گاهی وبلاگِ مان، علاوه بر بازدید کنندهها و مخاطبان خوب و دوست داشتنی ای بسیاری که دارد، یک بازدیدکننده و مخاطبی هم دارد که حس میکنیم به نوعی از دیگران متفاوت است،
مدتهای طولانی است که خواننده ی شماست و گاهی کامنتی برایتان مینویسد، ولی شما او را نمیشناسید و نمیدانید او کیست.
حرفها، تحسین کردنها، خرده گرفتنها، همدلیها، نظر دادنها، نوشتهها، دقت بینظیرش، موضع گیریها و نحوه ی بروز احساساتش نسبت به مسائل مختلف و مرتبط با نوشتههای شما، همیشه و هر بار که کامنت ای در وبلاگ تان میگذارد، شما را غافلگیر، هیجان زده و شادمان میکند.
هر بار که کامنت جدیدی میگذارد، حرفه ای بودنِ دلنشینش به عنوان یک مخاطب، لبخندی شیرین بر لب شما مینشاند.
او برای تان غریبه ای دور است،
ولی در عین حال، گویی، آشناترین آشناهاست.
با اینکه نمیشناسیدش، اما جنس حرفهایش، افکار و نوشتههایش را گویی بیش از هر کس دیگری میشناسید.
دلتان میخواهد همیشه بیاید با شما حرف بزند و شما با او حرف بزنید.
سلیقه ی تو را در انتخاب موسیقی، کتاب، و … گویی به طرز اعجاب انگیزی میشناسد.
با فراز و نشیبهای احساسات ات، گویی به طرز اسرار آمیزی آشناست.
دغدغههای تو را آنطور که دلت میخواهد، میفهمد.
و دغدغههای او را آنطور که دلت میخواهد، میفهمی.
وقتی از کتابی که خوانده ای حرف میزنی، آنچنان زیبا در موردش مینویسد که لذت خواندن آن کتاب را برایت صد چندان میکند.
وقتی از موسیقی مورد علاقه ات سخن میرانی، موسیقی ای را به تو هدیه میکند که حتی از مورد علاقه بودن هم چیزی فراتر است.
دلت میخواهد همیشه باشد، همیشه برایت بنویسد و با حرفها، انتقادها، تحسینها، نظرهای دوست داشتنی و هدیههای شگفت انگیزش، هر بار تو را غافلگیر کند.
اما وقتی مدت زیادی است که از این مخاطب غریبِ آشنا، هیچ خبری نداری و مدت طولانی میشود که در وبلاگت چیزی ننوشته است؛
گویی وبلاگ ات هم، دلتنگ این مخاطب عزیز میشود.
دلتنگ این مخاطب ای که، نه او را نمیشناسی و نه میدانی که کجا و از چه کسی، میتوانی سراغی از او و سلامتیش بگیری.
و نمیدانی،
آیا هنوز هم، به وبلاگ تو سر میزند؟
و آیا هنوز هم، تو را میخواند؟
… شاید هم من دارم اشتباه میکنم
و وبلاگ، دلتنگِ او نیست!
بلکه بیشتر شاید، دلتنگ آن حسی است که او را به سوی نوشتههای تو میکشاند.
و از خود میپرسی:
آیا هنوز هم از آن حس ای که او را مخاطبِ وبلاگ و نوشتههای تو کرده بود، اثری هست؟
سلام شهرزاد عزیز
بی تو من مریض و خسته ام .
از طرف وبلاگ خودت!
با مهر
سلام به شما.
مریض و خسته، نه؛
دلتنگ…
🙂
و دلتنگی، شاید خودش، حاویِ یک دنیا حسِ دیگه باشه.
🙂 دیگه این جمله اومد جلو ذهنم نوشتمش
تمام نوشتههاتون تو دفترم نوشتم دوسشون دارم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و دارم یاد میگیرم
گلچینی از بچههای متمم رو سالهاست که روزانه مطالبشون رو میخونم مخصوصا شما.
با مهر
محمد حسین
لطف داری محمدحسین عزیز.
