قصد دارم بعد از ترجمه ی دو داستان بلندیهای بادگیر و باغ اسرارآمیز؛ اینبار ترجمههایی از یک سری داستانهای کوتاه را در یک روز جدید منتشر کنم. و بسته به طول داستان، ممکن است مجبور شوم هر یک را به دو یا سه یا چند قسمت تقسیم کنم.
فعلاً این داستانها را از کتاب:
Stories of Other Worlds نوشته ی H. G. Wells (از Penguin Active Reading) انتخاب کرده ام.
(تصاویر نیز از همین کتاب، انتخاب شده اند)
سعی میکنم در پایان هر داستان، کمیهم، در مورد مضمون و مفهوم و پیام آشکار یا نهفته در آن داستان، با هم حرف بزنیم.
امیدوارم از خواندن این داستانها لذت ببرید.
و حالا، اولین داستان:
دهکده ی نابینایان
(قسمت اول)
نوشته ی : H. G. Wells
“نگاه کنید!” یکی از مردان بود که گفت. “به آن مسیر در میان برفها نگاه کنید! او از اینجا رفته. و احتمالاً در آنجا سقوط کرده است.”
.
داستان ما، از میان رشته کوههای آند در اکوادور، شروع میشود.
صدها سال پیش.
آنجا که دره ای کوچک و زیبا در میان دو کوه بزرگ، قرار داشت.
و برای رفتن از نزدیک ترین شهر تا آن دره، به سفری سخت و طاقت فرسا و هراسناک نیاز بود.
روزگاری در قدیم، آدمهایی از کشور پرو، آنجا را کشف کرده بودند و در همانجا سکنی گزیده بودند.
آب در آنجا بسیار زلال و گوارا و شاخههای درختان اش همیشه از میوهها سنگین و پربار بود، و حیوانات برایشان شیر فراوان داشتند.
آنجا هیچ وقت باران یا برف ای نمیبارید،
اما رودخانه ای که از کوههای مجاور جاری بود و به آنجا میرسید، آن دهکده را سرسبز کرده بود.
مردم در آنجا سبزیجات گوناگونی نیز پرورش میدادند.
آنجا به راستی مکانی زیبا و شگفت انگیز بود.
مردم در آن دره، دهکده ای ساخته بودند و زندگی شان شاد و آرام بود.
اما بعضی از مردم در آنجا بیمار بودند و گذشته از اینها، آنها اصلاً نمیتوانستند چیزی ببینند. حتی نوزادان هم در آنجا نابینا به دنیا میآمدند و هنوز هم بعد از سالیان سال، کسی نبود که در آن دره، نابینا به دنیا نیاید.
بعضی ساکنین آن دره سعی میکردند برای مشکلی که داشتند پاسخی بیابند.
آنها میگفتند “حتماً خداوند از ما خشمگین است، چون در دهکده ی ما هیچ کلیسایی وجود ندارد.”
یکی از مردان، نقشه ای داشت.
گفت: “بیایید یک کلیسا بسازیم. من سعی میکنم به نزدیک ترین شهر بروم و بهترین لوازم برای ساختن کلیسایمان را از آنجا بخرم و با آنها به دره مان برگردم.”
پس مردم پول جمع کردند و به او دادند.
البته این کار را با خوشحالی انجام دادند چون پول اصلاً برای آنها در آن دره کاربردی نداشت.
آنها گفتند: “یک کلیسای جدید، حتماً خداوند را از ما خشنود خواهد ساخت و خداوند از این پس به ما کمک خواهد کرد و ما میتوانیم دوباره بینایی مان را به دست بیاوریم.”
پس مرد جوان راهی شد وبر فراز کوهها به سمت شهر، پای در آن سفر سخت و طاقت فرسا و خطرناک گذاشت.
عاقبت به شهر رسید و برای مردم شهر از دهکده شان تعریف کرد و از کلیساهای زیادی دیدن کرد. لوازمیرا که برای ساختن کلیسا نیاز بود خرید و برای بازگشت به دره آماده بود که اتفاق ناگواری در نزدیکی دره اش رخ داد.
آن موقع، وسط روز بود، اما آسمان به ناگاه، تیره و تار شد.
