دوباره پرواز کرد…
.
شاد و رها بود و هر روز در آسمان پرواز میکرد.
از آن بالا مناظر را زیباتر و دیدنی تر میدید.
بالهایش را باز میکرد و گردنش را میافراشت و از پروازش در آسمان نیلگون و آفتابی لذت میبرد.
یک روز اما اون بالا، توی آسمون، یه چیزی خورد توی قلبش و قلبش شکست.
بالهاش ضعیف شد.
ضعیف تر و ضعیف تر
تا اینکه افتاد پایین
روی زمین.
دیگه نتونست پرواز کنه.
سرش رو بالا میکرد و آسمون رو از اون پایین نگاه میکرد و آه میکشید.
یاد روزهای قشنگی که توی آسمون، شاد و سبکبال پرواز میکرد میافتاد.
گاهی بغض میکرد.
گاهی هم بغضش میشکست و از توی چشماش سر در میآورد.
یه روز اما بلند شد.
کم کم روی زمین راه رفت.
هنوز دلش گرفته بود.
هنوز بغض میکرد.
هنوز بغضش گاهی از چشماش سر در میآورد.
اما میدونست نشستن و غصه خوردن، بالهاش رو از اون هم که بود ضعیف تر میکرد.
قلبش رو از اون چیزی که بود، بیشتر میشکست و تیکههای قلبش یخ میزد.
بال زد.
هر روز بال میزد.
هر روز قلب شکسته اش رو تیمار میکرد و با امید، با شوق، تیکههای سردش رو گرم میکرد و به هم وصل میکرد.
یه روز بالهاش قوی تر شدن.
قلبش گرم تر شد و امید و شوق، دوباره توش خونه کرد.
بلند شد.
بالهاش رو حرکت داد.
پاهاش از روی زمین جدا شدن.
دوباره توی آسمون بود.
وسط آسمون نیلگون و آفتابی.
بالهاش حرکت میکردند
قلبش گرم بود و میتپید
دوباره پرواز کرد …
خیلی زیبا بود…
یاد کتاب جانتان مرغ دریایی افتادم…
ممنون از اینکه وقت میگذارید و مینویسید.
روزهایتان خوش و پر عطر محبت و امیدواری
خیلی ممنونم دوست عزیز و ممنون که برام نوشتید.
خوشحالم که دوستش داشتید.
و خوشحال تر اینکه شما رو یاد جاناتان مرغ دریایی انداخت.
جالبه … من هم الان با یادآوری شما یادش افتادم.:)
ممنون از آرزوی خیلی قشنگی که برام کردید و من هم چندین برابرش رو برای خودتون آرزو میکنم.
پی نوشت:
راستی، فکر کنم شما هم یکی از دوستان عزیز متممیمن باشید.
خوشحالم اینجا میبینمتون.:)
ممنون دوست عزیز، خیلی دوس می داشتم به امید روزی که هیچ قلبی سرد و هیچ بالی ضعیفی نشه
مرسی عزیزم. منم امیدوارم…