قول داده بودم که کتاب بلندیهای بادگیر (با بازنویسی Clare West از Oxford University Press) را به فارسی ترجمه کنم. مقدمه اش را در این پست با هم خواندیم و اکنون فصل اول آن را که ترجمه کردم، برای شما در این پست مینویسم. امیدوارم بتوانم در فواصل زمانی منظم بقیه ی فصول را هم ترجمه و در سایت قرار دهم تا شما هم بخوانید. در نهایت، همه ی کتاب ترجمه شده را به صورت یک فایل pdf جمع آوری میکنم و در برگه ی فایلهای شگفت انگیز میگذارم تا بتوانید کل آن را دانلود کنید. امیدوارم دوستش داشته باشید.:)
و حالا …
بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت اول)
همین الان از ملاقات با صاحبخانه ام آقای هیتکلیف برگشته ام. بخاطر خانه ای که از او اجاره کرده ام خوشحالم.
تراش کراس گرانج کیلومترها دورتر از هر شهر و روستایی است. اما کاملا باب میل من است. ضمن اینکه منظره ی اینجا در یورکشایر هم بسیار زیباست.
آقای هیتکلیف، در حقیقت، تنها همسایه ای است که من دارم و فکر میکنم شخصیت او خیلی شبیه من است. او هم خیلی از آدمها خوشش نمیآید.
وقتی او را در دهانه ی در دیدم، گفتم: “من لاک وود هستم. مستاجر شما در تراش کراس گرانج. فقط میخواستم بیایم اینجا و عرض ادبی بکنم.”
هیتکلیف چیزی نگفت، فقط اخمهایش را در هم کشید. مثل اینکه تمایلی نداشت تا من به داخل خانه بروم.
اما بعد از چند دقیقه بالاخره تصمیم گرفت تا مرا به داخل خانه اش دعوت کند.
فریاد زد “جوزف، اسب آقای لاک وود را بگیر و از زیرزمین کمیشراب برایمان بیاور.”
جوزف، پیشخدمت سالخورده ی ترشرویی بود. همانظور که سر تا پای من را با نگاه خشمگینش برانداز میکرد، اسب را از من گرفت و زیر لب گفت “خدا به داد برسد! یک مهمان!”
با خودم فکر کردم شاید خدمتکار دیگری در آنجا وجود ندارد و اینطور به نظر میرسید که آقای هیتکلیف به ندرت کسی را به عنوان مهمان، در خانه اش میپذیرد.
خانه ی او «بلندیهای بادگیر» نام داشت. که به معنی «خانه ای بر روی تپه و در معرض باد» بود. و به راستی هم این نام، توصیف خیلی خوبی برای آن خانه بود. درختهای اطراف خانه هیچکدام به صورت مستقیم رشد نکرده بودند و خم شدن هر یک از آنها به سویی، خبر از وزش باد شدیدی میداد که هیچ روزی از وزیدن باز نمیایستاد.
خوشبخانه خانه آنقدر مستحکم ساخته شده بود که حتی با شدیدترین طوفانهای زمستانی هم آسیب نبیند. نام «ارنشاو» بر سردرِ خانه بر روی سنگها کنده کاری و نوشته شده بود.
به همراه آقای هیتکلیف وارد اتاق نشیمن شدم. آقای هیتکلیف شبیه کشاورزها نبود. مو و پوست تیره ای شبیه کولیها داشت اما رفتارش شبیه نجیب زادهها بود.
شاید میتوانست کمیبیشتر به سرو و ضعش برسد، اما در کل مردی خوشتیپ بود. به نظرم آدمیمغرور اما غمگین میآمد.
در سکوت، کنار آتش نشستیم. آقای هیتکلیف صدا زد “جوزف” اما هیچ صدایی از زیرزمین نیامد، پس تصمیم گرفت خودش به آنجا برود و مرا با چند سگی که با خشم به من نگاه میکردند تنها بگذارد.
ناگهان یکی از سگها به من حمله کرد و در یک آن، بقیه ی سگها هم به من حمله ور شدند. انگار از هر گوشه ی تاریک اتاق، حیوانی عظیم الجثه ظاهر میشد و آماده بود تا مرا بکشد!
در حالی که سعی میکردم تا سگها را از اطراف خود دور نگه دارم، فریاد زدم ” کمک! آقای هیتکلیف! کمک!” اما صاحبخانه ام و خدمتکارش برای نجات من هیچ عجله ای نداشتند و از پلههای زیرزمین با خونسردی بالا میآمدند، اما خوشبختانه یک زن که حدس زدم باید پیشخدمت آن خانه باشد به داخل اتاق پرید تا سگها را آرام کند.