خیلی خوشحالم که به یک روز جدید سر میزنی و نوشتهها رو دوست داری و برات قابل استفاده هستن.
خیلی هم کار خوبی کردی که برام نوشتی، و گذاشتی یکی دیگه از مخاطبهای خوب وبلاگم رو بشناسم. 🙂
با آرزوی بیشترین موفقیتها برای شما دوست عزیز متممی.
مرسی شهرزاد خوب
مرسی از متمم که خیلی چیزها رو به من یاد داد و باعث شد با نوشتههای خیلی از مخاطبان همیشه همراه وو دوست داشتنیش اشنا بشم و از اونها هم بخونم و آمووختههای جدیدی رو یاد بگیرم . مرسی از اینکه از تجربیاتت با نوشتن به ما میآموزی خییییییلی خوبین شما .
زلالی جان خواهر! زلال…
سلام شهرزاد جان
چقدر زیبا نوشتی، مثل همیشه خیلی خوب احساستو منتقل کردی و این نوشته، نشون دهنده احترام و توجهی هست که به مخاطبت میکنی و این شهرزاد و وبلاگشو برای من بیشتر از پیش، خاص میکنه.
“آیا هنوز هم از آن حس ای که او را مخاطبِ وبلاگ و نوشتههای تو کرده بود، اثری هست؟”
این قسمت آخر خیلی خوب بود.
میخوام به بهانه این پست، بهت بگم که یادت نره ما یا حداقل من هم به عنوان مخاطب وبلاگت، دلم برای تو و نوشتههات تنگ میشه و دوست دارم زود به زود بنویسی و بخونم.
مثل همین چند روزی که در سفر بودی و ننوشتی، هر روز رفرش میکردم و نوشته جدیدی نبود، نگران شده بودم تا اینکه پست جدید گذاشتی و از سفر و تجربه شیرینت گفتی(از دیدن عکسها هم لذت بردم، ممنون که با ما به اشتراک گذاشتیشون).
همیشه باش و بنویس شهرزاد مهربان
پی نوشت: خیلی دوست دارم بدونم که فقط من بودم که اینقدر باهوش بودم و از همون روز که این پست رو گذاشتی، فهمیدم مخاطب نوشتههای این پست، آقا سامان هستند یا توهم باهوشی دارم و بقیه هم فهمیده بودن؟ :))
سلام بانو. دوست عزیزم.
تو علاوه بر اینکه باهوش هستی، خیلی هم ماه هستی. 🙂
(حتما متوجهی که آدم به هر کسی نمیگه “ماه”):)
جدی میگم. همیشه از خوندن کامنتهای آروم و مهربون تو که مطمئنا از خوش قلبیِ تو، بر میاد هم لذت میبرم.
میدونی. توی این دنیای عجیب و پر از آدمهای رنگارنگ، فکر میکنم باید قدر خوبیها و آدمهای خوب و نازنین رو دونست و مسلماً از اینکه یه وقت نباشن، نگران شد… 🙂
باز هم ممنون و خوشحالم که یک روز جدید، خواننده ی خوب و عزیزی مثل تو هم داره.
هر کدوم از مخاطبهای دائمییک روز جدید، برای من، جایگاه خودشون رو دارن.
ممنونم از لطف شما
و ممنونم واسه شجاعتی که در بیان احساستون دارین. همشو متوجه میشم.
ضمناً اینو بدونین که شما یه معلم خیلی خوب هستین
دوست خوبم. لطف داری.
در ضمن، کامنت قبلیتون رو چندین بار خوندم.
چقدر زیبا مینویسین. میدونستید؟ 🙂 که مسلماً این نوشتههای زیبا، از ذهنی زیباتر بر میاد.
راستش رو بخواهید، فکر میکنم من فقط، یک نفر ِدیگه رو میشناسم که به زیباییِ شما مینویسه… (با اون معنی ای که من از مفهومِ «زیبایی» در ذهنم دارم)
و چقدر در کنار تمام حرفهای قشنگتون، عجیب و قابل تامل و زیبا بود این جمله که گفتید:
“…بهشکلی عجیب تولد و مرگ حسهای آسمانی درونمون، بیصداست و اگه حواسمون نباشه یه وقت میبینیم که دیگه نیستن”
ممنون که یادآوری کردین.
