پسر هیتکلیف در وثرینگهایتز
pic @www.wuthering-heights.co.uk
لینتون از اینکه او را صبح زود بیدار کردیم خیلی تعجب کرد. تازه وقتی به او گفتیم که قبل از صبحانه سفر دیگری در پیش دارد، بیشتر متعجب شد.
من و او سوار بر اسب راه افتادیم. در تمام طول این مدت و چهار مایلی که تا وثرینگهایتز پیمودیم، او اصلاً هیچ سوالی درباره ی خانه ی جدیدش و پدری که هرگز به عمرش ندیده بود نپرسید.
وقتی به آنجا رسیدیم، هیتکلیف، هیرتون و جوزف از خانه بیرون آمده بودند و داشتند سر تا پای بچه را برانداز میکردند.
جوزف پس از چند لحظه گفت “ارباب. این نمیتواند پسرتان باشد. به موهای بلند و بلوند و صورت سفیدش نگاه کنید. فکر کنم آقای ادگار، دخترش را اشتباهی به جای او فرستاده است!”
هیتکلیف با حالت تمسخرآمیزی زد زیر خنده و گفت “خدایا! چه موجود زیبایی! بدتر از آن چیزی است که تصور میکردم!”
من کمک کردم تا بچه از اسب پیاده شود و به داخل خانه برود.
هیتکلیف با حالتی خشن، بازویش را گرفت و به طرف خود کشاند تا بهتر او را نگاه کند.
من گفتم “امیدوارم با او مهربان باشید آقای هیتکلیف. مخصوصا که ضعیف و بیمار هم هست. در ضمن او تنها خانواده ای است که شما دارید.”
هیتکلیف لبخند زد و گفت “نگران باش الن. از آنجایی که او پسر ایزابل هم هست، یک روز تمام ثروت تراش کرس گرنج را به ارث خواهد برد و البته که من نمیخواهم او تا پیش از آن بمیرد! او مثل یک جنتلمن تحصیل خواهد کرد. اما راستش را بخواهی از داشتن چنین بچه ی زار و ضعیفی به عنوان پسر، حالم گرفته شد!”
لینتونِ بیچاره از آن روز تحت مراقبت پدرش قرار گرفت. کتی اولش خیلی ناراحت و بیقراری میکرد، چون دلش را به بازی کردن با پسرعمه اش خوش کرده بود، اما خوشبختانه خیلی زود فراموشش کرد.
یکبار زیلا را هنگام خرید در دهکده دیدم و حال لینتون را از او پرسیدم و گفت که او اغلب بیمار است و حتی در تابستان هم کنار شومینه مینشیند. درضمن کمیهم از خودراضی است! تمام وقت، سراغ کیک و نوشیدنی داغ را میگیرد. فقط و فقط به فکر خودش است. آقای هیتکلیف هم تحمل اینکه با او در یک اتاق باشد را ندارد!”
به همین منوال چند سال گذشت، بدون اینکه دیگر هیچ خبری از لینتون داشته باشم.
سال ۱۸۰۰ بود و کتی شانزده ساله شد.
ما تا آن زمان هیچوقت برایش جشن تولدی نگرفته بودیم چون روز تولدش دقیقا مصادف با سالگرد فوت مادرش بود.
آن روز خاص، لباس زیبایی پوشیده بود و از پلهها پایین آمد تا برای گردش از خانه بیرون برود. به من هم پیشنهاد کرد تا برای پیاده روی همراهش بروم. پدرش اجازه داد و هر دو از خانه بیرون رفتیم.
آن روز، یک روز دوست داشتنی بود و من از اینکه زیر آفتاب گرم و روحبخش بهاری قدم میزدم حال خیلی خوشی داشتم. البته مراقب کتی هم بودم که جلوتر از من میدوید.
متوجه شدم بیشتر از حدی که برای پیاده روی در نظر گرفته بودم جلو رفته ایم و کتی را که جلوتر از من بود صدا کردم تا برگردد. به نظر میرسید صدای من را نشنید. حالا دیگر در تپههای حوالی وثرینگهایتز بودیم و یک لحظه متوجه حضور دو مرد شدم که به کتی نزدیک شده بودند و با او حرف میزدند. بله. آنها هیچکس نبودند جز هیتکلیف و هیرتون.
