بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت دوم)
دو روز بعد
دیروز بعدازظهر در حالی که هوا مه آلود و به طرز وحشتناکی سرد بود، ۴ کیلومتر پیاده روی کردم و وقتی به بلندیهای بادگیر رسیدم، برف تازه شروع به باریدن کرده بود.
ده دقیقه مقابل در ورودی خانه، در آن هوایی که سردتر و سردتر میشد ایستاده بودم تا بالاخره سر و کله ی جوزف از داخل پنجره ی یکی از ساختمانها پیدا شد و فریاد زد “چه میخواهی؟”
با درماندگی گفتم ” اجازه میدهی بیایم تو؟”
او سرش را تکان داد. “فقط خانم هیتکلیف در خانه است و مسلماً در را به روی تو باز نخواهد کرد.”
همان موقع مرد جوانی از حیاط خلوت به طرف من آمد و از من خواست تا همراهش بروم. ما از در عقب خانه به داخل اتاق بزرگی رفتیم. همان اتاقی که من دیروز در آنجا بودم.
وقتی شومینه و میز پر از غذا را دیدم، انگار دنیا را به من داده بودند.
زنی در اتاق کنار شومینه نشسته بود. با خود فکر کردم که او باید خانم هیتکلیف باشد. تا پیش از آن اصلا فکر نمیکردم صاحبخانه ام متاهل باشد.
آن زن بدون اینکه چیزی بگوید نگاه سردی به من انداخت. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود. گفتم “هوای وحشتناکی است.”
دوباره سکوت برقرار شد. سعی کردم باز هم سکوت را بشکنم. به یکی از سگها که قبلا به من حمله کرده بود، اشاره کردم و گفتم “چه حیوان زیبایی است.”
اما آن زن باز هم چیزی نگفت. اما بلند شد تا چایی درست کند. او فقط حدود هفده سال سن داشت، با چهره ای که تا به حال به آن زیبایی ندیده بودم. موهای موجدار طلایی اش را بر روی شانههایش ریخته بود.
با لحنی جدی از من پرسید “آیا شما را برای چای دعوت کرده اند؟”
لبخند زدم و گفتم “خیر” .. ” اما فکر میکنم شما برای این دعوت، فرد مناسبی باشید”
مثل اینکه اصلاً از این حرف خوشش نیامد. از درست کردن چای دست کشید و با عصبانیت برگشت و خودش را روی صندلیش انداخت. مرد جوان هم با چهره ای برافروخته به من مینگریست. او شبیه کارگران مزرعه به نظر میرسید، اما فکر کنم یکی از اعضای خانواده بود.
اصلاً حس خوبی نداشتم. تا بالاخره آقای هیتکلیف وارد شد. با اشتیاق گفتم “قربان. میبینید همانطور که قول داده بودم، آمدم و اکنون در خدمت شما هستم.”
هیتکلیف همانطور که برفها را از روی لباسش میتکاند، گفت “نباید میآمدید.. در این تاریکی هرگز نخواهید توانست راه برگشت را پیدا کنید.”
“شاید شما بتوانید خدمتکاری برای راهنمایی، همراه من بفرستید.”
“نه، نمیتوانم. هیچ خدمتکار دیگری به جز جوزف و پیشخدمت در این خانه نیست.”
بعد رو به زن جوان کرد و با لحنی خشن گفت ” بالاخره چای را آماده میکنی؟”
از این لحن ناخوشایند او شوک شدم.
ما نشستیم تا چیزی بخوریم. سعی کردم یکجوری سر صحبت را با آن سه آدم ساکتی که دور میز نشسته بودند باز کنم.
شروع کردم “آقای هیتکلیف، شما چقدر باید خوشبخت باشید که در این مکان آرام با همسرتان –” حرف مرا قطع کرد “همسرم! منظورتان روح همسرم است؟!”
ناگهان متوجه شدم که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام. پس همسر او مرده بود! خوب، درست است. سن او خیلی بیشتر از آن بود که بخواهد همسر این زن جوان باشد.
