ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت دوم)

بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت دوم)

.

بالاخره در حالی که اشکهایش را از گوشه ی چشمانش پاک می‌کرد به حرف آمد و گفت “آقای لاک وود، شما می‌توانید بقیه ی شب را در اتاق من بخوابید. من فعلا میخواهم همینجا بمانم.”

گفتم “نه، من امشب دیگر نمی‌خوابم. به آشپزخانه می‌روم و همانجا منتظر می‌مانم تا به محض روشن شدن هوا، اینجا را ترک کنم. دیگر هم نیازی نیست نگران دیدن دوباره ی من باشید آقای هیتکلیف. همین مدت کوتاهی را که در اینجا گذراندم، برای هفت پُشتم بس است!”

هنوز کاملا از اتاق بیرون نرفته بودم که صاحبخانه ام فکر کرد رفته ام و او در اتاق تنهاست. خود را بر روی تخت انداخت و پنجره را باز کرد و در حالی که گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت، فریاد می‌زد “بیا تو! بیا تو! .. کاترین، بیا، عزیز من، به حرفم گوش کن…” اما تنها چیزی که به درون اتاق می‌آمد، برف و سرما بود.

با خودم فکر کردم، خدایا … ببین چگونه یک کابوس، این دیوانگی‌ها را به راه انداخت؟

دیگر طاقت دیدن زجر کشیدن آقای هیتکلیف را نداشتم و به سرعت از پله‌ها پایین رفتم و یکراست به آشپزخانه رفتم و همانجا منتظر ماندم تا اینکه که هوا آنقدر روشن شد تا بتوانم راه برگشت را پیدا کنم و به خانه برگردم.

بلندیهای بادگیر

وقتی به خانه رسیدم، پیشخدمتم – الی دین – با خوشحالی به پیشوازم آمد. او فکر می‌کرد احتمالا من در شب طوفانی و برفی دیشب مرده ام!

گرمای شومینه، بیشترین چیزی بود که در آن لحظه به آن نیاز داشتم. گرمای آتش، همراه با خوردن یک غذای گرم و خوشمزه، حسابی حالم را جا آورد و دوباره سرحال شدم.

بعد از اتفاقاتی که آن شب ترسناک در بلندیهای بادگیر برایم رخ داد، با خودم فکر می‌کردم که دیگر هیچوقت نمی‌خواهم با هیچ آدمی‌حرف بزنم، اما چیزی نگذشت که در پایان فردای آن روز، باز احساس تنهایی به سراغم آمد. از «خانم دین» خواهش کردم بعد از شام بیاید و کمی‌کنار من بنشیند. سر صحبت را با او باز کردم و از او پرسیدم که چند وقت است که اینجا زندگی می‌کند؟

” هجده سال، آقا. از سال ۱۷۸۳ ، وقتی خانم ازدواج کردند، من برای مراقبت از او به اینجا آمدم. و وقتی که او مرد، من همینجا به عنوان پیشخدمت ماندگار شدم.

با کنجکاوی از او پرسیدم ” آن خانم که بود؟”

و او جواب داد “کاترین ارنشاو”

آرام زیر لب گفتم “آه.. کاترین روح مانند من …”

خانم دین اضافه کرد “او با آقای ادگار لینتون که همسایه ی ما بود، ازدواج کرده بود. آنها یک دختر به نام کتی هم داشتند که بعدها با پسر آقای هیتکلیف ازدواج کرد.”

با صدایی که نمی‌توانستم هیجان زدگی ام را در آن پنهان کنم، فریاد زدم ” اوه، پس او باید همان بیوه ای باشد که در بلندیهای بادگیر زندگی می‌کند.”

“همینطور است، آقا! شما او را دیده اید؟ می‌دانید … وقتی که او هنوز یک کودک بود، من از او پرستاری می‌کردم. بگویید ببینم… حالش چطور بود؟ دوست دارم بدانم …”

“او خیلی خوب بود، خانم دین. و بسیار زیبا… اما تصور می‌کنم او آدمی‌غمگین باشد.”

“اوه، بیچاره! و … آقای هیتکلیف … شما در مورد او چطور فکر می‌کنید آقای لاک وود؟”

“به نظرم او مرد خشن و سرسختی است. اما من از او خوشم می‌آید. می‌توانی بیشتر در موردش برایم بگویی؟”

“خوب… او خیلی ثروتمند است و البته خسیس. او می‌توانست همینجا در تراش کراس گرنج زندگی کند، اما اجاره گرفتن را به زندگی کردن در آسایش ترجیح می‌دهد… اما اجازه بدهید من هر چه در مورد زندگی او می‌دانم به شما بگویم و آنوقت خودتان قضاوت کنید.”

ادامه دارد …

.

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *