لذت شنا در قسمت عمیق
مثل هر هفته به استخر رفته بودم. و مثل همیشه در قسمت عمیق شنا میکردم.
برای لحظاتی به کنار دیواره ی استخر تکیه دادم تا کمیاستراحت کنم.
دختری از بالا رد میشد.
نیم نگاهی به آب و نیم نگاهی به من انداخت و از من پرسید: “نمیترسی؟”
لبخندی زدم و جواب دادم: “نه”
او هم با لبخندی گفت: “خوشبحالت!”
و به راهش ادامه داد.
با نگاهم، گامهایش را دنبال کردم تا آنجا که آنقدر به قسمت کم عمق رسید و آنقدر اطمینان پیدا کرد که میتواند بدون هیچ ترس و نگرانی، پاهایش را در آب بگذارد و آب، تنها تا کمر یا شانه اش را در میان خود بگیرد؛ و آنگاه به درون استخر رفت.
مدت بیشتری به قسمت کم عمق خیره شدم.
آدمهای زیادی در آنجا بودند.
برخی درون آب راه میرفتند.
بعضی دیگر در حال تلاش برای یادگیری شنا بودند.
در حالی که در لابلای شلوغی، دست و پایشان مرتب به این و آن میخورد و جهت شنای خودشان و دیگران را تغییر میدادند.
آنطرف تر هم کودکانی بودند که در استخر کوچک تری در انتهای استخر، که دیگر به سختی میشد آنجا را دید ؛ شنا – یا شاید بهتر است بگویم: آب بازی! – میکردند.
سوال آن دختر، فکرم را به خود مشغول کرده بود.
شاید هم موضوعی عجیب را به یادم آورده بود که تا پیش از آن فراموش کرده بودم و اکنون همه چیز در نظرم بسیار عادی و معمولی به نظر میرسید.
و آن موضوع عجیب این بود:
من در قسمت عمیق بودم! بدون اینکه هیچ ترسی، توان حرکت را از من بگیرد.
پاروزنان! سوار بر قایق خیال، امواج دریاهای گذشته ام را شکافتم تا به جزیره ی خاطرات آن روزهایی رسیدم که شنا را تازه یاد گرفته بودم.
یادم آمد من هم آن روزها با اینکه شنا بلد بودم، اما از قسمت عمیق، ترس زیادی در دل داشتم.
قسمت عمیق در نگاه من، منطقه ای تاریک، ترسناک، پرخطر و غیرقابل دسترس مینمود که جرات نزدیک شدن به مرزش هم حتی در خاطرم خطور نمیکرد.
همین که، هر بار کف پاهایم میتوانست به راحتی، کف زمین را لمس کند، گویی بزرگترین اطمینان و آرامش دنیا، به من هدیه داده شده بود.
آنهایی که در قسمت عمیق شنا میکردند، در نظرم قهرمانانی بودند که تو گویی سرزمین ناشناخته ای را کشف کرده اند و فاتحانه، پیروزی شان را با حرکاتی که از موجوداتی چون غورباقه و پروانه! الهام گرفته بودند، برای آنان که چون لاک پشتی آرام و محتاط در قسمت کم عمق حرکت میکردند، به رخ میکشیدند.
یادم آمد روزی تصمیم گرفتم بر این ترس غلبه کنم.
با خودم گفتم، تا کی قرار است در این سرزمین امن کم عمق! جایی که مرتب پاهایم میتوانست کف زمین را لمس کند، شنا کنم.
از خود میپرسیدم: مگر آنها که آنطرف بودند، چه فرقی با من و من چه فرقی با آنها دارم؟
دیگر از لاک پشت بودن خسته شده بودم و دلم میخواست چونان غورباقه و پروانههایی سبکبال، عرضهای عمیق آبها را بجهم یا پرواز کنم.
دیگر وقت رفتن بود. آری. باید میرفتم.
باید بر تمام ترسهایم چیره میشدم.
ترسهایی که واقعیت نداشتند.
ترسهایی که شوق را از قلبم، توان حرکت را از دستها و پاهایم و اعتمادم را به خویشتن، از من گرفته بودند.
هر بار اندکی بیشتر به قسمت عمیق نزدیک میشدم.
هر بار زیر پایم بیشتر خالی میشد، تا آنجا که دیگر کف پاهایم کف زمین را لمس نکرد.
اما مگر اهمیتی داشت؟ من که دیگر نمیترسیدم.
کم کم، بیشتر و بیشتر، حس فوق العاده ی آزادی و غوطه ور شدن و سبکبال بودن را حس کردم.
و بالاخره روزی رسید که خودم را آنطرف مرز بین این دو سرزمین؛ آنجا که روزی در نظرم بسیار غیرقابل دسترس مینمود، یافتم:
در قسمت عمیق!