با خود گفتم، پس این زن باید با آن مرد جوان که داشت با دستهای نشسته اش نانی را میخورد، ازدواج کرده باشد. مودبانه به طرف مرد جوان برگشتم و گفتم “آهان! پس شما باید همسر این خانم باشید!”
ایندفعه اوضاع بدتر شد. صورت مرد قرمز شد و چیزی نمانده بود که مرا کتک بزند. زیر لب هم فحشی داد که نتوانستم بشنوم.
آقای هیتکلیف گفت ” باز هم اشتباه کردید، آقای لاک وود. خیر. همسر این زن، پسر من است و او مرده است.” و همانطور که به آن مرد نگاه میکرد اضافه کرد “و مطمئنا ایشان، پسر من نیست.”
مرد جوان با بی میلی گفت “نام من هیرتون ارنشاو است.”
ما شام خود را در سکوت به پایان رساندیم و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم، تنها چیزی که میتوانستم ببینم تاریکی و برف بود.
مودبانه گفتم “خانم هیتکلیف. شما بگویید من چه کار کنم؟ لطفا به من کمک کنید!”
آن زن در حالی که کتابش را باز میکرد، با بی تفاوتی گفت “همین راهی را که آمده اید بگیرید و برگردید”
گفتم “این بهترین توصیه ای بود که تا به حال از کسی شنیده بودم!”
رو به آقای هیتکلیف کردم “آقای هیتکلیف، من مجبورم امشب در خانه ی شما بمانم.”
جواب داد “امیدوارم این برای شما درس عبرتی شود که دیگر در چنین هوای بدی راه نیفتید و به اینجا بیایید.” .. “من تختخواب برای مهمان ندارم. میتوانید اشتراکی از تختخواب جوزف یا هیرتون استفاده کنید.”
آنقدر عصبانی بودم که حتی برای یک لحظه ی دیگر هم نمیتوانستم در آنجا بمانم و به بیرون از خانه که تا چشم کار میکرد مملو از تاریکی بود، دویدم.
جوزف را در حیاط خلوت دیدم که چراغی در دست داشت و با آن چراغ به سمت در دوید.
سگها، همان سگهای لعنتی دوباره دنبالم کردند و همگی با هم به من حمله کردند و مرا بر روی زمین انداختند.
هیتکلیف و هیرتون در دهانه ی در ایستاده بودند و میخندیدند، در حالی که من فریاد میزدم تا سگها را از خود دور کنم و سعی میکردم به زحمت، از روی زمین بلند شوم.
باز هم تنها کسی که به کمکم آمد و مرا از دست این سگها نجات داد، همان پیشخدمت، زیلا بود و به من کمک کرد تا بتوانم روی پاهایم بایستم.
آنقدر احساس ضعف و خستگی میکردم که اصلا قدرتی در خود نمیدیدم تا بتوانم در این شرایط پیاده تا خانه برگردم و بر خلاف میلم مجبور شدم شب را در بلندیهای بادگیر بمانم.
وقتی به کمک زیلا از پلهها بالا میرفتم تا شاید بتواند تختی برایم پیدا کند، هیچ کس به من شب بخیر نگفت.
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
ادامه دارد …
.
بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت اول)
Hhi
I want to thank you because of your good translation.
You’re welcome 🙂
با سلام ممنون از زحمتی که برای این بخش می کشید بسیار زیبا و روان دوست می دارم خیلی زیاد
.خیلی از لطفت ممنونم که من رو تشویق میکنی
خیلی خوشحالم که دوستش داری و این بهم انگیزه ی بیشتری برای ادامه دادنش میده. و اینکه چنین نظری در موردش داری خیلی خوشحالم کرد.
خودم میدونم که باید بهتر از این باشه و سعی میکنم هر بار بهتر و روان تر ترجمه کنم و دوست دارم شما دوستهای خوبم از خوندنش بیشتر بتونین لذت ببرین.
مرسی که برام نوشتی 🙂