تعدادشان زیاد بود.
شاید ۲۰ یا حتی ۳۰ نفر.
و همگی مَرد.
برخی جوان و برخی مسن تر.
لباسهای یک شکلی تنشان بود.
برخی با راه راههای سفید و زرد. و برخی دیگر راه راههای سفید و آبی.
درست شبیه رنگ جدولها.
کنار هم، روی زانو و لب خیابان، نشسته بودند.
و جز سکوت، حرفی بین شان رد و بدل نمیشد.
نگاههایشان بی فروغ و نومیدانه به جدولهای رنگ و رو رفته ی مقابل شان خیره شده بود.
اما گویی نه به جدولها، که به فراسو مینگریستند و در سرهایشان که زیر نور آفتاب، داغ شده بود؛ دریایی خنک از فکر و خیال موج میزد.
جدولها قرار بود تا چند دقیقه ی دیگر، نونوار شوند و مثل خیلی دیگر از همسایههای سنگی شان در شهر، برای استقبال از یک سال جدید دیگر آماده شوند.
آخر، شایسته نبود با آن سر و وضع کهنه و نامرتب، به پیشوازِ یار دیرین و ترو تمیز و خوش آب و رنگِ خود، یعنی نوروز بروند.
مابین هر چند نفر، یک سطل رنگ آبی و یک سطل رنگ سفید قرار داشت؛ و هر یک، قلم مویی بزرگ به دست داشتند.
آرام و با دقت، قلم موهای آغشته به رنگ شان را یکی در میان، آبی – سفید – آبی – سفید … بر تن سرد و سیمانی جدولها میکشیدند.
جدولها یکی پس از دیگری، تمیز و خوشرنگ و نونوار میشدند.
گویی لباس فاخری بر روی لباس مندرس شان، بر تن میکردند؛ که البته میشد پیش بینی کرد که فرصت چندانی هم ندارند تا با آن بر رهگذران فخر بفروشند.
کار رنگ کردن جدولهای آن قسمت از خیابان، کم کم داشت تمام میشد؛
که یکی از مردها، در حالی که کف پیاده رو، کنار جدولها نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود تا خستگی در کند؛
رو به دیگری کرد و گفت:
“کاش آنقدر خیابان توی شهر بود و هر خیابان آنقدر جدول داشت، که دیگر مجبور نبودیم برگردیم زندان!”
آخر، آنها زندانیانی بودند _ حتی برخی زندانی ابد – که فقط برای رنگ کردن جدولها، موقتا مرخصی نصیب شان شده بود.
آخی… چه غم انگیز! واقعا کاش تنبیه در همه جهان شکلی از افزایش رنگ و شادی و زندگی میشد.