پرندگان از آواز خواندن دست کشیدند.
حیوانات سرشان را بالا آوردند و گوشهایشان را تیز کردند و بعد شروع به دویدن کردند.
از هر طرف صدایی بلند به گوش میرسید و زمین به شدت تکان میخورد.
کوهها جا به جا میشدند و صخرههای غول پیکر به داخل دره سقوط میکردند.
مردم خیلی ترسیده بودند.
اما بعد از چند دقیقه همه چیز آرام گرفت و از حرکت باز ایستاد. خورشید دوباره در آسمان شروع به درخشیدن کرد و پرندگان بار دیگر، آوازشان را از سر گرفتند.
اما دیگر همه چیز مثل اولش نبود. دهکده تا به آن روز، چنین چیزی را به خود ندیده بود.
به همین علت وقتی مرد جوان خواست به دره اش بازگردد، نتوانست راهش را از میان کوهها پیدا کند.
صخرهها جای راهها را گرفته بودند و عبور از پشت آنها تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید.
او دیگر نتوانست به خانه، نزد همسر و فرزندش در دره بازگردد، و به ناچار در شهر ماند.
اما همیشه برای بعضی مردم آن شهر از دهکده اش حرف میزد.
پس مردم آن شهر، داستان دهکده را بیشتر و بیشتر، گوش به گوش شنیدند و دانستند.
*****
صدها سال بعد، مرد جوان دیگری به نام نونِز، که کوهنوردی اهل بوگوتا، شهری واقع در کلمبیا بود، چند مرد انگلیسی را با خود همراه کرد و به بالای رشته کوههای آند برد.
آنها تصمیم گرفتند برای یک شب، نزدیک قله ی کوه توقف کنند.
بعد از ساعتی، آن چند مرد متوجه ی غیبت نونز شدند و هر چه در تاریکی شب به اطراف چشم انداختند او را ندیدند.
با فریاد صدایش زدند: “نونز! نونز! تو کجایی؟”
اما هیچ جوابی نشنیدند.
آنها نتوانستند بخوابند و به محض اینکه سپیده زد و آفتاب دمید، در آن اطراف به دنبال او گشتند.
اما هیچ نشانی از او نبود که نبود.
ناگهان یکی از مردان فریاد زد: “نگاه کنید! به آن مسیر در میان برفها نگاه کنید! او از اینجا رفته. و احتمالاً در آنجا سقوط کرده است.”
همه ی آنها به پایین نگاه کردند. مسیری بسیار طولانی تا پایین کوه ادامه داشت و آنها از آنجا فقط بالای چند درخت را میدیدند.
درختها در دره ی کوچکی در پایین کوهها قرار داشتند.
آنجا همان دهکده ی نابینایان بود، که البته مردان انگلیسی هیچ چیز درباره اش نمیدانستند.
یکی از آنها گفت “مجبوریم تا آن پایین برویم و نونز را پیدا کنیم.”
اما دیگری گفت: “چرا باید تا آن پایین برویم؟ او حتما مرده است.”
سومین مرد گفت: “ما به هیچ طریقی نمیتوانیم به آنجا برویم – از اینجا در میان کوهها، هیچ راهی وجود ندارد تا بتوانیم خودمان را به آن پایین برسانیم. مگر تنها با یک سقوط طولانی!
هیچ کاری از دست ما ساخته نیست و با این شرایط نمیتوانیم هیچ کمکی به نونز بکنیم. بیایید برگردیم.”
به این ترتیب، مردان انگلیسی آنجا را ترک کردند و از بالای کوه، به سمت پایین به طرف شهر به راه افتادند.
در حالی که داستان سقوط و مرگ نونز را هم با خود به شهر میبردند.
اما نونز نمرده بود.
سقوط او از میان برفها، با ریزش برفهایی که هزاران متر و بیشتر با او در حال ریزش بودند، بر روی برفهای نرمیکه چون رختخوابی ضخیم او را در بر گرفته بودند متوقف شده بود.
او برای مدت طولانی قادر نبود هیچ حرکتی بکند.
نونز صدمه دیده بود، اما نمرده بود.
ادامه دارد …
ترجمه از: یک روز جدید