سعی کردم خودم را با عجله به کتی برسانم. در حالی که از نفس افتاده بودم گفتم “دوشیزه کتی. باید به خانه برگردیم. پدرت نگران میشود.”
“نخیر. نمیشود الن. این دو مرد جنتلمن از من میخواهند به خانه ی آنها بروم و مردی را ببینم. آنها میگویند ما قبلا همدیگر را دیده ایم، اما من اصلا یادم نمیآید. تو یادت میآید؟ بگذار بروم الن!”
من هنوز در حال مخالفت بودم که او و هیرتون نصف راه تا وثرینگهایتز را رفته بودند! من هم به ناچار همراه با هیتکلیف پشت سر آنها راه افتادم.
با غرولند به هیتکلیف گفتم “باز هم دارید بدجنسی میکنید آقای هیتکلیف! اصلا کار خوبی نمیکنید. آقای ادگار حتما بخاطر اینکه اجازه دادم کتی به خانه شما بیاید مرا سرزنش خواهد کرد.”
او جواب داد “من فقط میخواهم او لینتون را ببیند، الن! گوش کن. من نقشه ای دارم. باور کن اینبار نقشه ام خیلی سخاوتمندانه است! من میخواهم این دو عاشق هم بشوند و با هم ازدواج کنند. تو خوب میدانی که کتی هیچ ارثی از پدرش نخواهد برد. تنها کسی که پس از مرگ ادگار، وارث تمام ثروت لینتونها خواهد شد، پسر من لینتون است. حالا اگر کتی با لینتون ازدواج کند، او هم ثروتمند خواهد شد. و … البته اگر لینتون بمیرد، همه ی آن پولها به من، تنها خویشاوند او خواهد رسید.
از هیتکلیف خیلی عصبانی بودم اما برای اینکه جلوی کتی را از ورود به وثرینگهایتز بگیرم دیگر خیلی دیر شده بود.
او وقتی پسرعمه اش را که برای گرم شدن کنار شومینه نشسته بود دید، خیلی خوشحال و ذوق زده شد. رو به هیتکلیف کرد و گفت “اگر او پسرعمه ی من است و شما هم پدرش هستید، پس شما باید شوهرعمه ی من باشید! پس چطور است که تا به حال به دیدن ما در گرنج نیامده اید؟”
هیتکلیف گفت “چرا قبلاً یک یا دوبار قبل از اینکه شما به دنیا بیایید به آنجا آمده ام. ببین. باید یک حقیقتی را به تو بگویم. من و پدرت چشم دیدن همدیگر را نداریم. یکبار هم، با هم دعوای سختی کردیم. او از من متنفر است و اگر به او بگویی که میخواهی به اینجا بیایی، حتما جلوی تو را خواهد گرفت.”
کتی با خوشحالی گفت “خوب. پس اگر من نتوانم به اینجا بیایم، لینتون میتواند به آنجا بیاید تا در گرنج همدیگر را ملاقات کنیم.”
لینتون با صدایی ضعیف که انگار از ته چاه در میآمد گفت “من نمیتوانم. آنجا برای من خیلی دور است. چهار مایل پیاده آمدن تا آنجا مرا میکشد!”
هیتکلیف به او چشم غره رفت. بعد توی گوشم گفت “فکر نکنم از دست این پسر، نقشه ام عملی شود، الن! آخر چه کسی عاشق این الف بچه ی نق نقو و خودخواه میشود؟”
بعد به طرف در آشپزخانه رفت و داد زد “هیرتون! بیا و دوشیزه کتی را به مزرعه ببر و کمیاو را آنجا بگردان و مزرعه را نشانش بده.”
کتی هم که حسابی مشتاق بود تا حیوانات را ببیند، معطل نکرد و همراه هیرتون به سمت مزرعه راه افتاد.
همانطور که من داشتم از پنجره ی آشپزخانه به آن دو که از آنجا دور میشدند نگاه میکردم، هیتکلیف هم داشت با صدای بلند فکر میکرد! با خودش میگفت “هیرتون حالا برای من کار میکند و من اینطوری انتقامم را از پدر هیرتون گرفتم. من با او بدرفتاری میکنم همانطور که آنها با من کرده بودند. او مجبور است تحمل کند همانطور که من میکردم. او باهوش، قوی و خوش تیپ است، اما من به او یاد داده ام که به این چیزها بی اعتنا باشد. او حالا فقط یک کارگر بیسواد مزرعه است و هیچ چیز از دنیا نمیداند. همیشه هم همینگونه باقی خواهد ماند.
