دوستان عزیزم
میخواهم بخش جدیدی را به این وبسایت اضافه کنم با عنوان:
قصههای شهرزاد
در این بخش، من گاه گاهی برای شما قصه خواهم گفت!
گاهی این قصهها روایتی است از تجربیات واقعی من در دنیای واقعی. گاهی این قصهها از تجربیات واقعی من اما در یک دنیای خیالی سخن میگویند. گاهی این قصهها کاملا زاییده ی خیال و تصورات ذهنی من هستند که البته میکوشم تا بر پایه ی واقعیات دنیای امروز ما باشند، و گاهی نیز ترکیبی از همه ی اینها خواهند بود!
شخصیتهای این داستانها هم ممکن است واقعی یا خیالی باشند.
اما هر چه که هست – جدا از واقعی یا خیالی بودن این داستانها و شخصیتهایش – میخواهم تا من و شما در این بخش، برای دقایقی با همدیگر، به دنیای این داستانهای واقعی یا خیالی سفر کنیم. شاید با خواندن این قصهها، با هم بخندیم. شاید با هم اشک بریزیم. شاید به یاد چیزی در زندگی خود بیفتیم. شاید برای دقایقی به هیچ چیز دیگری فکر نکنیم یا شاید برای لحظاتی کوتاه هم که شده به فکر فرو برویم …
هدف دیگری که از اضافه کردن این بخش و روایت این قصهها در یک وبسایت و یک مکان عمومیدارم شاید این بهانه هم باشد که مهارت قصه گویی ام را تقویت کنم. چیزی که همیشه یکی از موضوعات مورد علاقه و جذاب برای من بوده و هست.
و امیدوارم اگر ضعف و کاستی در آن میبینید به خوبی خودتان ببخشید.
اولین قصه ای که میخواهم برای تان بگویم این است:
لطفا برای خواندن این داستان، در پست بعدی با من همراه شوید …
پی نوشت:
امیدوارم از عنوان این بخش، فکر نکنید که من خیلی خودشیفته هستم!:)
خیلی فکر کردم که اسم این بخش را چه چیزی بگذارم. عنوانهای زیادی را نوشتم و پاک کردم. اما در نهایت، احساس کردم این عنوان – برای چنین بخشی و در این وبسایت و با توجه به نام خود من و پیشینه ی ذهنی قشنگی که نسبت به قصههای هزار و یک شب داشتم – شاید بهترین و مناسب ترین باشد…
شهرزاد قصه گوی من:)
شهرزاد جان الان دیدم تو کامنت قبلی نوشتم ۳۱ اشتباه تایپی بود ۳۰ ام منظورم بود. راستی (از اون راستیهای مدل شهرزادی که وقتی گفتی تو گوشم صدای خودت پیچید:) ) من همیشه صفحه رو رفرش میکنم ولی بازم قبلی رو میاره البته این اتفاق همیشه نمیفتهها تا الان شاید سه یا چهار بار اینطور شده که بعضی پستهات رو با تاخیر یک روزه میبینم.
شهرزااااااد جونم چقدر خوشحالم که این بخش رو اضافه کردی و چقدر خوشحالترم عنوانش همون چیزیه که ما همیشه بهت میگفتیم 🙂 میدونم که در اینجا با پستهای بسیار جالبی مواجه خواهیم شد. اولین قصه ات رو هم خوندم بسیار جالب و تاثیرگذار بود. شهرزاد جان نمیدونم چرا من پستهات رو با تاخیر میبینم مثلا این پست رو امروز ۳۱ دارم میبینم و قبلش اینو نشون نمیداد!
شهرزاد جونم من پنج شنبه شب رسیدم اونجا و جمعه عصر برگشتم بسیار مشتاق دیدنت بودم اما متاسفانه تو این فرصت محدود امکانش فراهم نشد امیدوارم به زودی بتونیم همدیگرو یک دل سیر ببینیم. و اما هرقدر از جذابیتهای شهر دوست داشتنیتون بگم کم گفتم . بسیار دوستش داشتم. اصلا یه طوری بود پر از انرژی مثبت . امیدوارم قسمت بشه که باز هم بیام و البته این بار همراه با ملاقات تو عزیز دوست داشتنی باشه. ببخشید که اینا رو اینجا نوشتم اما بقدری تحت تاثیر فضای اونجا قرار گرفتم که دلم خواست اون روز جمعه که یک روز خیلی جدیدی برای من بود تو یک روز جدید ثبت بشه 🙂 :*
عزیییزم 🙂
خیلی خوشحالم نسرین جون که اینقدر بهت خوش گذشته و ممنون که اون روز خیلی جدید رو توی یک روز جدید ثبتش کردی.:)
آره اتفاقا منتظر تماست بودم و دوست داشتم ببینمت. اما درک میکنم عزیزم. وقتی آدم جایی میره سفر و فرصتش محدوده دوست داره همه جا رو بگرده و زمان هم خیلی سریع میگذره. همینکه بهت خوش گذشته خیلی خوشحالم و انشاله توی فرصتهای بهتری با فراغ بال همدیگرو ببینیم.:)
نسرین جون. نمیدونم چرا پست جدید با تاخیر نشون داده میشه 🙁 … بررسی میکنم ببینم چرا اینطوریه…:)
راستی … ( راستی رو یادته؟ میگی تکه کلام منه! 😉 ) خیلیییی خوشحالم که این بخش رو دوست داری نسرین. حالا که میدونم همراههای خوب یک روز جدید دوستش دارن سعی میکنم بیشتر بنویسم و البته سعی میکنم کیفیتشون هم هی بهتر و بهتر بشه.
ممنون عزیزم بخاطر کامنت قشنگت و امیدوارم تو دوست خوب و مهربونم همیشه شاد و سرحال و پرانرژی باشی و به گردشهای خوب خوب:) :*
نسرین جان. میگم راستی لطفا هروقت میخواهی وبسایت رو چک کنی، یه Ctrl/F5 بزن. شاید وب رو از روی Cache برات میاره که اونطوری میشه…:)
سلام شهرزاد بانو
به نظر من این بهترین عنوانی هست که میشد واسه این قسمت انتخاب کرد.
شک نکن شهرزاد قصه گو…
+سبز باشی و برقرار
سلام مهشید بانوی گل
خیلی ازت ممنونم عزیزم. ممنون که منو تشویق میکنی;)
با کامنت قشنگت خیلی خوشحالم کردی و امیدوارم که این قصهها خسته ت نکنن…:)