به آنها که پشت دیوار نامریی این مرز، در آن منطقه ی امن جا مانده بودند و هراس خطر کردن و رد شدن، اجازه ی پیشروی بیشتر را به آنان نمیداد، نگریستم و با خود گفتم: کاش آنها هم بتوانند روزی بر ترسهای خود غلبه کنند و لذت تجربه ی دنیاهای عمیق تر و هیجان انگیزتر را به خود بدهند.
دوباره به خودم آمدم و از جزیره ی خشک خاطرات گذشته، خود را در میان خیسی آبهای عمیق آن لحظه یافتم.
آنجا که هر کس خود را به مهارت رویارویی با آن مجهز میکرد و جرات میکرد تا تنها با یکبار استقبال از خطری که احاطه اش کرده بود، آن را تجربه کند؛ میتوانست بفهمد که در اصل هیچ خطری وجود نداشت و آن ترسها، همه زاییده ی ذهن اش بودند.
لبخندی زدم و در حالی که خودم را برای یک کرال دیگر آماده میکردم، با خود گفتم:
شهرزاد، از این غوطه ور بودن ، لذت ببر.
سلام
تصویر سازی مسحور کننده ای بود. قلمت گرم…
سلام شهرزاد عزیز
این داستان برایم من همزمانی یونگ رو تداعی کرد دیروز من تو استخر دقیقا داشتم به این موضوع فکر میکردم که واقعا من دارم شنا میکنم یا دارم تقلا میکنم و البته از نفس زدنهای خودم متوجه شدم که دارم تقلا میکنم کمیبعد سعی کردم حرکاتم را اصلاح کنم ولی بدتر شد چون شنای خودم هم یادم رفت ،و تصمیم گرفت شنا کردن رو کمیحرفه ای تر دنبال کنم چون تا الان برای من جنبه سلامتی داشت نه زیبا شناسی ولی داقعیتش این که ما تو زندگی از این جورها سازها و حرکات داریم که از نگاه ناظر بیرونی خیلی آماتوری به نظر میام ولی شاید اون ناظر نمیدونم که من از نقطه امن روانی خود خارج شدم و باید کمیسقوط کنم تا به مکان بهتری برسم در ضمن پیدا کردن ناظر بی طرف هم که قربونش برم شده کیمیای سعادت تو این روزگار من بیشتر افکار و اعمالم رو با متتم و روز نوشتهای محمد رضا شعبانعلی تراز میکنم و میپرسم که اگر محمدرضا بود به قضیه چطور نگاه میکرد . در ضمن انتخاب بر چسب قصههای شهرزاد برایم تداعی گر جذابیت و احساس خوبی چون فکر کنم من پادشاه هستم و قرار قصههای شهرزاد توسط روای حالم رو خوب کند که واقعا خوب میکند . مرسی از بودنت
سلام. و مرسی از بودنِ دوست خوبی مثل حسن عزیز. 🙂
چقدر جالب، که شما هم به چنین موضوعی فکر کردین.
من هم همیشه به این فکر میکنم که یا کاری را انجام ندهم، یا اگر انجام میدهم زیبا و درست انجامش بدهم. یعنی سعی میکنم همیشه این موضوع رو مدنظر داشته باشم و تلاش خودم رو در جهتش انجام بدم، نه اینکه بگم همیشه هم در موردم صدق کرده و میکنه، یا در موردش موفق بودم.
با حرفتون موافقم. در اغلب اوقات، ما با خطای زیاد یا کم زندگی میکنیم و لازمه که بارها سقوط کنیم تا دوباره به مکان بهتری برسیم. اصلاً زندگی همین فراز و نشیبهاست.
اما موضوع اینه که بدونیم که ما میتونیم خطا داشته باشیم و سعی کنیم مرتب خودمون رو به عنوان یه ناظر بیرونی و حتی درونی، با وسعت بخشیدن به دنیای ذهن و احساس و اندیشه مون، مورد کنکاش و بررسی و بازیابی و بازسازی قرار بدیم.
هر وقت که حس کردیم که عالی و بدون نقص هستیم، اون موقع هستش که موضوع خطرناک میشه و از دید ناظر احتمالاً آگاه تری در بیرون، احتمالاً خنده آور به نظر میرسیم.
چقدر خوب گفتید در مورد محمدرضا و متمم.
توی این چند سال، به حد بسیار قابل قبولی تونستم همیشه به مدل ذهنی و اندیشهها و حرفها و نوشتهها و اشارههای محمدرضا و در نتیجه متمم حس بسیار خوب و دلنشینی داشته باشم و با آرامش، بهش اعتماد کنم و به قول شما افکار و اعمالم رو در اکثر موارد باهاش تراز کنم. و بخاطرش هیچگاه پشیمون نشم.
به نظرم، ما بخاطر این موضوع و داشتن یک چنین آدمیتوی زندگی مون و احساس نزدیکی کردن با اندیشهها و احساسها و افکار زیبای او، خیلی خوشبختیم. 🙂
خیلی خوشحالم که قصهها رو هم دوست دارید 🙂 و بازم ممنون که حرفهای خوبتون رو برام نوشتید.
