بهانه‌ای برای نوشتن, شعر و ادب

ترانه سراهایی که پشت ترانه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند (و اشاره ای به نادر ابراهیمی)

مدتی پیش، در یکی از درسهای متمم – مربوط به کارگاه پرورش تسلط کلامی – درس مفید و دوست داشتنی ای داشتیم با عنوان: “ تمرین نوشتن بدون خواندن امکان پذیر نیست” . این درس، برای کمک به تمرین نوشتن، به کتاب ابوالمشاغل نادر ابراهیمی  و بخش‌هایی از این کتاب پرداخته بود. اولین بار بود که… ادامه مطلب ترانه سراهایی که پشت ترانه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند (و اشاره ای به نادر ابراهیمی)

درباره یک كتاب, کتاب و زندگی

رزم آور نور می‌داند …

رزم آور نور می‌داند چه کاری به زحمتش می‌ارزد. با الهام و ایمان، بر اعمال خویش تصمیم می‌گیرد. گاهی به اشخاصی بر می‌خورد که او را به رزم در نبردی فرا می‌خوانند که از آنِ او نیست، گاهی او را به نبرد در میدان‌هایی می‌خوانند که نمی‌شناسد، یا برایش مهم نیست. اینان می‌خواهند رزم آور… ادامه مطلب رزم آور نور می‌داند …

بهانه‌ای برای نوشتن

گربه‌ها هم وفا دارند

مرا ببخشید که به فاصله ی کمی، باز هم پستی در مورد حیوانات، آن هم از نوع ناراحت کننده اش می‌گذارم. اما توی وب گردی‌هام، به مطلب عجیب و تاثیرگذاری برخورد کردم که اگرچه غمگین کننده است، اما دلم میخواست شما هم آن را ببینید و شاید بتواند کمی‌هم ما را به فکر فرو ببرد. این… ادامه مطلب گربه‌ها هم وفا دارند

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت هشتم: آقای کراون به خانه باز می‌گردد)

آقای کراون به خانه باز می‌گردد (قسمت آخر داستان باغ اسرارآمیز) باغ اسرارآمیز، داشت کم کم دوباره به زندگی باز می‌گشت؛ و در آن سو، مردی بود با قدی بلند و پُشتی خمیده که در زیباترین نقاط اروپا سرگردان می‌گشت. او ده سالِ تمام، زندگی اش را با تنهایی، سر کرده بود. قلبش آکنده از… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت هشتم: آقای کراون به خانه باز می‌گردد)

بهانه‌ای برای نوشتن

چو عضوی به درد آورد روزگار (داستانی از یک مشاهده ی شخصی)

کارواش ای هست که من همیشه ماشینم رو برای شستشو به اونجا می‌برم و حس خوبی بهش دارم. مدیریت مسن و مهربون اونجا خیلی هوام رو داره و بعد از شسته شدن ماشین، همیشه چند کارگرِ اونجا رو بسیج میکنه که با دستمال‌ها و شیشه پاک کن و واکس‌هاشون، ماشین رو دوست داشتنی تر از قبل، بهم… ادامه مطلب چو عضوی به درد آورد روزگار (داستانی از یک مشاهده ی شخصی)

شعر و ادب

زندگی چون گل سرخی است

غنچه از خواب پرید، و گلی تازه به دنیا آمد. خار خندید و به گل گفت: سلام جوابی نشنید. خار رنجید ولی هیچ نگفت. ساعتی چند گذشت. گل چه زیبا شده بود. دست بی رحمی‌آمد نزدیک، گل سراسیمه ز وحشت افسرد. لیک آن خار، در آن دست خلید. گل، از مرگ رهید. صبح فردا که… ادامه مطلب زندگی چون گل سرخی است

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت هفتم: کالین در باغ اسرارآمیز)

کالین در باغ اسرارآمیز البته یک موضوع، خیلی مهم بود و آن این بود که هیچکس نباید کالین، ماری یا دیکون را در حال ورود به باغ اسرارآمیز می‌دید. برای همین، کالین به باغبان‌ها دستور داد که دیگر به آن قسمت باغ نزدیک نشوند. بعد از ظهر روز بعد، کالین به کمک یکی از خدمتکاران مرد، از… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت هفتم: کالین در باغ اسرارآمیز)

برای فکر کردن

وقتی AdBlocker به کمک ما می‌آید

چند وقت پیش، یکی از دوستان خوب متممیِ من، (متمم را می‌شناسید؟) لطف کردند در این پست، برای من کامنتی گذاشتند و مشکلی را در رابطه با زمان طولانیِ لود شدن این سایت در مرورگرشان، به صورت تصویری گزارش دادند. تصویر این گزارش ابتدا تصورم این بود که احتمالاً این مشکل، به دلیل وجود یکی… ادامه مطلب وقتی AdBlocker به کمک ما می‌آید

درباره یک كتاب, کتاب و زندگی

با شهامت پیش رفتن است که راه ظاهر می‌شود

در بندر میامی  (نوشته ای از پائولو کوئیلو)   همان طور که با دوستی به تماشای بندر میامی‌ایستاده ایم، می‌گوید: “گاهی مردم آن قدر به آنچه در فیلم‌ها می‌بینند عادت می‌کنند که داستان اصلی را از یاد می‌برند. فیلم ده فرمان یادت است؟” “البته که یادم است. یک جا موسی – چارلتون هستون – عصایش… ادامه مطلب با شهامت پیش رفتن است که راه ظاهر می‌شود

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت ششم: کالین می‌ترسد)

کالین می‌ترسد تمام هفته ی بعد باران بارید و ماری نتوانست به باغ سر بزند. اما به جای آن، هر روز به دیدن کالین می‌رفت و با هم گپ می‌زدند. یک روز صبح وقتی چشمانش را گشود، آفتاب درخشانی بر اتاقش تابیده بود. فوراً از جای برخاست و بیرون دوید تا بعد از یک هفته، دوباره… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت ششم: کالین می‌ترسد)