آقای هیتکلیف با لحن بی ادبانه ای گفت: “کدام شیطانی این قشقرق را به پا کرده؟”
و من جواب دادم ” سگهای شما! آقا!”
“نباید یک غریبه را با اینها تنها بگذارید. این سگها خیلی خطرناک هستند.”
“بیا، بیا، آقای لاک وود، کمیشراب بنوش” .. ” ما در اینجا هیچوقت غریبه نداریم. هم من و هم سگها عادت نداریم از غریبهها پذیرایی کنیم.”
نمیخواستم با احساس دلخوری، اوقات خودم و صاحبخانه ام را تلخ کنم و شراب را پذیرفتم. کمیبا هم نشستیم و صحبت کردیم. من پیشنهاد کردم که او را دوباره فردا ملاقات کنم. به نظر نمیرسید از این پیشنهاد خوشحال شده باشد. اما به هرحال باید دوباره به آنجا میرفتم. من از او خوشم آمده بود، حتی اگر او از من خوشش نمیآمد.
دو روز بعد …
پی نوشت:
برای دانلود کتاب بلندیهای بادگیر (بازنویسی شده توسط Clare West از Oxford University Press) – با ترجمه ی یک روز جدید -میتوانید اینجا را کلیک کنید.
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
سلام
عزیزم، میشه رمان ” اشتباه دوست داشتنی من” اثر چلسی ام کامرون رو هم ترجمه کنید…
فوق العاده بود کتابهای دیگه ای هم مثل سایلس مارنر و لغات جدید توی متن
رو بزارید لطفا
بازم تشکر میکنم
خوشحالم که براتون قابل استفاده بود. 🙂
من دانشجوی رشته ادبیاتم و ترم اولم یه جورایی کمک میخوام باید در عرض شش روز تا روز شننبه کتاب بلندیهای باد گیر رو خلاصه کنم نمیدونم باید چیکار کنم و کمک میخوام و اگر بتونین خلاصه داستان رو بهم بگین واقعا ممنون میشم
کمکی که میتونم بهتون بکنم، این هست که شما را به این لینک، هدایت کنم.
موفق باشین. 🙂
نمیدونم چه رازی توی نوشتههاتون هست که منو مجبور میکنه هی آروم و آروم تر بخونم و بیشتر دقت کنم شاید همون دقتی که خودتون برای نوشتن خرج میکنین به خواننده منتقل میشه.
ممنونم بابت ترجمه ی دلنشین و ارزشمندی که ارائه میکنین.
ممنون فاطمه عزیز.
کامنتت چقدر خوشحالم کرد.
نه فقط بخاطر اینکه حست به اینجا خوبه و از خوندن ترجمه ی بلندیهای بادگیر در یک روز جدید لذت میبری، بلکه بیشتر بخاطر حرفی که در مورد آروم و بادقت خوندن، گفتی.
خیلی برام خوشایند بود حرفت و حالا میتونم بفهمم که تا حدی تونستم در این زمینه موفق باشم. میدونی چرا؟
چون من همیشه وقتی توی دنیای مجازی با نوشتنهام حرف میزنم، خودم دارم توی ذهنم آروم آروم فکر میکنم و بعد آروم آروم مینویسم و دلم میخواد کسی هم که نوشتههام رو میخونه همونطور آروم بخونه. برام ناراحت کننده است که نوشتههایی که به آرومینوشتم، فکر کنم توسط خواننده داره با لحن تند تند خونده میشه.
شاید یه دلیل اینکه اینقدر دلم میخواد تو نوشتههام از سه نقطه استفاده کنم بخاطر همینه. برای اینکه خوندن نوشتههام توسط خواننده رو همونطور که توی ذهن خودم بوده آرومتر و کندتر کنم. 🙂
بازم از کامنت قشنگت خیلی ممنونم.
میشه خلاصهٔ داستانو کامل بزاری
اگه میشه تا دوشنبه
متشکرم
کوثر عزیز. متاسفم که مجبورم بگم نمیتونم این کار رو بکنم. چون دارم این داستان رو فصل به فصل ترجمه میکنم و اینجا میذارم. و هنوز چند فصل دیگه اش مونده…
امیدوارم بتونی این داستان یا خلاصه اش رو برای موضوع و روزی که مد نظرت هست، با یک ترجمه بهتر از توی اینترنت گیر بیاری.
سلام خیلی عالی ممنونم
سلام. خوشحالم که دوست داشتی مریم عزیز.