ولی پسر من؟ او نادان و ضعیف و بیمار است. اما به هرحال یک جنتلمن واقعی است. او با کتی ازدواج خواهد کرد و ثروتمند میشود!”
هیتکلیف هنوز غرق در افکارش بود که لینتون از صندلی راحتی اش بلند شد و بیرون رفت تا به کتی و هیرتون بپیوندد.
پنجره باز بود و صدای آن دو جوان را وقتی به مدل حرف زدن هیرتون که حالتی خشن و عامیانه داشت، میخندیدند، میشنیدم.
از لینتون بدم آمد. بیشتر از اینکه دلم به حالش بسوزد.
وقتی به گرنج برگشتیم، کتی ماجرای ملاقاتش از وثرینگهایتز را برای پدرش تعریف کرد. آقای ادگار نمیخواست دخترش را بترساند و به طور مشخص به او بگوید که چرا او نباید هرگز با لینتون در ارتباط باشد، اما به هرحال به او فهماند که دوست ندارد این اتفاق دوباره تکرار شود. آن موقع به نظرم رسید که کتی درخواست پدرش را پذیرفته است. اما طی چند هفته ی آینده، احساس کردم رفتار کتی تغییر کرده است. خیلی وقتها او روی یک تکه کاغذ چیزی مینوشت و توی یکی از کشوهای اتاقش میگذاشت و آن را قفل میکرد و چیز دیگری که خیلی برایم عجیب بود اینکه او هر روز صبح زود بیدار میشد تا خودش را به آشپزخانه برساند.
من به چیزی شک کرده بودم و یک روز تصمیم گرفتم قفل کشویش را بشکنم و آن را باز کنم. نمیتوانم بگویم چه حالی پیدا کردم وقتی نامههای عاشقانه ی لینتون را در آنجا پیدا کردم.
در این چند هفته آن دو به طور پنهانی برای یکدیگر نامه مینوشتند و از مرد شیرفروش به عنوان نامه رسان استفاده میکردند.
فوراً به کتی گفتم که رازش را فهمیده ام و از او خواستم تا قول بدهد دیگر نه نامه ای برای لینتون بفرستد و نه نامه ای از او دریافت کند. بعد هم تمام نامههای لینتون رو با هم سوزاندیم.
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
سلام سایت شما معرکس. میشه درخواست کنم یک کتاب رو در سایت بگذارید؟ممنون میشم.
ممنونم دوست عزیزم. لطف دارین و خیلی خوشحالم از این بابت و ممنون که برام نوشتید.
فقط ببخشید، من درست منظورتون رو متوجه نشدم. منظورتون از یک کتاب، مربوط به همین بلندیهای بادگیر هستش یا کتاب دیگری؟
اگر مربوط به همین داستان هستش، من بعد از تموم شدن ترجمه اش قصد دارم همه ی فصلها رو پشت سر هم توی یه فایل پی دی اف قرار بدم تا خوندنش به طور پیوسته برای کسانی که علاقمند باشن راحت تر باشه.
سلام شهرزاد
توی این چند وقت هر روز اینجا سر میزدم ببینم ادامه داستانو گذاشتی یا نه .راستش خدارو شکر کردم که واسه اون دوازده قسمت نمیخواستم این همه صبر کنمو همه رو ی جا خوندم .
دستت درد نکنه مثل همیشه عالی بود.بی صبرانه منتظر ادامه هستم .
خوشحالم. شاید براتون جالب باشه اگه بگم خودم هم با شماها دارم داستان رو با ترجمه ی فصل به فصلش جلو میرم و برای خودم هم هیجان انگیزه. چندین سال پیش، کتاب بلندیهای بادگیر رو از کتابخونه دانشگاهمون گرفته بودم و خونده بودم ولی تا الان داستانش رو کلاً فراموش کرده بودم و الان هم اصلا یادم نیست بقیه اش و مخصوصاً آخرش چی میشه!:)
سعی میکنم زودتر بقیه فصلها رو هم ترجمه کنم و تمومش کنم.:)