ممنون که برام نوشتین و ممنون که هستین.
پینوشت:
در مورد استفاده از ابزارها، و ابزار اونها نشدن این نقل قول را الان دیدم که چون مرتبطه، مینویسم:
● کارخانهها در آینده فقط دو کارمند خواهند داشت، یک انسان و یک سگ. انسان آنجا خواهد بود تا به سگ غذا دهد. سگ آنجا خواهد بود تا نگذارد انسان دست به تجهیزات بزند.
وارن بنیس
شاد و پرآرامش باشین
راستی. ممنون که این جمله رو برام نوشتی.
خیلی عالیه این جمله. راستش، یادمه قبلاً یه جایی خونده بودمش و خیلی هم از خوندنش لذت برده بودم.
فکر میکنم توی متمم بود و حتی حس میکنم خودم هم در موردش نظرمو نوشته بودم، اما الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا بود و یادم نمیاد خودم دقیقاً اونموقع چی در موردش نوشته بودم!
پی نوشت:
راستی. Saman عزیز.
دلم میخواست یه چیزی رو بگم که در کامنتهای قبلیم فراموش کردم.
و اون اینکه: امیدوارم این پست و این حرفها، شما دوست خوبم رو معذب نکنه برای کامنت گذاشتن.
اگر چه من دلم میخواد همیشه نوشتههای عمیق و قشنگ شما رو بخونم، اما دلم میخواد کاملاً راحت باشید و هر وقت دلتون خواست و حس کردید که دوست دارید چیزی بنویسید، کامنت بذارید. حتی به ندرت.
همینکه میدونم هستید و یک روز جدید رو میخونید، خوشحالم.
درضمن. باز هم میخواستم بخاطر اون سه آهنگ قشنگ، ازتون تشکر کنم.
هر سه به نظر من عالی بودن و کاملاً باب سلیقه ی من،
اما باز اگه بخوام رتبه بندی کنم:
اول: Jim Stubblefield
دوم: Bernward Koch
و سوم: Michael Whalen
رو دوست داشتم. 🙂
یعنی، Jim Stubblefield از همون ثانیه ی اول که شروع میشه، دیوانه کننده است و البته، تا آخر، زیبا ادامه پیدا میکنه.
باز هم ممنونم.
شهرزاد عزیز سلام
ممنون از اینهمه اظهار لطف و اینهمه حس قشنگ آمیخته با دلتنگی پاییزی. راستش فکر نمیکردم بهعنوان یک رهگذر که گاهی میایستم و گلهای روییده بر دیوارهای وبلاگتان را تماشا میکنم و میبویم، بودن یا نبودنم برای این باغبان صبور و باحوصله و مهربان و پراحساس، چندان محسوس باشه اما آنچه دیدم شگفتزدهام کرد؛ و چه باغبان دقیقی که براش مهمه هرازگاهی رهگذرانش را دوباره ببینه حتی اگر شده به نگاهی و یا سلامی، کلامی.
دقیقتر بگم من تقریباً همیشه از کنار باغ پرگلتون میگذرم و میگذشتم. اما این اواخر که غوغای متمم بود و دیدوبازدیدها و حرفهای مشترک شما با اونها – که راستش من خیلی ارتباطی با آن برقرار نکردهام – مزاحم نشدم و سعی کردم به آرامیبگذرم؛ حتی وقتی در مورد دنیای دیجیتال و اینستاگرام و فضای مجازی مینوشتید، میخواستم بنویسم که چقدر با شما موافقم و چقدر خوب درک کردهاید که اگر ندانیم چطور از آن به عنوان یک ابزار استفاده کنیم، آن وقت است که ما خودمون ابزارش میشیم. یا وقتی یک موسیقی قشنگ میشنیدم دلم میخواست واسه شما هم بفرستم که.. خب هنوز هم دیر نشده و امروز سه قطعه موسیقی را که واسه من دلنشین بودن برای شما هم میفرستم و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:
http://s9.picofile.com/file/8308404292/A_new_day_again.rar.html
مطمئناً هنوز اون حسهای عمیقتون باقی موندن. مخصوصاً توی این پاییز زیبا. قدردان اون حسها باشین که دنیا بدون اونها تقریباً بیمعنی و توخالیه. اون حسها به آدم داده میشن و خیلی مهمه بتونیم حفظشون کنیم چون بهشکلی عجیب تولد و مرگ حسهای آسمانی درونمون، بیصداست و اگه حواسمون نباشه یه وقت میبینیم که دیگه نیستن. واستون بهترینلحظهها و پرانرژیترین ثانیهها و واسه مخاطبهاتون قشنگترین روزهای جدید را آرزو میکنم
تا بعد
دوست خوبِ من، سلام. 🙂
چقدر خوبه که شما اینقدر باهوشین…:)
با کامنت زیباتون، بینهایت خوشحالم کردین.