شهرزاد قلم خیلی روانی داری. بهت حسودیم میشه. واقعا جای تبریک داری.
مرسی.
دقیقا این داستان برای من هم توی آب و هم توی زندگی اتفاق افتاده.
یادمه اولین بار که توی خلیج فارس شنا کردم پشت سر بابام اینقدر توی آب جلو رفتم که واقعا خودم ترسیده بودم ولی بعد از اینکه چند بار موج آب شور اومد و محکم خورد توی دهنم، به خودم اومدم و تونستم روی امواج بازی کنم. هنوز که یادم میاد هیجان زده میشم.
ممنون دوست خوش ذوق من.
خیلی خوشحالم که وقت میذاری و این قصهها رو میخونی علیرضا جان. و خیلی از لطفت ممنونم.
خوشحالم که با دید نقادانه و البته کمیسخت گیری که من از شما شناختم 😉 باز هم چنین نظری داری.:)
این نظرات دلگرم کننده ی شما دوستان خوبم، بهم کمک میکنه که بدونم فقط خط خطی نمیکنم و یه چیزی از توی این نوشتهها در میاد! 😉
راستی. چه خوبه که تجربه ی این حس عجیب و فوق العاده ی این قصه رو شما هم داشتی.
دعا کن که بتونم بیشتر و بیشتر بنویسم 🙂
پی نوشت:
راستی ببخشید که تایید کامنتها با تاخیر مواجه شد. دو سه روز اخیر به پنل سایتم سر نزدم…
و باز هم خیلی خیلی ممنونم که وقت میذاری و نظرات خوبت رو برام مینویسی و خوشحالم میکنی.
خواهش میکنم
شهرزاد
نقد و سخت گیری به آدمیکمک میکنه که رشد کنه. البته نه سخت گیری بیجا و تنگ نظرانه. نه سخت گیری ای که باعث سرکوب یک استعداد بشه.
ما توی زندگی و شخصیتمون چهار بعد داریم
یک بخشی از وجود ما که هم خودمون میبینیمش و هم دیگران
یک بخش دیگری از وجود ما که فقط خودمون میبینیمش و دیگران نمیبیننش
یک بخش از وجود ما که خودمون نمیبینیمش ولی دیگران میبیننش
و بخش چهارم که نه خودمون میبینیمش و نه دیگران
نقد و سختگیری کمک میکنه به اون بخشهای تاریک و پنهان رفتاری و ذهنی و شخصیتی و کاری ما نور تابیده بشه و هویدا بشه و در جهت رشد اون بربیایم.
ما نقادان بزرگی در تاریخ داریم… مثل چارلی چاپلین مثل آکیراکوراساوا مثل حتی پیامبر.
نمیدونی نقد چقدر خوبه.
البته مهمترین مسئله در نقد اینه که نقاد چه نگاهی به اون مسئله داشته باشه و ما چه برداشتی از نقد داشته باشیم. نقد باید منصفانه باشه. نقد همراه با راهکار باشه. نقد باید در جهت رشد دادن باشه و نه سرکوب و نقطه ضعف گیری و مچ گیری. نقد بایستی با فرصت دادن به طرف برای بهبود همراه باشه. نقد باید به زیباتر کردن پیکره ی یک شخص یا اثر کمک کنه و نه برای آسیب رساندن و خط خطی کردن. نقد ظرفیت سازی میخواهد در دو طرف.
من خودم رو نقادی حرفه ای نمیدونم. چیزهایی هم که میگم از سر بیسوادیمه و شما باید منو ببخشید.
در نقدها و سختگیریهای قبلی که براتون فرستادم من یک شمای کلی از وضعیت داستانهای شما دادم. اگر میخواستیم روال منطقی و درستش رو پی میگرفتیم باید هر تک داستان شما نقد میشد و بعد داستان بعدی.
مثلا در همین داستان بالا شما بسیار خوب اومدین و یک موضوع داستانی رو به لایه ی دومیاز داستان کشوندین و مفهوم ترسهای ما انسانها رو موازی با اون پیش بردین. این خیلی خوب و هنرمندانه ست. داستانهای دولایه ای بسیار دوست داشتنی و پرمعنی و آموزنده ان.
من دلم میخواد هزاربار این جمله رو تکرار کنم که “شما قلم بسیار روانی دارید” و واقعا نمیدونم این رو چطوری و با چه عمقی از کلمات میتونم به شما بگم.
خوبی بزرگ داستانهای شما اینه که میتونه مفاهیم عمیق انسانی رو در قالب داستانهای ساده و کوتاه نشون بده. باور کنید اغراق نمیکنم.
شاد باشی همیشه.
یک شعر هم از یک شاعر بسیار ناشناس تقدیم میکنم:
“و انسان
روئیده در سختگاه زمین
در اندیشه ی رهایی قاصدکهاش است
در مسیر بادهای آسمانی”