به نظر شما کدام سکانس بهتر است؟ (۱)
دوستان عزیز.
حتما شما هم مشاهدات زیادی در زندگی تان داشته اید یا دارید که رویدادی را به چشم دیده اید یا رفتاری را مشاهده کرده اید و بعد با خودتان گفته اید، این موضوع یا این رفتار میتوانست به شکل بهتری اتفاق بیفتد.
با مقدمه ای که گفتم، میخواهم بخش جدیدی را به یک روز جدید اضافه کنم، با همان عنوانی که در بالا میبینید… فعلا یک قسمت آن در ذهنم هست که در اینجا میآورم و نمیدانم قسمتهای دیگر آن کی و به چه شکل ادامه پیدا کند …
حالا بیایید این بخش را به شکل دو سکانس از یک فیلم خیلی خیلی کوتاه، در ذهن مان تصور و مشاهده کنیم و ببینیم واقعاً ما کدامیک از این دو سکانس را بیشتر میپسندیم و دوست داریم در واقعیت اتفاق بیفتد؟
به نظر شما کدام سکانس بهتر است؟ (۱)
ساعت ۱۰:۳۰ شب است. ماشینها در خیابانهایی که از ترافیک روز، تا حد زیادی خلوت شده اند، با سرعت در حال حرکت به سوی مقصد خود هستند.
ناگهان یک تاکسی با ۳ مسافر ، در قسمتی از خیابان که فاصله ی زیادی تا کنار جدول دارد پارک میکند تا آدمی را که برای سوار شدن در آن تاکسی دست تکان داده بود، سوار کند.
ماشین دیگری که با سرعت ثابتی در پشت تاکسی در حال حرکت بود، با توقف تاکسی، به ناچار متوقف میشود و پشت تاکسی میماند. تاکسی همچنان در حال سوار کردن مسافر چهارم خود است، در حالی که راننده ی ماشین عقبی که به نظر میرسد خیلی هم عجله دارد، مدام بوق میزند و حالا ماشینهای دیگری هم که پشت این دو ماشین گیر افتاده اند نیز برای باز شدن راه، بوق میزنند.
راننده ی تاکسی بعد از سوار کردن مسافر خود، به آرامیشروع به حرکت میکند. راننده ماشین عقبی که یک مرد جوان است، حالا امکان کنار آمدن و سبقت گرفتن از تاکسی را دارد، به کنار تاکسی آمده و رو به راننده ی تاکسی که مرد مسن و دارای موهای سپیدی است، میکند و به مدت زمان نسبتا زیادی با سرعت کمیکه در کنار او میراند، اعتراض خود را از توقف تاکسی در ان قسمت خیابان، بیان کرده و با لحن بدی، به او ناسزا میگوید. در حالی که راننده ی تاکسی آنچنان خسته به نظر میرسد که حتی حوصله ی جواب دادن و توضیحی به آن راننده ی جوان را ندارد، ضمن اینکه از مسافران خود نیز خجالت کشیده است ….
سکانس دوم:
ساعت ۱۰:۳۰ شب است. ماشینها در خیابانهایی که از ترافیک روز، تا حد زیادی خلوت شده اند، با سرعت در حال حرکت به سوی مقصد خود هستند.
ناگهان یک تاکسی با ۳ مسافر ، در قسمتی از خیابان که فاصله ی زیادی تا کنار جدول دارد پارک میکند تا آدمی را که برای سوار شدن در آن تاکسی دست تکان داده بود، سوار کند.
ماشین دیگری که با سرعت ثابتی در پشت تاکسی در حال حرکت بود، با توقف تاکسی، به ناچار متوقف میشود و پشت تاکسی میماند. تاکسی همچنان در حال سوار کردن مسافر چهارم خود است، در حالی که راننده ی ماشین عقبی که به نظر میرسد خیلی هم عجله دارد، مدام بوق میزند و حالا ماشینهای دیگری هم که پشت این دو ماشین گیر افتاده اند نیز برای باز شدن راه، بوق میزنند.
راننده ی تاکسی که با شنیدن صدای بوقها، متوجه ی اشتباه خود شده است، دست خود را به نشانه ی عذرخواهی بالا میبرد و با خود فکر میکند که باید کنارتر نگاه میداشتم. بعد از سوار کردن مسافر خود، به آرامیشروع به حرکت میکند. راننده ی ماشین عقبی که یک مرد جوان است، با آن که از این اتفاق بسیار عصبی و دلخور است، وقتی چهره ی خسته ی راننده ی تاکسی را میبیند که مرد مسنی با موهای سپیدی است و یک لحظه این موضوع به فکرش میرسد که او حالا در این ساعت شب، بایستی در خانه اش در حال استراحت باشد، اما حتما ناچار بوده که تا این وقت شب، کار کند و هنوز در خیابانها به دنبال مسافر و کسب درآمد بیشتری برای خود و خانواده ی خویش باشد؛ ناگهان حسش عوض میشود و سعی میکند خودش را کنترل کند. همانطور که به آرامی از کنار تاکسی رد میشود، رو به راننده ی تاکسی کرده و با لبخندی که به سختی زده است، به او “خسته نباشید” میگوید و محترمانه از او میخواهد که از این پس، برای سوار یا پیاده کردن مسافرانش در آن قسمت خیابان پارک نکند و ماشینهای عقبی را به دردسر نیندازد. راننده ی تاکسی لبخندی میزند، دستش را به نشانه ی عذرخواهی روی سینه اش میگذارد و میگوید: “باشه، حتما “…