و بینهایت خوشحال تر، بابت اینکه میدونم مرتب به یک روز جدید سر میزنین.
خیلی وقت بود، توی ذهنم بود که چنین پُستی رو بنویسم، اما هر بار میگفتم شاید اینبار کامنتی از شما بخونم، اما بالاخره دیروز تصمیم گرفتم بنویسمش.
و خوشحالم که این پست، باعث شد تا دوست خوبم و یکی از بهترین مخاطبهای سایتم رو دوباره ببینم. با چشمِ جان، البته. 🙂
ممنونم که اینجا رو انقدر زیبا، به یک باغ تشبیه کردید و من رو به باغبون.
انقدر زیبا توصیف کردید که الان در هنگام نوشتن این کامنت، خودم رو دارم توی اون فضای زیبا و دوست داشتنی حس میکنم.
خوشحالم که در مورد پستهایی که در رابطه با دنیای دیجیتال و اینستاگرام و فضای مجازی بودند، هم نظرتون رو بهم گفتید.
راستش برام خیلی مهم بود که نظر شما رو هم در موردش بدونم و شگفت زده شدم که نپرسیده، به این سوال من هم جواب دادید.
saman، دوست خوبم. میدونید…
به نظر من، خیلی مهمه که اگر کسی برای ما ارزشمنده، و بودنش با نبودنش برای ما فرق میکنه، بذاریم اون آدم، این رو بفهمه.
و خوشحالم که این مدت غیبت و البته این پست، بهانه ای شد که بتونید بدونید که حضورتون و وقت و زمان و انرژی ای که حتی به ندرت، برای نوشتن و کامنت گذاشتن و بخشنده بودن و به اشتراک گذاشتن و … برای من و برای این وبلاگ گذاشتید و میگذارید؛ از نظر من و برای من، چقدر ارزشمند، عمیق، دوست داشتنی و گرانبها بوده و هست.
در مورد مدت زمانی که بخشی از پستها و حرفها و کامنتها، حول متمم و دوستان خوب متممیام میگشت، ازتون عذر میخوام.
راستش، من همیشه به این موضوع هم فکر میکنم که مراقب باشم، مخاطبان و بازدیدکنندههایی که خارج از این فضا هستند، اذیت نشن.
اما خوب، بخش بزرگی از بازدیدکنندهها و مخاطبان عزیز و ارزشمند وبلاگ من رو – به لطف محمدرضای خوبم، که احتمالا بشناسید – همین دوستان عزیزم تشکیل میدن و به خصوص گاهی اوقات، این مسئله اجتناب ناپذیر میشه.
در ضمن، واقعا ازتون ممنونم بخاطر این سه آهنگ جدید.
فوق العاده بودن. فوق العاده.
اینا هم از اون آهنگهایین که حالا حالاها باید بهشون گوش بدم. 🙂
فکر کنم لازم به تکرار نباشه، اما دلم میخواد باز هم بگم که خوشحالم که هستید و امیدوارم همیشه سلامت و شاد و موفق باشین.
باز هم ممنون که وقت گذاشتید و برام نوشتید و ممنون که انقدر خوب هستید که نخواستید این پست، بدون کامنتِ زیبای مخاطبِ عزیزِ خودش، رها بشه.
