ترجمهٔ داستان

داستان: دهکده ی نابینایان (قسمت دوم)

دهکده ی نابینایان (قسمت دوم) دوستان عزیز. اگر قسمت اول داستان دهکده نابینایان را خوانده اید، و علاقمند هستید تا ادامه ی داستان را پی بگیرید، لطفاً با قسمت دوم آن هم همراه شوید: ***** نونز سعی کرد به سختی بلند شود. اول نگاهی به کوه انداخت و بعد متوجه ی دره ای شد که آن پایین، در… ادامه مطلب داستان: دهکده ی نابینایان (قسمت دوم)

زنگ تفریح

زنگ تفریح (لطایف عاشقانه)

ازدواج دو دوست پس از مدت‌ها در خیابان همدیگر را دیدند. پس از احوال پرسی یکی از آنها گفت: -دوست عزیز، سابقاً دختری هر روز کنار تو می‌دیدم که با هم به سینما و تاتر می‌رفتید. آیا نامزد بودید؟ -بله، با هم نامزد بودیم. -لابد حالا میانه ی شما به هم خورده که دیگر با… ادامه مطلب زنگ تفریح (لطایف عاشقانه)

ترجمهٔ داستان

داستان: دهکده ی نابینایان (قسمت اول)

قصد دارم بعد از ترجمه ی دو داستان بلندی‌های بادگیر و باغ اسرارآمیز؛ اینبار ترجمه‌هایی از یک سری داستان‌های کوتاه را در یک روز جدید منتشر کنم. و بسته به طول داستان، ممکن است مجبور شوم هر یک را به دو یا سه یا چند قسمت تقسیم کنم. فعلاً این داستان‌ها را از کتاب: Stories… ادامه مطلب داستان: دهکده ی نابینایان (قسمت اول)

بهانه‌ای برای نوشتن, شعر و ادب

ترانه سراهایی که پشت ترانه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند (و اشاره ای به نادر ابراهیمی)

مدتی پیش، در یکی از درسهای متمم – مربوط به کارگاه پرورش تسلط کلامی – درس مفید و دوست داشتنی ای داشتیم با عنوان: “ تمرین نوشتن بدون خواندن امکان پذیر نیست” . این درس، برای کمک به تمرین نوشتن، به کتاب ابوالمشاغل نادر ابراهیمی  و بخش‌هایی از این کتاب پرداخته بود. اولین بار بود که… ادامه مطلب ترانه سراهایی که پشت ترانه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند (و اشاره ای به نادر ابراهیمی)

درباره یک كتاب, کتاب و زندگی

رزم آور نور می‌داند …

رزم آور نور می‌داند چه کاری به زحمتش می‌ارزد. با الهام و ایمان، بر اعمال خویش تصمیم می‌گیرد. گاهی به اشخاصی بر می‌خورد که او را به رزم در نبردی فرا می‌خوانند که از آنِ او نیست، گاهی او را به نبرد در میدان‌هایی می‌خوانند که نمی‌شناسد، یا برایش مهم نیست. اینان می‌خواهند رزم آور… ادامه مطلب رزم آور نور می‌داند …

بهانه‌ای برای نوشتن

گربه‌ها هم وفا دارند

مرا ببخشید که به فاصله ی کمی، باز هم پستی در مورد حیوانات، آن هم از نوع ناراحت کننده اش می‌گذارم. اما توی وب گردی‌هام، به مطلب عجیب و تاثیرگذاری برخورد کردم که اگرچه غمگین کننده است، اما دلم میخواست شما هم آن را ببینید و شاید بتواند کمی‌هم ما را به فکر فرو ببرد. این… ادامه مطلب گربه‌ها هم وفا دارند

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت هشتم: آقای کراون به خانه باز می‌گردد)

آقای کراون به خانه باز می‌گردد (قسمت آخر داستان باغ اسرارآمیز) باغ اسرارآمیز، داشت کم کم دوباره به زندگی باز می‌گشت؛ و در آن سو، مردی بود با قدی بلند و پُشتی خمیده که در زیباترین نقاط اروپا سرگردان می‌گشت. او ده سالِ تمام، زندگی اش را با تنهایی، سر کرده بود. قلبش آکنده از… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت هشتم: آقای کراون به خانه باز می‌گردد)

بهانه‌ای برای نوشتن

چو عضوی به درد آورد روزگار (داستانی از یک مشاهده ی شخصی)

کارواش ای هست که من همیشه ماشینم رو برای شستشو به اونجا می‌برم و حس خوبی بهش دارم. مدیریت مسن و مهربون اونجا خیلی هوام رو داره و بعد از شسته شدن ماشین، همیشه چند کارگرِ اونجا رو بسیج میکنه که با دستمال‌ها و شیشه پاک کن و واکس‌هاشون، ماشین رو دوست داشتنی تر از قبل، بهم… ادامه مطلب چو عضوی به درد آورد روزگار (داستانی از یک مشاهده ی شخصی)

شعر و ادب

زندگی چون گل سرخی است

غنچه از خواب پرید، و گلی تازه به دنیا آمد. خار خندید و به گل گفت: سلام جوابی نشنید. خار رنجید ولی هیچ نگفت. ساعتی چند گذشت. گل چه زیبا شده بود. دست بی رحمی‌آمد نزدیک، گل سراسیمه ز وحشت افسرد. لیک آن خار، در آن دست خلید. گل، از مرگ رهید. صبح فردا که… ادامه مطلب زندگی چون گل سرخی است

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت هفتم: کالین در باغ اسرارآمیز)

کالین در باغ اسرارآمیز البته یک موضوع، خیلی مهم بود و آن این بود که هیچکس نباید کالین، ماری یا دیکون را در حال ورود به باغ اسرارآمیز می‌دید. برای همین، کالین به باغبان‌ها دستور داد که دیگر به آن قسمت باغ نزدیک نشوند. بعد از ظهر روز بعد، کالین به کمک یکی از خدمتکاران مرد، از… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت هفتم: کالین در باغ اسرارآمیز)