌خواهم بخش جدیدی را به این وبسایت اضافه کنم با عنوان: قصه‌های شهرزاد در این بخش، من گاه گاهی برای شما قصه خواهم گفت! گاهی این قصه‌ها روایتی است از تجربیات واقعی من در دنیای واقعی. گاهی این قصه‌ها از تجربیات واقعی من اما در یک دنیای خیالی سخن می‌گویند. گاهی این قصه‌ها کاملا… ادامه مطلب معرفی یک بخش جدید (قصه‌های شهرزاد)

بهانه‌ای برای نوشتن, قصه های شهرزاد

قدر عافیت کسی داند که …(یک تجربه شخصی)

حتماً این ضرب المثل قدیمی‌معروف را شنیده اید: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید گاهی در زندگی همه ی ما، اتفاق‌های کوچک یا بزرگی پیش می‌آید که واقعا این جمله ی بالا را با تمام وجودمان لمس می‌کنیم. و به این نتیجه می‌رسیم که تا می‌توانیم قدردان لحظات خوب زندگی مان – هرچند به ظاهر… ادامه مطلب قدر عافیت کسی داند که …(یک تجربه شخصی)