سلام
کانال تلگرامیزدیم برای انعکاس مطلب خوب وبلاگستان فارسی در فضای تلگرام.
برخی از مطالب خوب وبلاگ شما هم با ذکر منبع درج میشود.
سپاس.
https://t.me/persianweblogs
سلام.
ممنون دوست عزیز بابت اطلاع رسانی این کانال و همچنین درج منابع مطالبی که در این کانال منتشر میکنید.
موفق باشید.
سلام شهرزاد جان.
خودمونی بگم، دلم خواست!
چقدر خوبه که یه نفر باشه که اینجوری وجودش رو حس کنی.
و از اون طرف، چه لذت خوبی داره وقتی بدونی یکی اینجوری ازت تعریف میکنه.
نمیدانم نوشتههات مخاطب خاصی داشت یا نه، اما بینهایت به دل من نشست.
راستی، چقدر وقتی میشد که اینجا کامنت نذاشته بودم. دربهدر به دنبال یه پستی بودم که بدونم اعلام وجود کنم.
خوشحالم که همچنان هستم و همچنان هستی 🙂
سینا جان.
ممنون از کامنت قشنگت.
راستی. ورودت رو به جمعِ جماعتِ وُردپرس ایها خوش آمد میگم. 🙂
میدونم که ازش لذت میبری.
سلام.
میدونی دوست من، راستش این روزها خیلی دلم دلتنگی میخواد.
دلم میخواد فرصت کنم و دلتنگ بشم. یا به عبارتی به دلتنگیهام فکر کنم.
اما نمیتونم، نمیشه.
وقتی یه متنی مثل این پست رو میخونم، انگار تازه یادم میفته که آهان .. دلم میخواد دلتنگ باشم، دلم میخواد به دلتنگیهام فکر کنم.
اما…..
گاهی فکر میکنم شاید بی خود دور و بر خودم رو زیادی شلوغ کرده ام و این تقصیر خودمه که کمترین فرصت رو برای پرداختن به خودم دارم ولی از طرف دیگه میبینم غیر از این هم نمیتونم باشم.
الان به ذهنم رسید که شاید بهتر باشه یه فرصتی رو تو روزها و ساعتهای تقویم رومیزی یادداشت بذارم که …«حالا پاشو برو؛ وقت خودته.»
کاش بشه و کاش بتونم بهش عمل کنم.
ببین چطور نطق آدم رو باز میکنیا.
ممنونتم. چه به موقع اومدم اینجا.
روزگارت سرشار از رضایتمندی.
فعلا…
علیرضای عزیز
خوشحالم که به موقع اومدی اینجا و همینجا هم با صدای بلند فکر کردی.:)
ممنون، و همچنین با آرزوی روزگار سرشار از رضایتمندی برای شما و “پر از وقتهایی صرفا برای خودت”. 🙂
سلام مجدد
الان یه سوال برام پیش اومد.
در قسمت کامنتهای سایت شما امکان ویرایش کامنت پس از ارسال هست. چطوری میشه اون رو ایجاد کرد؟
با تشکر
من از پلاگین Simple Comment Editing برای این منظور استفاده میکنم. 🙂
خیلی ممنون
خواهش میکنم.
ضمن اینکه، از لطف تون بابت کامنت قبلی تون ممنونم، در جواب سوالی که گفتید: اگر وبلاگها حرف میزدند در مورد وبلاگ نویسها چه میگفتند!”
شاید مثلاً یکی از چیزهایی که بهش میگفتن – البته وقتی که میخواستن وبلاگ نویسشون رو خیلی تحویل بگیرن! – از “عراقی” (شاعر، مصاحب و معاشر مولانا) کمک میگرفتن و بهش میگفتن:
“همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم.” 🙂
سلام
خداقوت
واقعا نگاه زیبا و جالبی به وبلاگ دارید. (:
الان داشتم فکر میکردم اگر وبلاگها حرف میزدند در مورد وبلاگ نویسها چه میگفتند! (: