توی چند روز اخیر چندین بار به یکی از پادکستهای GGSC Podcast – که متمم در اینجا: یک پادکست برای زندگی بهتر، شادتر و بامعناتر ما رو باهاش آشنا کرد – گوش کردم.
پادکست قدرت بیان عواطف عمیق.
این پادکست و موضوعی که بهش میپرداخت رو دوست داشتم.
سلیمان، خواننده و رهبر یک گروه موسیقی به نام Kabul Dreams (رویاهای کابل) هست که از تجربههای عاطفیاش در سالهای گذشته – در جامعهای که در اون زندگی میکنه و در زندگی خصوصیاش و از موسیقی قشنگی که گویی به مردم کشورش هدیه داده – برای ما حرف میزنه.
شاید بعداً توضیحِ بیشتر و برداشتم از این پادکست رو در همون درس متمم بنویسم،
اما اینجا میخوام فقط به یک نکته در حرفهای او اشاره کنم،
و بعد به سراغ موضوع دیگهای برم که شنیدنِ این پادکست، به یادم آورد و من رو به این فکر انداخت که اینجا بنویسمش.
یکی از جملههایی که او در حرفهای خودش و با لحن زیبایی بهش اشاره کرد و من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد، و به نظرم یک دنیا حرف توش هست، این جمله بود:
People are tired of what’s happening even then and now
***
موضوعی که این پادکست، به یادم آورد و تصمیم گرفتم توی وبلاگم هم مختصری ازش بنویسم اینه که:
در جریان اسبابکشی اخیرمون، به واسطهی آشنایی داداش و زندادشام با سه کارگر افغان (دو برادرو یک پسرعمو) که قبلاً براشون کار کرده بودند و خیلی ازشون راضی بودند،
از اونها برای یک سری کارها و جابجایی وسایل کمک گرفتیم.
یکی از اونها که اسمش رو در این نوشته میذارم «سین»، شخصیت جالبی داشت.
با برادر و پسرعموش که بود، کلی شوخ و بامزه میشد و با حرفهاش، ما و اونها رو میخندوند.
و وقتی تنها بود، آروم و خجالتی میشد.
انقدر از شخصیتش خوشمون اومده بود که ازش درخواست کردیم اگه میتونه دو روز دیگه هم بیاد و به ما در کارهامون کمک کنه.(البته در ازای دستمزدی هم که به اسم هدیه دریافت میکرد.)
توی این دو روزی که به کمک ما میومد، مثل یکی از افراد خانواده شده بود.
با هم پای میز، ناهار میخوردیم و از هر دری صحبت میکردیم.
حدود ۲۳، ۲۴ سال داشت، اما خیلی کوچکتر به نظر میومد.
از قوم پشتو بود و اونطور که خودش میگفت از ۵ سالگی شروع به کار کردن کرده بود.
الان هم به قول خودش توی کار ضایعات بود و قرار بود با پسرعموش یه انبار اجاره کنن و با هم شریک بشن.
چیزهای جالبی تعریف میکرد و از موضوعاتی حرف میزد که برامون تازگی داشت.
دغدغههایی داشت که از زمین تا آسمون با دغدغههای خانوادهاش فرق میکرد.
میگفت پدرم و مادرم زمان شاه اومدن ایران، و من و خواهر برادرهام همه اینجا توی ایران به دنیا اومدیم. میگفت اصلا تا حالا نرفتیم افغانستان.
عکس پدرش رو بهمون نشون داد. شبیه طالبان بود.
یه سری لباس گذاشته بودیم کنار که بهش بدیم برای مادر و خواهرهاش ببره.
گفت اونها این لباسها و مانتوها رو نمیپوشن. اونها فقط برقع میپوشن.
تعریف میکرد:
یه بار رفتم موهام رو از این مدلهای جدید زدم. بعد صبح که از خواب پا شدم احساس کردم یه نسیم خنک از روی سرم رد شد.
رفتم توی آینه خودم رو نگاه کردم، دیدم شب که خواب بودم بابام با ماشین اصلاح اومده و یه خط از این ور و یه خط از اون ور سرم رو با ماشین زده.
کلی بالا پایین پریدم، جیغ و داد زدم و گریه کردم. اما فایده نداشت. مجبور شدم برم کلهام رو کامل کچل کنم.
میگفت: خواهر و برادرام، هر کدوم حداقل ۶، ۷ تا بچه دارن.
وقتی دور هم جمع میشیم یه ۵۰ نفر آدم میشیم.
یکی از برادرهاش، تازگی متاسفانه توی یه حمام عمومیبر اثر خفگی فوت کرده بود.
میگفت توی خانواده ما رسم داریم توی این شرایط، باید زن برادرمون رو بگیریم!
میگفت من نمیخوام. من گفتم من سرپرستی اون ۶ تا بچه رو به عهده میگیرم اما ازدواج نه.
میگفت دختر عموم رو دوست دارم و پدرش گفته اگه میخوای بگیریش، باید صد میلیون بدی. من میگم مگه میخوام بخرمش.
میگفت شاید یه روز با هم فرار کنیم، اونوقت مجبور میشن اونو بهم بدن!
میگفت من دلم میخواد برم ترکیه. میخوام اونجا کار کنم. میخوام وضعم خوب بشه. دوست دارم یه زندگی خوب داشته باشم.
و…
راستش خیلی دلم میخواست یه نسخه از کتاب هزار خورشید تابان رو بخرم و بهش هدیه بدم، تا بخونه و با داستان کشورش در قالب اون ماجراهای شنیدنی آشنا بشه.
با تردید بهش گفتم میتونی بخونی؟ و امیدوارم بودم بگه آره,، حداقل تا دبستان رو مدرسه رفتم.
اما گفت نه. هیچی سواد ندارم. هیچی. مثل یه آدم کور میمونم. ما هیچکدوممون رو به مدرسه نفرستادن.
مادرم بهش گفت اشکال نداره. میتونی الان بخونی و سواد یاد بگیری …
گفت: نه، دیگه مغزم نمیکشه.
سین، دیگه خیلی چیزهای دیگه گفت.
او نمیخواست مثل خانوادهاش از اوائل جوانی ازدواج کنه و بچههای زیاد داشته باشه،
اون نمیخواست از اینکه جور دیگری و متفاوت با خانوادهاش فکر کنه بترسه.
او دلش میخواست جور دیگری، متفاوت با خانوادهاش زندگی کنه.
او دلش میخواست بهتر زندگی کنه.
امیدوارم بتونه. امیدوارم…
***
در پایان این نوشته، اگر مایل باشید آهنگ زیبای Saturated Hope از گروه موسیقی Kabul Dreams و با صدای سلیمان (که بالاتر باهاش آشنا شدیم) رو با هم گوش کنیم و ازش برای رویاهامون امید بگیریم.
سلام.
ممنون بابت این همه احساس.
متاسفم که خیلی کمتر از قبل میام اینجا.
سلام و صد سلام به دوست متممیخوب و قدیمیو عزیز من، علیرضا داداشی عزیز.
خوشحالم که هستین.
همیشه گوشه ی ذهنم هستین و به وبلاگتون هم سر میزنم ولی ببخشید که چیزی نمینویسم.
بابت همه فعالیتها و موفقیتهای دوست خوبم خیلی خوشحالم و آرزوی موفقیتهای بیشتر و شادمانی و رضایت براتون دارم.
ممنون که برام نوشتی. خوشحال شدم. زیاد. 🙂
سلام شهرزاد عزیز
خیلی زیبا نوشتی
متاسفانه گاهی اوقات تسلیم روزگار و اتفاقاتش میشیم و مسیر خودمون رو فراموش میکنیم… مخصوصا رویاهامون رو فراموش میکنیم…
واقعا جسارت این پسر افغان تلنگری بود برای من تا دوباره رویاهامو پیگیری کنم
سلام آقای طاعتی مرفه عزیز. ممنون.
همینطوره. گاهی به یه تلنگر نیاز داریم.
امیدوارم که در پیگیری رویاهاتون موفق باشین.